خیلی وقت پیش...این که می گویم خیلی وقت پیش،بر میگردد به قبل از زمانی که عزمِ چمدان بستن کرده بودم...،همان موقع ها،در همان شب هایی که به قدرِ این شب ها سردُ تاریک نبود،آرزویی کرده بودم.آرزو کرده بودم یک عمر،برای یک نفر،مثل باد بگذرد...برایش از خدا خواسته بودم که به طرفة العینی هشت سال از عمرش را،به قول فردوسی:به قدرِ رسیدنِ بویی به مغز،دود کند.یا حداقل با یک سوزنِ بی حسیِ کرخت کننده،یک جوری سر و تهِ این دوران را هم بیاورد.اما نمی شود...گاهی زندگی کردن در یک روز،خیلی سخت تر است از زندگی کردن در صد سال...
میدانی؟! زیاد حسِ قشنگی نیست که ناردانه ات،درست آن طرفِ دیوارِ تو،بنشیندُ دورِ روزهایِ بدونِ سوزنِ بی حسی اش را با پاپیون و گل های ریز و درشت تزیین کند.
من،خودم،به شخصه،فکر می کنم حدود سی و پنج درصد از زندگی ام با تزریقِ سوزن های بی حسی،کرخت شده.کرختی ای که آدم را فلج می کند نه،کرختی ای که نمی شود دیگر روی سنگ ها و صخره ها و فراز و نشیب های مزخرفِ زندگی غلت زد و باید عینِ یک تکه کاغذِ بی خط،روی آب،شناور بود.به این می گویند زندگی کردن به صورت افقی(در مقابل عمودی).
بارها و بارها وقتی که در خویشتن نظر افکنده بودمُ دیده بودم وَه که چقدر به درجه ی بالایی از بیکاری رسیده ام،که نشسته ام راجع به مقوله های کاملا چرت زندگی فکر می کنم،سرنگ را پر کرده،و بر رگِ تپنده ی روحم تزریق کرده بودمُ از عالم ناسوت،به عالم لاهوت رفته بودم.یا در مواردِ خیلی حادّش،خودم را هول داده بودم سمتِ وادیِ احمقانه اندیشی ها و دیوانه زیستی ها.خیلی هم جواب داده بود و یک عالمه از مسائل ناگشودنیِ زندگی،از بس کم آورده بودند،خود به خود وا رفته بودندُ تازه در برابرم دولا راست هم می شدند.
اما اوجِ بدبختی اینجاست که مانندِ یک آشپزِ ذوقیِ خوشحال،که فقط یک بار می تواند یک غذای لذیذ،آن هم فقط به قدرِ گنجایشِ شکمِ 4 نفر،سرِ هم کندُ دیگر روزِ بعدش نمی تواند آن غذا را با همان سبکُ سیاق درست کند،تو فقط می توانی خودت را بی حس کنی،یعنی آنقدر در این حرفه خبره نگشته ای که بتوانی در عینِ بی وزنیِ خود،دیگری را هم به ضیافتِ بی وزنیِ خود دعوت کنی.فکر کن نار دانه ات،دارد با همان روحیه ی عقرب خوییِ مغرور و سلطه خواهی و عزلت انگاری اش،با یک هشت سالِ هشت پا صفتِ هشت خوانی،به صورتِ کاملا حل نشده،دستُ پنجه نرم می کندُ تو این طرفِ دیوار نشسته ای و تا سه بعدِ نصفه شب بیداریُ داری مُرید شدنت را با کائنات و بچه ها(حسام الدین چلبی،اسرافیل،گوسفندِ اون یارو سامری،مهندس هدهد،کرمِ هفتواد،رابعه بنت کعب و...)جشن می گیری.
گرچه،در این بی خویشی و در این حالتِ بی هوشی،باز هم انگار کسی از آن پایین،نخت را می کشد و دور قرقره می چرخاند که کافیست...
بیچاره گیِ من و تو همین است ناردانه.یک فضایِ سنگین،سایه ی سنگینِ یک پدیده ی هورمونی،نه من را از آن بالا می کشاند پایین،نه می گذارد تو بر روحیه ی عقرب خویی ات غلبه یابی و بر نخِ من چنگ بزنی تا تو را هم بی حس کنم ناردانه ی من.
یا نخواستی،یا نتوانستم...
حتی میشد اگر حوصله ات از صداهای گوسفندِ سامری،یا شیپورِ اسرافیل سر رفت،تو را در بر بگیرم و ببرمت در طبقه ی مخصوصِ خودت...لباسِ آبی آلیس را تنت کنم و بنشانمت کنارِ مادربزرگِ آناستازیا تا برایت آن جعبه جواهر را کوک کند و آناستازیا برایت بخواند،هفت کوتوله دورت بگردند و گنجشک های سیندرلا برایت تاج گل درست کنند،اسبِ سفیدِ تک شاخ دماغش را بمالد به موهایت و تو بخندی،گربه های ملوسِ اشرافی توی دامن تو بنشینند و نازشان کنی،پسرِ جنگل برایت موز پوست بکند،شنل قرمزی به تو حسودی کند،راتوتیل برایت غذاهای خوشمزه درست کند،باربی ها ناخن هایت را لاک بزنند و من هم فقط توی چهارچوبِ در بایستم و خنده هایت را تماشا کنم و گوسفندِ سامری را به سکوت دعوت کنم...
اما نمی دانم چند تا آلیس و چند تا کلید و چند تا درِ کوچک و بزرگ باید باشندُ باز شوند تا به من گره بخوریُ بی حس شوی.نه فقط این هشت سالِ لعنتی،تا وقتی که شقایق هست. . .
۹۲/۱۰/۰۴
۰
۰
مینا