ممکن است من شاهزاده ام را پیدا کنم،اما پدرم همیشه پادشاه من خواهد ماند.

۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۰ ثبت شده است

و باز هم مجملات...

بلاخره دلمان راضی شد تا کلاس گیتار و استاد و دفتر و خلاصه تمام دم و دستگاه را رها کنیم و برویم جایی دیگر اتراق کنیم......بلکه یک صدایی...حداقل شبیه یک نت آزاد...از این ساز خوش خط و خالمان بیرون بیاید که نگویند وقتش و عمرش و پولش و فلان و فلانش از دست رفت...!!! رگ غیرتمان گل کرده اگرچه در زمان حال بی خاصیتی پیشه ی ماست اما می خواهیم در آینده به یک دردی بخوریم...   عجیب است...امشب خوابمان نمی آید...شاید به خاطر خواب ظهر است...باید کمی تفکر کنیم... امروز نزدیک بود بی خبر شوم از آزمون مزخرف روز جمعه...صندلی های سالن به من خبر دادند...!!! ناز شصتشان...!!!یا ناز شستشان(هر دو حالت را می نویسیم به علت قاعده ی رسم الخط...!!)    امروز در راه برگشت به خانه...در سرویس گفتمانی با این محتوا با خانم مشاور مدرسه مان داشتیم...: من:خانوم مثلا اگه یکی روز جمعه نتونه بیاد آزمون بده...می تونه شنبه بیاد بده...؟؟ خانوم:نه...باید ساعت 9 (یه چیزی رو ) بفرستیم... من:خب اون می تونه ساعت 4 صبح بیاد مدرسه تا ساعت 9 تحویل بده بره...؟؟؟ خانوم:4 صبح...؟؟؟؟!!!!! من:بله...یا مثلا 6...اینا... خانوم:خب اون می تونه ساعت 6 بیاد تو فک کن ببین من می تونم صبح زود پاشم بیام...؟؟؟ من:... از آنجا بود که تصمیم گرفتیم لالمونی بگیریم...(الحق که جواب دندان شکنی بود برای کسی مثل من)!!!   امروز دوست قدیمیمان "کیک شکلاتی" زنگ زد...با تمام بچه های کلاس یک دور کامل صحبت کرد...دور پنجم رسید به من...جالبه...اونی که سلام اول رو گفت من بودم و اونی که خداحافظی آخرو گفت بازم من بودم...امروز اول و آخر من بودم...من...من...من... بعد عمری اعتماد به نفسمان زد بالا و گفتیم ما که بلـــدیم...ما که فولــــیم...ما که فیلــــــسوفیم...ما که دانشــــمندیم...ما که همــه چیز دانـــــیم...ما که مـــــــــــایـــیم...پس از مطاعه ی جزوه صرف نظر می کنیم و با خیال راحت آخرین امتحان مستمریمان را می دهیم و خلـــــاص...!!! اما نمی دانم پشه بود یا کرگدن...سر جلسه امتحان چیزی مثل بیل عزرائیل را کوباند بر فرق سرمان...!!! جالب اینجاست که هم زمان...هر 4 تایمان از خواندن جزوه انصراف داده بودیم...وگرنه از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان...اگر حداقل یک نفرمان می خواند کار بقیه هم راه می افتاد...بلاخره یک جوری با هم ارتباط برقرار می کردیم...هرچند ما نمونه ایم...و دیگر هیچ...!!! جدیدا عادت کرده ایم با همکلاسیمان "نغمه ی حروف" بازی کنیم...یک بازی ابداعی توسط بچه های خوش ذوق و شور ادبیات...!!! به این صورت که: یکی از طرفین بازی...یک جمله...حاوی یک حرف مشترک...مثلا "لام" را می گوید و ادامه ی آن جمله را به حریفش واگذار می کند...مثلا: سمیرا می گوید:لاله رایحه دار هستم...؟؟؟ حریف:از لاله زار می خوام کیک لاله ای با لایه کاکائویی با رایحه گل لاله درست کنم ولی بچم می خواد لالا کنه باید لالایی بخونم...و الخ... این بازی...یک حالت دوم هم دارد و آن هم اینست که هریک از طرفین می توانند به صورت مستقل جمله بیاورند و با یکدیگر رقابتی سخت داشته باشند... مثلا: نفر اول:نون بربری هستم از بردسیر با بز اومدم باد منو برد رو بوم بهرام اینا بعد منو برداشت برد به بیشه اونجا یه ببر منو بو کرد و برد...!! نفر دوم:سنگ هستم از دست یک بچه سگ ول شدم توی سد آب خیلی سرد بود سرما خوردم...!! و امثال این ها...خلاصه که این بازی...مانند شطرنج هوش آدمی را به حداکثر می رساند...!!! روزی در کلاس نشسته بودیم...تصمیم گرفتیم یک یادگاری از خودمان بر میز کلاس بر جای بگذاریم تا عبرتی باشیم برای نسل های آینده...از این رو ماژیکی را برداشتیم و شروع کردیم به چرت و پرت نوشتن بر روی میز مدرسه...در اثنای نوشتن یکی از بچه ها حرف جالبی زد:اگه فردا بیایم مدرسه یادمون میره اینو ما نوشتیم میریم یقه اولی ها رو می گیریم...!!! واقعا هم حرفش راست از آب در آمد...روزی که "کیک شکلاتی" تماس گرفته بود...ناگهان دیدیم یکی از بچه ها دارد بال بال می زند که بیاید ببینید رو میزمون چیکار کردن...!!!و همانجا بود که کلاس 4 نفره مان رفت هوا...!!! این روزها در هنگام ظرف شستن...یا به هنگام خوابیدن یا مداد تراشیدن یا جرو بحث کردن و سایر کارهای روزمره ناگهان چشمه ی ذوقمان چنان فوران می کند که حس می کنیم الان است که تبدیل به آیس پک شویم...!!! اما به مجرد اینکه در مقابل کامپیوتر و و وبلاگ قرار می گیریم همه چیز هــــــــــــوت می شود و می رود هوا...!!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

یک نابینای درجه 3

کله ام در مانیتور کامپوتر... دست هایم در حال لی لی کردن روی کیبورد... ناگهان بی آنکه منتظر باشم بوی باران تازه و حرارت سردش می خورد به مشامم... مثل نابینایی شده ام که نمی بیند...ولی حس می کند... و این جاست که باید گفت: لطیف آنست که احساس شود...بی چگونگی...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا