تازه از خواب بیدار شده ام.چتری ها به شکل مضحکی ردیف کرده اند خودشان را.چه کسی اهمیت می دهد؟باید بروم...اما...یکی از عواملی که منجر به یک هدف عصرانه ای میشد،در خانه نیست.مینو چنان با پتو یکی شده که اگر لپ هایش نبود عمرا نمیشد تشخیص داد که موجود هست یا نیست.چتری ها به شکل مضحکی ردیف کرده اند خودشان را... چند روزیست که دلم میخواهد خودم را با یک چیزی خفه کنم.یا با خوردن کوکی ها به صورت متناوب،با تاریخ هنر مامان،یا آناستازیا،یا گوژپشت نتردام،یا همان چیزی که فقط مال شب هاست...آه که چقدر اتاقک تاریک توی دلم دنج است...میدانی از الان نشسته ام تا مانند یک لبخند پارچه ای دوخته شده بر یک پوسته ی بافتنی،با چتری هایی که به شکل مضحکی ردیف کرده اند خودشان را،تمام هیاهو های تا نیمه شب را از خود رد کنم و سپس...با یک محضی کمال یافته،خورد خورد...تا چهار صبح،خود را خفه کنم!!