بعضی از ورطه های
زندگی را باید گذاشت توی یک کروشه ی صورتیِ پررنگ.مثلا یک قطعه ی بیستُ پنجِ آذری
و یکِ دی ای.
در حد فاصلِ آن
بیستُ پنجِ آذر،تا این اولِ دی،روزگارِ زاید الوصفی را از سر گذراندم.
در این چند
روزه،روحِ عزیزم یک دم مرا ول ننمود و حتی در آن موتِ اصغرک های بی موقع هم لای
گردن و بناگوش،می لولید.برای اینکه دمِ دست باشد...آخر می دانید؟! آدم توی روزهای
مهمِ زندگی اش بیشتر از هرچیز،به یک روحِ با "معرفت" نیاز دارد تا
بتواند خویشتن را با آن تنظیم،و جمعُ جور کند.یک روحی که آنقدر شعورش برسد که
قواعدِ انفصالُ اتصالِ به بدن را به خوبی بلد باشد و از آن واجب تر،وقتِ آن
اتصال،و وقتِ آن انفصال را به درستی "بداند".
گذشته از روح،جسم
هم در این بین،در خورِ یک تقدیر هست.هیچ یک از انگشتان بر لبه ی تیغ صفتِ کاغذهای
جزوه ها کشیده نشد،و هیچ یک از سلول های مغز،برای بلعیدن اطلاعات،جا نزدند،همچنین
هیچ یک از مهره های گردن روی سطوحِ غضروفیِ یکدیگر نلغزیدند و صداهای ناهنجار
تولید ننمودندُ هیچ یک از رگ های ناحیه ی مُچ، دچار انقباض نگشت و انصافا تمامی
دست اندر کاران سنگِ تمام گذاشتند تا بنده به تکمیل و تقویتِ قوایِ علمانی ام،از
دریچه ی ریاضت هاُ عزلت ها بپردازم.
شیر نسکافه هایی
که توی بی انعکاسی های شبانه ام برای خویش درست می کردم تا سرِ پا بمانم،بی اندازه
به قول بابا "میزون" بودُ بی اندازه خوشمزه و کارساز ...راپونزل شده
بودم.آن راپونزلِ بی استعدادُ خنگی که ناآگاهانه با یک قلم،کرامت های ترگل ورگل از
خویشتن بروز می داد.
صبح ها که از
موتِ اصغر فارغ می گشتم،آغشته به سرگشتگی بودم.آغشته به حیرانی.یقه ی روحم را می
گرفتم و سرش جیغ می زدم که چرا انقدر صبح ها دیر می جبند؟! تا من و اون می خواستیم
با هم هماهنگ باشیم ظهر می شد و وقت،فوت...
بعضی وقت ها که
دیگر نمی توانستم جوششِ درونیِ خویشتن را تحتِ کنترل و نظارتِ خود بگیرم،با یک
حرکتِ تخصصی،با آن سمندِ کوه شکن،می جهیدم در آن دنیایِ مجازی که خوراکش پرت کردن
حواسِ آدم هاست،از آنچه که باید بشود...
دنبالِ این شعرِ سهراب می گشتم...اما
نبود...الان یافتمش:
خواهم آمد،
بادبادک ها،به
هوا خواهم برد.
گلدان ها،آب
خواهم داد.
روزگارِ سنگینُ
سلیسی بود...مثل روزگاری بود که هیچ گاه خودم را در آن نیافته بودم.روزگارِ عجیبی
بود.تماما شورُ شرر بود،تماما حس بود،تماما پویایی بود...بگذارید اینگونه ملموسش
کنم:فرض کنید یک رضا یزدانی با آن صدای اهورایی،نشسته روی غضروفِ صورتیِ میانِ
گوشتان و هی توی درونی ترین لحظه هایتان می خواند:
انگار یه دنیا
فقط واسه تو
آواز می خونده...
۹۲/۱۰/۰۱
۰
۰
مینا