همیشه می گویم: Let it be بگذار خودِ قلب بلد است پمپاژ کند.گاهی فکر می کنم زندگی باید یک جاهایی روغن کاری شود.اما روغنم همیشه می شود آب،و زندگی زنگ می زند.و همین جور در جریان است...تیک،تاک...تیک،تاک...و درست در یک نقطه،شاید در یک روزِ گرمِ تیرماهی،ساعتِ دو بعد از ظهر،در پهن شدگیِ یک تنِ از استراحت خسته،خونی از قلب پمپاژ می شود که تا سه ماه بعد رگ به رگ ات داغ می شود از تازگی.من به این خون ایمان دارم.برای همین است که گاهی دلم می خواهد هیچ چیز نخواهم.دلم می خواهد خودش همین جور بریزاند روی سرم.و ایمان دارم که می ریزاند.چرا که زنده ام.