اعتراف می کنم که هیچ وقت برای رسیدنِ این روز،در دلم اسیدُ باز نمی جوشیدُ در هیچ یک از این شب های پر التهاب هم کابوس،یا رویایی به چشمم نمی خورد که مضمونش موضوعِ این روز باشد.چشم هایم هم عادت کرده بودند هر دفعه که آن جدولِ باریک جلویشان نمایانگر میشود،به صورتِ خودکار فیلدِ جلویِ مثنوی یک را سفید ببینند.
...
دانشجوی آن شیخ الشیوخ بودن تجربه ی سنگینی بود.به قول دکتر،مثل این بود که بروی توی دهان شیر.و واقعا هم همین طور بود.شاید به مراتب بدتر.رُک بگویم،تجربه ای بود که برای هیچ یک از عزیزانم توصیه اش نخواهم کرد.اما برای خودم لازم است که بارهاُ بارها توصیه شود.ولی خب این جور اتفاق ها اغلب برای هیچ کسِ چون منی اتفاق نمی افتد...
بگذریم...
...
هم اکنون جلوی فیلدِ مثنوی یک پر شده،آن نمره ی اهورایی که دور تا دورش انوارِ طلایی ذوق ذوق می کردند نصیبمان نگشتُ و آن گوی طلایی را شخصِ دیگری بردُ نوش جانش.
و هم اکنون حسِ زندانی ای را دارم که آزاد شده،اما به "کجا رفتن" را نمی داند...دیگر تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل...
۹۲/۱۱/۰۵
۰
۰
مینا