بدون شک،این قطعه از زندگیِ من،تاریک ترینُ حساس ترینُ ظریف ترین قطعه است.نمی توانم کسی را پیدا کنم که حاضر باشد به قدر ثانیه ای خودش را جای من بگذارد.گاهی فکر می کنم آزاری که متوجه من است،به این دلیل است که دیگر زیادی دارم توی حریره های زیبای زندگی نفوذ می کنمُ بیش از حد دارم پیله های ابریشمینُ چه میدانم دیبای هزار رنگ برای خود می بافم.گاهی آدم هوس می کند که به خود بقبولاند که عادی بودن،کم خطرترین حالت است برای بشری که با هر تکانی،حتی به اندازه ی افتادنِ برگی از درخت،خودش را توی پنهانی ترینُ لطیف ترین زوایایِ زندگیِ فرا روزمره ای غرق می کندُ معلوم هم نیست که تا کی می خواهد،و می تواند که در آن مدینه ی لطیفه بماند.ممکن است همان بشر دوباره با یک تکانِ کم مایه ی دیگر،کلا از هم فرو بپاشد.کسی که عادی استُ بی حس،حکم همان آدمی را دارد که به قول معروف...نه هیچ آمدنی خوشحالش می کند و نه هیچ رفتنی ناراحت....هرچه بیشتر به این روزهای پایانیِ بی درُ پیکر نزدیک تر می شوم،و می بینم که تمامِ آن دارالعلمِ عظیم را یک پوسته ی سختُ خشنِ یخ،که حالا تبدیل به گِلُ کثافات شده،گرفته،دلم می خواهد آرنجم را تا ته فرو کنم توی دنده هایم! به دنبالِ نورُ زنده گی یک سر خودم را علافِ درهای بسته ی طبقه ی سه می کنم.که ملتفت شوم که در پیِ این خشونتِ بی حسابُ کتابِ دی ماهی،یک بهمنِ تازه و به روز،به صورتِ فواره ای منتظر من است. اما بی تکلیفی چیزی نیست که آدم بتواند در برابرش شکیبایی پیشه کند.بلاخره آدمیزاد است دیگر...یک جوری آرام می شود اگر "بداند" که روزهای روشنی وجود دارند...نه مثل من که همه ی آغازها برایم مصادف اند با یک پایانِ محتوم.و یک بلاتکلیفیِ بی سرُ پا هم تنگش. ای کاش یک آدمی،مثل یک مهماندارِ شب،وجود داشت که بگویدم: "شما همیشه و هر وقت که بخواهید می توانید تسویه حساب کنید. ولی هرگز نمی توانید اینجا را ترک کنید." پ.ن:عبارتِ پایانی مقتبس از این شاهکار