ایشان از آن دسته فیلم هایی هستند که شما باید حتما و به الزام،زمانی تماشایش کنید که واقعا به طورِ مشهود،و ملموس با سرنوشتِ خودتان دست به یقه شده باشیدُ در هر تنفسی که می کنید یکی بزنید توی سرِ خودتان،و یکی هم بزنید توی سرِ سرنوشتتان.
این فیلم درست زمانی باید دیده میشد که یک دانشجو انتخاب واحدش به درستی انجام نپذیرفته باشد،یک دانشجویی که از بینِ هزاران هزار کلاسِ رنگُ وارنگ،یکدفعه متوجه شود که آن کلاسی را که باید در این برهه ی زندگی اش در آن حضور داشته باشد،تعداد ثبتِ نامش به حد متعارف نرسیده استُ هر لحظه امکانِ حذفش هست،یک دانشجویی که...
بگذریم...
آقایی که در تصویرِ بالا مشاهده می فرمایید،از بینِ شاید میلیون ها دختر،دلباخته ی آن خانم شده بودُ در قسمتشان چنین نوشته شده بود که حالا به هر دلیلی،این دو نباید به هیچ نحوی سرِ راهِ هم قرار گیرند و موقعی که شرایطی فراهم می گردید که می توانستند یکدیگر را ملاقات کنند،یک اتفاقی می افتاد بلاخره،یا شماره تلفن گم میشد،یا سالنِ تمرینِ رقص خانم عوض میشد،یا تاکسی گیرِ آقا نمی آمد،یا جلسه ی فوری ای پیش می آمد و...به نوعی یک سلسله ی بی منطق از نشدنی ها همین جور پشتِ سرِ هم تلمبار میشد.درست در نقطه ای که امید نوید می داد،یک مقراضِ نامرئی،رشته ی امور را از هم می گسست.مقراضی که از آن به عنوانِ مرد،یا مردانِ کلاه دار توسطِ اینجانب یاد می شود:
یکی از عجیب ترینُ بی سرانجام ترین مباحثی که خوراکِ مجالسِ مباحثه ای است،همین مبحثِ "جبر و اختیار" است که ما این ترم،در دفترِ اولِ مثنوی،به طورِ بسیار حرفه ای،چندین بار راجع به آن تحقیق نمودیمُ کلی دردسرُ بی خوابی کشیدیمُ آن قدر عبارتِ "افتضاحه" را از استاد شنیدیمُ آن قدر به صورتِ مداوم،چندین بار لاشه ی تحقیمان را که از شدتِ کشیده شدنِ خودکارِ قرمز،کاملا مجروحُ خونینُ مالین شده بود تحویل گرفتیمُ آن قدر بدبختی کشیدیم تا بلاخره توی کله مان فرو رفت که دستِ آخر اعتقادِ حضرتِ مولانا در این باب چیست.آن هم همان امر بین امرین بود.نه جبرُ نه اختیار.همان اعتقادی که امروزه نیز اکثریتِ متعادل اندیش بدان واقف اند.تمام شدُ رفت.
حالا مسئله ی اصلی اینجاست که چرا،آن مرد،میبایست از بینِ میلیون ها دختر،ایشان را انتخاب می کردندُ خودشان را به آتش می کشیدند،و چرا باید از میان این همه درس،آن درسی که بنده در زندگی ام،برای ارتقای قوای روحانی ام،در این نقطه ی مشخص،بدان احتیاج دارم،که همانا دفترِ دومِ مثنوی می باشد،به حد متعارف نرسیده باشد؟؟؟
قبول کنید یک جای کار همیشه می لنگد،یک گیری توی کار هست که کسی از آن سر در نمی آورد...راستش را بخواهید من هم دنبالِ این نیستم که بخواهم بدانم این موجودِ نامرئی چیستُ کجاستُ چه کار می کند که بروم گلاویزش شوم،نه.بنده خواستارِ این هستم که کارم راه بیوفتد.فقط همین.
یک سری چیزها هستند که در یک شرایطِ خیلی خاص زیاد قابلِ هضم نیستند،شاید اگر زمان اندکی پسُ پیش میشد هضمش راحت تر می بود،مشکلِ کار هم همینجاست.
به هرحال،فعلا که درگیرِ مریض داری هستیم،یک مریضی به نامِ عدد 9،که چند روزیست که به حالتِ کما رفته،نه می ماند،نه می رود.یک 9 ای که فلج است.بیش از دو گروه خونی هم به وی نمی خورد که همان 2 و 3 است.این دو که به وی تزریق شوند،زنده می گردد.عددِ حاصل هم گروه خونیِ ماست،که به محضِ تزریق،دوباره نو می شویم.
التماس دعا!!
۹۲/۱۱/۰۴
۰
۰
مینا