آخر تا به کی شیفته نگشتن؟! مگر می شود شیفته ی این سرزمینِ عجایب نشدُ احساسِ آلیس بودن نکرد؟! توی گوشه گوشه ی مدورِ این دار العلمِ عظیم، یک معجونی کز کرده که بیا و درینک می!درینک می! درینک می!...مگر می شود شیفته نگشت؟!...میدانی؟! گاهی لازم است که کلاست بدونِ اینکه دلیلِ منطقی ای پشتش باشد یکهو تشکیل نشود!! واقعا لازم است.از همان جا بود که آن وادیِ عجیبُ غریب شروع شد.چهار پنج نفری،بعد از اینکه عصب هایمان را از کار انداختیم،با کوله پشتی هایمان،بی برنامه،رفتیم به آن ورطه ی عجیب و در ورژنِ پر طمطرق ترش:امِیزینگ وُرد!!مبدأ،پاریس بود.آن پاریسِ کوچکِ خودمان،کنارِ آن بخاریِ دَم گرم...یک لیدر داشتیم،یک بزرگتر،و یک نیمه بزرگتر،بقیه مان هم همگی به قولِ پریسا ویزیتور بودیم.در واقع حکمِ جا سوییچی های بیبی فیس شادمان را داشتیم،من جمله همین خودِ بنده،با آن کتابِ مثنویِ عظیم الجثه ام،که می توان تطبیقش داد با این متلک های کیلیپسیِ امروزی که:در حوالیِ دانشکده ی پزشکی،طرف های بقراطُ این ها،مثنوی ای دوان دوان می آمد که از آن مثنویِ گران مایه،یک عدد "مینا" آویزان بود!! که با خویش حرف میزدُ تایید کنان در بین دستُ پاها می لولید...بگذریم...ما جا سوییچی های شادمان،غرقِ صحبت های آن سربازِ یکه تازِ دوران باستان بودیم که می گفت:واژه ی "عق"! که کرمانی ها زیاد در گفتارِ نازنینشان استعمالش می فرمایند،از اَکِ باستان آمدهُ داشت برایمان ریشهُ ساقه هایش را تشریح می کردُ ما نیز در ذهن خویش شاخُ برگی بدان می دادیم!یک آن حس کردم چقدر کوروش و داریوش با کلاس بوده اند!! واقعا پرستیژِ ستودنی ای داشتند!! و همچنان تایید می فرمودمُ خیلی نخودی مسلک،در افکارِ عمیقِ خود،می غلطیدم...بعد از دور دور کردن در دنیای پر رمزُ رازِ باستان،سر از دانشکده ی پزشکی در آوردیم.یک لیدر خانم،ما را رهنمون ساخت سمت ورطه ی هولناکِ پزشکی!! و عجیب دنیایی هم بود!! تمامش بنفش بود...بوی خوبی توی محوطه می آمد...بوی بیمارستان هایی که تا به حال نرفته بودم! خفه نشدم...یک لحظه خیالم راحت شد که آن همه وقتی که برای فیلم های پیاده روی در مرگُ زنِ سیاهپوشُ سلاخیِ انسان ها و این ها گذاشته بودم بیهوده نبودهُ همین جور جاها به دردم خورد!! بسیار قوی و با صلابت گام بر می داشتمُ آنقدر این چیزها برایم کلیشه ای بود که می توانستم حتی لبخند هم نزنم!! تازه سعی هم می کردم جوری حرکت کنم که پرِ دامنِ آلیسی ام به هیچ نرده ای اصابت نکند!بعد از سیرِ در آفاقُ انفسِ ورژنِ دکتری،رفتیم تا تجدید قوایی بکنیم.از روی قارچ های خوشکل و مشکل یک به یک جهیدیمُ به یک میزُ چند صندلی چشمِ طمع دوختیم...باز هم یک معجونِ سمجِ دیگر:جیغُ ویغ کنان که آقا بیا و درینک می! درینک می! نوشیدمش.پوچِ محض!!یک چای بود در یک لیوان گل گلی!!! همین!!دلم می خواست بنوشمش که اثری بکند!! یا من بشوم هم قدُ قواره ی مثنوی جان،یا مثنوی جان بشود قدُ قواره ی من.نشد.هنوز هم جا سوییچی بودم!! حتما دارید در ضمیرِ مبارک شماتت می کنید مرا که خب بنده خدا!! اگه معجونه اثر نکرده بیسکوییت که بود!! یه بیسکوییت مینداختی کنجِ لپت،بلکه اثری ام می کرد...اما عرضم به خدمتِ گرانقدرتان که بیسکوییت هم خوردم اتفاقا،با تمام قوایِ جسمانی ام هم قرچُ قرچ جویدمش،اما باز هم تغییری حاصل نشد!! فقط رگُ پی های ز هم در رفته ی معده مان کمی جوش خورد.که آن هم در نوعِ خود اثریست بس بزرگ!بعد از آن که با یک هزارپای از خود متشکر سرُ کله زدیمُ چای نوشیدیمُ مثل سنیوریتاهای قرون وسطی شوخی های لطیفُ ظریف به سمتِ هم پاس دادیم،قصدِ آن کردیم که به مقصدِ دیگری رهسپار گردیم.ساعتک داشت تکاک تکان می خورد.دل توی دلش نبود که پاهای فلزی اش را دنگی بکوبد فرقِ سرمان...داشت شب میشد...ساعتِ خزیدن توی لاک های علمی داشت فرا می رسیدُ وقت،وقتِ وداع بود.مقصدمان جای دیگری بود،اما آنقدرها به مبدأ خویش وفادار بودیم که به جای خدافظ،به یکدیگر بگوییم سَلو.