و در همین امروزِ امروز،برداشتیمُ نخُ کلاف هایمان را از آن دارالعلمِ عظیم جمع کردیمُ گذاشتیم زیرِ بغلمان و آمدیم خانه.تا همین ثانیه ی جاری هم اصلا حالیمان نبود که چه حادثه ای رخ داده. ... آخر تمام شدنِ یک ترمِ سردِ خشن چقدر می تواند به اندازه ای مهم باشد که با عنوان "حادثه" شناخته گردد؟! چقدر؟! مگر چند نفر در این دنیا برایشان مهم است که ترم تمام شده؟! بر فرض هم که مهم باشد...آخرش که چه؟! ... تا مدت های مدیدی دچار توهماتِ عمیقی شده بودم که شاید نتوانم لحظه های رفته را باز گردانم،اما می توانم شرایطِ همان لحظه را فراهم آورم و دوباره خویشتن را در همان لحظه بیابم.اما طبقِ یک اصلِ نیمه علمی،که می گوید:"ماهی تو یه آب دو بار نمی تونه شنا کنه"،تمام توهماتم فرو پاشید.شرحِ این اصل مفصل است...عصاره اش همین است که یاد گرفتیم:ماهی تو یه آب دوبار نمی تونه شنا کنه چون نه آب اون آبه،و نه ماهی اون ماهی. بر طبقِ همین اصل،چیزی در درونم می غُلد که می گوید:انسان ها چطور می توانند اجازه دهند لحظه های خوبِ زندگی شان همین طور بگذرندُ بروندُ در حالیکه می دانند این لحظه ها هیچ وقت بر نمی گردند و باز سازی و بازآفرینیِ آن لحظه ها هم عبث ترین کارِ ممکن است؟! بیخود نیست که محمود دولت آبادی می گوید:"احساس می کنم روز به روز زندگی می کنم،حتی ساعت به ساعت.احساس اینکه زمان لحظه به لحظه دارد زندگی ام را می قاپد و من هیچ علاجی نمی توانم بکنم دچار انزجارم می کند" دیگر چه متنی،چه نوشته ای،چه دستخطی در دنیا هست که تا این حد گویایِ این روزهای من باشد؟! واقعا چه علاجی می توان کرد؟! ... ترم تمام شده...و بحرانی که با من است اینست که چگونه،و با چه سیستمی این ترم ها همین جور فرتُ فرت تمام می شوند؟! با چه سیستمی تابستانِ لذیذِ نوزده سالگی مان یکهو سر از وسطِ بیابان در می آورد؟!اصلا با چه حقی،بدونِ هیچ مقدمه ای،از درِ یخچالِ خانه ی مادر بزرگ،خودمان را در ساختمان های اداریِ اعصاب خرد کن می بینیم؟! ترم تمام شده...و من همچنان به آن چهار شکلات توفیس جوری می نگرم که انگار دیگر لازم نیست خودم را به زحمت بیندازم که زندگی را برگردانم...