زمان گذشت و من هنوز در یک نقطه از زندگی ام هستم و تنها به یک چیز می اندیشم...
ساعت های زیادی سپری شد و زندگی ام مسیر های متفاوتی را به خود پذیرفت...
اما در تمام این سال ها....من به یک نقطه خیره بودم که گاهی پر رنگ،و گاهی کم رنگ میشد...
زندگی ام می افتاد در سراشیبی و من به سمت آن نقطه گام بر میداشتم...
گاهی هم زندگی ام می افتاد در سربالایی و من باز هم از پشت به آن نقطه نگاه می کردم...
گاهی دستی زیر بازوهایم را میگرفت و میخواست تا من حواسم را از آن نقطه برگیرم...
اما باز هم من در خلوت شبانگاهیِ خویش...عکس آن نقطه را جلوی چشمانم می دیدم...
گاهی آنچنان در آن نقطه غرق میشدم که حاضر بودم همه ی زندگی ام را بدهم تا فقط دو دقیقه ی دیگر در آن نقطه شنا کنم...
مثل یک مواد مخدر کشنده که کم کم کم کم آدم را از پا در می آورد....
یک حس شیرین و دوست داشتنی...برای فرار از محیط پیرامون آن نقطه ی قشنگ برایم به ارمغان می آورد...
آدم های زیادی در زندگی ام آمدند و رفتند و من خیال می کردم این آدم،همان کسی است که می تواند مرا با کمال میل،بدون چون و چرا به آن نقطه برساند....
اما آخر سر باز من می ماندم و آن نقطه....
نقطه کور و کورتر میشد...
تا جایی که وقتی با عصبانیت و آشفتگی سعی در باز کردن گره ی آن داشتم،خیلی از آدم های اطرافم که مرا در این وضعیت انزجار آور می دیدند،تنها چیزی که می توانست آرامشان کند ترک کردن من بود...
نقطه ای شوم که مرا در بند خود گرفته بود...
حتی اگر می خواستم هم نمیشد رهایی از آن...
نقطه ی ملعون شاید صد بار مرا تا مرز مرگ رسانید...
کله ام را بارها زیر آب کرد و وقتی داشتم به آرامش ابدی می رسیدم ناگهان مرا از آب بیرون می کشید و لبخند میزد....
یک شانس دوباره....
من از این شانس به خوبی استقبال می کردم و با همان حال زارم در صدد انجام کاری که در ذهن داشتم بر می آمدم...
گاهی شکست می خوردم...نمی توانستم به هدفِ ایده آل برسم و باز نقطه کله ام را سفت می چسبید...
همین طور زمان می گذشت و من بزرگتر می شدم...
نقطه هم با من می آمد....
لا به لای کاغذ های کتاب های درسیِ دبیرستانم پر است از رد پا هایش...
گاهی به خودم می آمدم...از نقطه دور می شدم...
اما طولی نمی کشید که بلاخره وا می دادم...
به سادگی...
او هم با ملایمت مرا به آغوش گرمش می پذیرفت...
حال....
من مانده ام و آن گذشته ای که سر اندر پایش را بگردی جز اسارت در یک نقطه نمی توانی چیزی پیدا کنی...
هر کس هم که آمد پوزخندی زد و خیلی هم که خواست لطفی کند یک لگدی هم نثارمان کرد و رفت...
برچسب فلان فلان شده را هم زد....
یکی هم که دلش سوخت....مثل مددکارهای اجتماعی بالای سرم ایستاد و زندگی ام را تحت نظر گرفت...
دیگری هم که وانمود کرد درکم می کند و آتوی شیرینی را به دست آورد برای باج گیری...
من و رویا های پرنسسی ام با هم زنده به گور شدیم...
امروز....
با اینکه می دانم فردا،روزِ دیگریست....
با خود عهدی دارم....
عهدی که شاید پس فردا فراموشش کنم....
اما...
باید نوشت...
عهدی را که باید داد....
اکنون که این اراجیف به ظاهر مصنوعی را در بلاگ خاطراتم ثبت می کنم....
به لطف یک تکه است...
یک تکه از وجودم...
که باعث می شود استخوان انگشتانم خم شوند و کلمات را کنار هم ردیف کنند...
به امید این یک تکه...
تا فردایی نامعلوم...
پ.ن:این پست با چاشنیِ این آهنگ