امروز می رفتم که بازگردم.نمی دانم آنجا با من چه کرد و من چه با وی.اما دیگر نمیشد.حسی بود که بابا هر هفته به خاطر ماموریت رفتنِ در چهار صبح داشت.و من هم به همان حس دچار بودم.امروز صبح ساعت را کوک کرده بودم روی هفت و چهل و پنج دقیقه.برای برگشتن عجله داشتم.هرچه زودتر می رفتم زودتر می آمدم.برای همین هفت و چهل و دو دقیقه از خواب پریدم.گوشواره هایم را هم از شبِ قبل در آورده بودم.نمی خواستم اولین محیطی که بر آن ها انرژی می نشاند آنجا باشد.و خوشحال بودم که هانیه با من نبود.چرا که هانیه در معرض ازدواج است و من حقیقتا راجع به ریمل مو و مدل های مختلف ابرو کوچکترین اطلاعی نداشتم که به وی بدهم.و به همه جور رنگ و مدلی می گفتم خوب است.عالی ست.به تو می آید.آری،حتما خوشش می آید و الخ...حقیقتا همه چیز آنجا تمام شده است.خانم مرادی ماشینش را فروخت،مراد هم که مرا و سرگشتگی های ترم چهارم را آن نُرمال خواند و این جسمِ پوکِ بی مغز را گفت:نُرمال.دو واحدِ مدِ نظر من هم در تابستان ارائه نمیشد.همه ی اساتید هم که برایمان آرزوی موفقیت کردند و کارهای اداری دیگر شبیه کارهای اداری نبودند.نوعی پرسش های دست و پا گیر که جوابش را هم من می دانستم هم مسئولِ باجه:باید روزی برای تصفیه حساب آمد. و دوباره همان احساسِ دو سالِ پیش را دارم.که دست و پا میزدم برای آمدن به اینجا.و حالا حاضرم هرچه که دارم و ندارم را بدهم تا دوباره به آنجا بروم.شگفت انگیز است که زندگی آدم تا چه حد می تواند انفعالی باشد که حال به حال تغییر کند.نمی دانم آنجا چه چیز انتظارم را می کشد اما تنها چیزی که می دانم اینست که قلبم می تپد برای هرچه که هست.هرچه! می دانم سنگین است.دو سالِ تمام مثل پری های دریایی تبدیل به قصه شده بودم و حق است که سنگین باشند.ولی نمی دانند که تا بحال چندین بار چمدان به دست منتظرِ یونیکورنِ آبی،در ایستگاه رنگین کمان ایستاده بودم،اما نیامده بود که مرا به آنجا برساند. با تمام قوایم منتظرم که گوشواره هایم رنگِ محیطِ دنجِ آنجا را بگیرد و هر وقت که به خانه می آیم،باز صدایشان از گوش هایم بشکافد دلم را...