توی یه عذاب دائمی ام،اونقد دائمی که تا چشم کار می کنه فقط خاکستره و خاک اره،اونقدر زخم ام که دوش ام شده بتادین،حوله م باند و کلاه حمومی م چسب زخم،هیچ جوری بند نمیام،اون شب از اتاقم ریخته بودم بیرون،رفتم تو اتاق مامان زیر نور خورشید صبح ها خوابیدم بلکه خشک شم،بلکه کلخمه ببندم و بند بیام،راه می رفتم سر باز می کردم،حتی پیتزام که می خوردم سر باز می کردم،همه چی همراه رگ و پی می ریخت بیرون،جمع نمی شدم،هیچ جوره به هم نمی یومدم،توی خواب خوب بودم،از فرط درد روحم جای دوری نمی رفت،بیخ گوشم فقط وز وز می کرد،خوب بود،واسه کابوس میدون نداشت،روزا خورشیدو نیگا می کردم،لای توری پنجره می دیدم داره خودشو هلاک می کنه که خودشو بندازه تو مردمک چشمام که فک می کرد اینجوری خون می دوه تو رگام،شبا از فقر نور تا صبح کامیون کامیون سیمان و گچ ریخته میشد روم،بدون روپوش دفن می شدم،داغ بود،داغ...
گوشت نیستم دیگه،حتی همون استخونای خوشگلمم نیست،یه تل کوچیک از خاکسترم با گلوله های کلخمه بسته ی خون،دارم سعی می کنم طی یه سری اعمال شیمیایی بشم خاک،بتونم یه چیزی تو خودم بشونم،خوندم که چیزی که از درد زاده میشه خوبه،اندازه کود خاصیت داره اون چیز،میخوام دست به یه تولید بزنم،یه چیز مسخره،مثلا یه کاری کنم یه حلزون به وجود بیاد تو خاکم که بره روی تیغ و چاقو راه بره ولی بدنش از اون ماده های لیز و لزج حفاظتی تولید نکنه.یا یه کرمی که قادر باشه حفره ایجاد کنه توی خاک و فرو بره ولی نتونه حفره ی بعدی رو برای بیرون اومدن درست کنه،یا یه جور ملخی که چشماش تو کمرش باشه،به صورت بیاد پایین...
اندازه ی یه حفره توی یه قلب،گود ام و خالی...