تمام جانم می سوخت،مخصوصا شب ها،همه چیز حولِ من یخ بسته بود و خودم توی لباس هایم می سوختم.درد داشتم.دردی عمیق.دردی چهار یا پنج ساله،که رو به افول می رفت.و افول درد داشت.و من برای جذبِ یخِ اطرافم راه می رفتم.و می دیدم که دارم پوست می ریزانم.در دل شب تکه های تازه ی جدا شده ی پوست،صورتی رنگ می درخشیدند.نرم شده بودم.صورتم مثل گلِ سفال نرم شده بود.شب ها جان می ریختم و روزها به تماشای خشکیِ خود می نشستم.
و از آن دردهای شبانه تا به اکنون،نه ماه می گذرد.مرمت یافته بودم.مثل مرمر شده بودم.موهایم دوباره از نو رشد یافته بود و داشتم دوباره در دل زنده گی ریشه می دواندم.لانا دِی گوش می دادم و می رقصیدم.با علم به اینکه می دانستم یک روز،درست در همین روز،اینگونه خاکستر می شوم.برای همین تا می توانستم شیره ی او و زندگی و طریقتِ دلدادگی را کشیدم.می دانستم یک روز،درست در همین روز شیره ی جانم تا آخرین قطره خواهد رفت.
پرنسسِ کاخِ باد بودم.شاهزاده ام شبح بود.شبحی با دو چشمِ غمگین.بی لبخند.خواستم تا عاشقش باشم.عاشق شبح هایی بودم که با ماده غریبه اند.اشتباهمان این بود که رفتیم به سوی ماده.آنجا بی رحمانه از دیدن تو خودداری می کنند.و من مرتب زیر سوال می رفتم.بدون اینکه برای اثبات خودم دلایل علمی داشته باشم.و دیگر احساس می کنم آنقدر ریزش کرده ام که دیگر خودم نیستم.و تمام حولِ من پوست ریزه هایی ست که دیگر نمی درخشند.
۹۴/۰۴/۳۱
۰
۰
مینا