قوری بدون سر و نعلبکی های کوچک را می خواهم بدهم به صاحبشان،مینو.پریشب ها دیدم که روی کمدش یک عالمه از آن نعلبکی ها و قوری های با سر،بود.و من تمام این مدت فکر می کردم که تمام چیزی که هست همین سه تکه ی کنده پاره است.برای همین دریاچه را به دریا خواهم سپرد. یکی از مزایای تابلوهای خطاطی اینست که یک شعر را می توانی به چندین نوع بخوانی.با من صنما دل یک دله کن را می توان الا یا ایها ساقی خواند،یا ای دیوانه لیلایت منم،یا حتی اللهم صلی علی محمد و آل محمد...قاب شعر را جایی زده ام که صبح ها با اولین پلک بر هم زدنی...مردمک های تنبل بیفتند رویش و هرچه دلشان می خواهد رویت کنند.اوایل،یعنی پانزده روز اول همان بیت اصلی بود که لعنتی با صدای همایون شجریان دل دل دل دل یک دله کن همراه بود و چه میدانم دیگر خروج شعر از سر ممکن نیست.بعدها دیگر صدای همایون شجریان نیامد و بی صدا خوانده میشد.حالا دیگر همان بی صدا هم نیست! و ترس من از این نیست،ترس من از آن است که تا روزهای آتی پلک هایم هم دیگر از هم وا نشوند! چه میدانم،آخر های ترم آدم با رشته اش آشنا می شود و با ورود مهمانی عزیز،آدم با اتاقش.به طور میانگین امروز نزدیک به چهار عنکبوت را بی خانمان کردم و نسل ایشان بر انداختم.صحرای پشت پنجره را که پاتوق جوانک های حشره بود را هم با آب یکسان کردم.آن ابر لوس آبی کمرنگ را هم که خودم با کاغذ رنگی درست کرده بودم و دو عدد پنبه را روی آن قرار دادم که مثلا این واقعنی ابر است را هم منهدم کردم.ننر بلا مصرفی بود.انارها را هم می خواهم کنار هم ردیف بچینم.چه معنی دارد انار اینجا انار آنجا انار همه جا!  ولم کن،حال خوشی ندارم.هم اکنون هم سه ماه دیگر.فقط بین اکنون و سه ماه دیگر خوبم.چه کار کنم خب. به این نتیجه رسیده ام که چقدر دردناکم.