میدانی؟دو مرداد است که به طور متوالی آمده اند و در هر دو همچنان یک مُردارِ بی نظیرِ از شکل افتاده ام،سال گذشته به جسم لطمه زدم،با کسی که من نبودم دست به یکی کرده بودیم از بیخ بچسبیم به زنده گی و توی میدان کارتینگ گاز بدهیم و اگر لازم شد چپ هم بکنیم! و لطمه ای بود سخت،جانکاه،همین گونه مطرود بودم،مثل الان بابا مدام شماتتم می کرد که هنوز یک طفلِ بی طاقتِ نق نقو ام،و مامان مرا می خواند به قوی بودن،به تحمل،به اینکه خوب شد که اتفاق بدتری نیفتاد،و مینو،همچنان گرم پر بار کردن صفحه ی اینستاگرامش،و من...آن منِ مردادِ نود و سه یی،که دیگر از آرشیوم هم محو شده ام،مثل قرص جوشان با پر و بالی شکسته،توی وان حمام در حال تحلیل رفتن بودم... و اکنون،اکنون نمی دانم چرا دوباره تمام جانم دارد می سوزد...دیشب وان را تا گلو پر کردم،اما هنوز می دیدم که توی آب،سوزن سوزن،در حال کاهش جان ام...روزها درد ها کم می شوند،اما شب ها...آه خدای من،شب ها...گویی که تخت خواب گل گلی ام،غلافی ست برای درد،برای گرفتن عضلات پاها به داخل شکم،برای عمق صدای امیلی که توی رگ ها غل غل می زند،برای جان دادن،جان دادن،جان دادن... توی یک اثر هنری بی بدیل،چاقو می بینم،کوسه،اشکی که سیاه است و مثل خون از چشم فواره می کند،چتری که از خون خیس است،آه...و ستاره هایی که در موقع زلزله کشیده شده بودند،تکه های یک بدن،بدن یک موجود عاری از ماده،که از هم پاشیده بود... و چقدر بعد از زلزله گریستم...گویی که اشک ها ناسزاهایی بودند به عدم انجام یک ویرانی جانانه،ویرانی ای پایان دهنده،به این همه درد،برای یک سابجکت به خصوص...برای من... امیلی را با زبان خودم ترجمه کرده بودم،توی بی فرکانسیِ محضِ بامدادهای جان افزا،با خدای خود می گفت:ای خدای من،ای نجات بخش من...و من نوشته بودم...ای خدای من...ای شریان بند...رستگاری را به من باز گردان...ای خدای من...ای شریان بند...و در آخر بود:خودکشیِ من...و من نوشتم:خود ویرانگریِ من...و من یک ساعت با عمقِ صدای امیلی،خونِ خویشتن بند می آوردم،و با دندان،خویشتن به نیش کشیده،به صبح رسانیدم... نمی دانم دارم تاوان چه چیز را پس می دهم...آخر این جور عذاب ها را دیده بودم که مال آدم های قاتل است،مال آدم هایی که زده باشند و خانه ی یک فقیر با زن و بچه ی شیرخواره را آتش زده باشد،این طور جان کاهی ها مال کسانی ست که به خلق آزار رسانده باشند،کسی را به روح کشته باشند،کسی را به جسم،کسی را به هر دو...چرا این طور در یک خونابِ عمیقِ خفه کننده غوطه ورم؟ ... داستان فانتزی جادوگری را خوانده بودم،که به رسمِ باقی جادوگران نبود...او با رقص جادو می کرد و هرچه را که می خواست به دست می آورد...می گفتند او معنیِ در یک ردیف قرار دادنِ بدنش را با خطوط نیروی کیهانی کشف کرده بود،بنابراین از مفاهیم حرکت استفاده می کرد...و من با چشمانِ خالی از مردمک از این حال به وجد آمده بودم،هر امپراطوریِ بزرگی مرا به وجد می آورد،قدرت های عظیمی که توانسته اند بر خودشان،و سرانجام بر کیهان و کائنات مسلط شوند،جلبک های توی مغزم را با خود می شوید و می برد...و میدانی؟تا آخر داستان پا به پای حرکاتِِ وی رفتم و رقصیدم...و در اواسط داستان عاشق زنی شد و دیوانه شد...به رسمِ تمامِ مردانِ راه...و آخرِ داستان را به همراهِ وی،مُردم...: "در پایان،ترسناک ترین چیز نه انهدام جنگل است،نه سایه هایی سرد که در مکانی بی درخت شکل گرفته اند،نه این حس فراگیر که می توانی مرگ را لمس کنی.ردپاها(ردپاهای رقص جادوگر)هستند که بسیار عمیق روی آن زمین سخت باقی مانده اند و حتا سیل یا زمین لرزه نمی تواند آن ها را از بین ببرد،یا آنها را بسوزاند.آن ها آن قدر واضح هستند که گویی کار کاروس(نام جادوگر مذکور)تازه همین دیروز آن ها را از خود به جای گذاشته است،رد پاهایی که در زمانی بسیار دور کار کاروس جادوگر روی آن زمین نشانه های رقص وحشتناکش را از خود باقی گذاشته.جایی که او چرخید و گشت لکه ی آثاری را می بینی،می بینی که گامی بلند به جلو و گامی به عقب برداشته و خرامیده و شیارهایی را باقی گذاشته؛و نشانه هایی مثلثی در جایی که مطمئنا روی پنجه ی پاهایش بلند شده بود و دستانش را رو به آسمان بلند کرده بود.به وضوح می توانی رقص او را دنبال کنی،صریح مثل توفان،درست به طرف چیزی که قبل از فرو افتادن قلب جنگل بوده است.دنبالش برو..."