از خیلی هفته ها پیش،خودم را برنامه ریزی کرده بودم که بعد از امتحانم،بیایم خانه و چِخ،از آن حجمِ گرامی عکس بیندازمُ بیایم بگذارم اینجا و بگویم:می خواهد باورتان بشود،یا نشود،اما این ترم،ما تمام این حجمِ حجیم را امتحان دادیم.و می خواستم دنباله ی جمله ام را یک عالمه علامت تعجب بگذارم برایتان.صادقانه بگویم،بعدش هم می خواستم یک عالمه بکوبم توی سرِ آدم هایی که رشته ی مرا جدی نمی گیرندُ همیشه خوار می شمرندش.حالا هفته ها گذشته،امتحان را هم دادیم.اولین امتحانی بود که منی که من باشم،برای اولین بار در طولِ زندگیِ تحصیلی ام تا آخر لحظه خودکار داشت توی دستم می جنبید.از ساعت 4 تا یک ربع به 6،لحظه ای بر صندلی ساکن نبودم.این روز را همین حالا در کارنامه ی تحصیلی ام ثبت می کنم که در یک عصرِ جمعه،در یک سالنِ پهناور،در نهایتِ سکوتِ یک پرنده توی سقف،از فرطِ استرسِ کمبودِ وقت،و بر شیوه ی اعتراف،نا بلدیِ بعضی سوالات،چنگ بر زانو زده بودمُ معده ام عین روده ی بوفالو خشک شده بودُ تک تکِ همکلاسی هایم می آمدند و برگه هایشان را می گذاشتند روی دسته ی صندلی و من...این روز باید ثبت شود بر این جریده.