یکی از جدی ترین موهبت هایی که این روزها اسیرم کرده،سریالی ست فاخر و همچی پر استعاره.بیش از حد وزن می دهد به روح.تک تک هجاها با قدرتی بی نظیر ادا می شوند.برای منِ اُپِرا ندیده،کم از اپرا نیست.چه میدانم.کم است.سریع است.نه سریعِ سرِ هم بندی.می بُرد و می رود.مثل واکینگ دد صبر نمی کند تا در اثنا مچاله شوی.می بُرد و می رود.بعد از یک داغیِ نیم ساعته تازه بوی خونِ زنده ات را حس می کنی که کفاکف پر شده از آن. گفتم کم است.سیرت نمی کند.نباید بجوی.باید نگاه کنی،نگاه کنی،نگاه کنی،بعد کمی،گوشه ای از آن بکَنی،بو بکشی،به دهان ببری،قورت ندهی،در حال مایع شدنت هضم می شود. ساخته ای است چیزی شبیه به یک غولِ مست.محکم و موزون.چه میدانم.اسیرم کرده.رنگِ چشمِ آدمیان به رنگِ زرد است.زردِ لیمویی نه،زردِ زردچوبه ای.و در آن دختری نابینا مجسمه می سازد.و عروسک ها را از بچه ها می سازند.از مواد نوزادان.و مساله مساله ی خلق است.و دردِ خالق بودن،و همچنین دردِ مخلوق بودن.رنج در آن مثل خون از قلب در بطن فیلم پمپاژ می شود.آتش حس می شود.حتی بوی گوشتِ تازه ی خرگوشِ غلتیده در نمک.چه میدانم.اگر در حینِ تماشا گیلاس بخوری،مزه ی گیلاس نمی دهد.اگر کوکی بخوری،مزه ی کوکی نمی دهد.بعد در پایانِ هر قسمت تو می مانی و یک غمِ بی پایان.واویلا.چه می سازند.آخر چگونه. شاهکارها همیشه عصبی ام می کنند.می فهمم که موقعِ دیدن انگشت شست پایم چگونه ریش های قالی را می جود و تف می کند.می فهمم که چگونه فقط بخار می شوم و منجمد می شوم،بخار می شوم و منجمد می شوم.می فهمم اما باز هم مثل همیشه جزوِ رستگارانِ نجات یافته ام.