به خدا همه چیز از توی لُبِ مغزیِ ثبتِ خواطرم پاک شده.آنقدر واپس زدگی کرده ام که دیگر هیچ یک از اشکالِ گوشه دار و تیزِ آن شب ها در ضمیرم نیست.تمام روحِ دخترِ مُرده ای را که می تراشیدم را در گوشتِ آبدارِ یک گیلاس دیدم،و تمام چاقوهایی که بر احشایش فرو کرده بودم،چوبِ بستنی.چه میدانم.می ترسم.همه چیز شده طلایی،صورتی،بنفش،آبی...استیکرهایی که مینو برایم خریده بود گویی که یکی از عزیزانم از سیاره ی مجاور برایم به ارمغان آورده باشد و گفته باشد:بی هَپی سویت هارت...بی هَپی.آن هم با یک چشمکِ سرشار از مژه های ریمل کشیده. اما هنوز هم رگ به رگم،هنوز هم پوستی بر استخوان تشکیل نشده و هنوز هم در حال آهک ریزی ام.اما با این تفاوت که مغزم...تک تک قسمت هایش دارد می شود چیزی شبیه به یک نهال.نهالکی هفت ساله.چه میدانم.هنوز هم وحش ام.فنجانِ ریزِ گلِ سرخی ام را گذاشته بودم توی کشو که خاک نگیرد.برای تکمیلِ مراسمِ حضورش خودم را راضی کردم که بیاورمش بگذارمش در قسمت تی پارتی ام.آمد و همه را ریخت کفِ دستش.گویی که از خود بدان ها دمید،بدون اینکه دانه ای از آنها به عدم رود باز به پیاله ی وجود،وجودِ من ریخت.و سپس مرتبشان کرد.جوری که من موهایم را شانه می زنم.به همان شیوه. سرِ بی رگ و پی ام موهایش رسته.از آن زمان که بریده بودمشان تا کنون به طرز قابل توجهی رسته اند.و خیس اند.گویی که کارد را عمیق تر توی پوست انار کرده باشی،دانه ها له اند اما سرخ،تازه،نمدار... عطشِ امیلی دیکنسون داشتم،به قدری دردآور می خواستمش که نگو.می دانستم اگر کنارِ او بخوانم تا ابد خودم را توی کتاب دفن خواهم کرد.مثل خیلی چیزهای دیگری را که در قرنطینه گذاشته ام.آن را گذاشته ام برای روزِ مبادا،چنان که خود را از شمس محروم کرده ام.چندین سال...نمی توانم.دلم می خواهد مجله های الکی بخوانم.از همین فصلنامه ها...دلم می خواهد چه میدانم سریال تماشا کنم.آه که چقدر برکینگ بد توی امتحانات می چسبید...چقدر با وجود ژانرِ جنایی اش تسکین دهنده بود...این اواخر دانشگاه بد تا می کند.مغولانه تر از همیشه.چیزی هم تهش نبود.هیچ چیز نبود.دلم قائم مقام می خواست...از صبا تا نیمای او،با خلاصه نویسی هایش. اکنون هم که بدجوری معلق ام.یادِ این هیولای دانشجو کُش که می افتم نفسم می بُرد.چیزی تا پایان برکینگ بد نمانده...تمام که شد...یک عالمه اکشنِ نادیده توی کشو هست. . .