ممکن است من شاهزاده ام را پیدا کنم،اما پدرم همیشه پادشاه من خواهد ماند.

۴۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۱ ثبت شده است

در اسارتِ یک نقطه.

زمان گذشت و من هنوز در یک نقطه از زندگی ام هستم و تنها به یک چیز می اندیشم... ساعت های زیادی سپری شد و زندگی ام مسیر های متفاوتی را به خود پذیرفت... اما در تمام این سال ها....من به یک نقطه خیره بودم که گاهی پر رنگ،و گاهی کم رنگ میشد... زندگی ام می افتاد در سراشیبی و من به سمت آن نقطه گام بر میداشتم... گاهی هم زندگی ام می افتاد در سربالایی و من باز هم از پشت به آن نقطه نگاه می کردم... گاهی دستی زیر بازوهایم را میگرفت و میخواست تا من حواسم را از آن نقطه برگیرم... اما باز هم من در خلوت شبانگاهیِ خویش...عکس آن نقطه را جلوی چشمانم می دیدم... گاهی آنچنان در آن نقطه غرق میشدم که حاضر بودم همه ی زندگی ام را بدهم تا فقط دو دقیقه ی دیگر در آن نقطه شنا کنم... مثل یک مواد مخدر کشنده که کم کم کم کم آدم را از پا در می آورد.... یک حس شیرین و دوست داشتنی...برای فرار از محیط پیرامون آن نقطه ی قشنگ برایم به ارمغان می آورد... آدم های زیادی در زندگی ام آمدند و رفتند و من خیال می کردم این آدم،همان کسی است که می تواند مرا با کمال میل،بدون چون و چرا به آن نقطه برساند.... اما آخر سر باز من می ماندم و آن نقطه.... نقطه کور و کورتر میشد... تا جایی که وقتی با عصبانیت و آشفتگی سعی در باز کردن گره ی آن داشتم،خیلی از آدم های اطرافم که مرا در این وضعیت انزجار آور می دیدند،تنها چیزی که می توانست آرامشان کند ترک کردن من بود... نقطه ای شوم که مرا در بند خود گرفته بود... حتی اگر می خواستم هم نمیشد رهایی از آن... نقطه ی ملعون شاید صد بار مرا تا مرز مرگ رسانید... کله ام را بارها زیر آب کرد و وقتی داشتم به آرامش ابدی می رسیدم ناگهان مرا از آب بیرون می کشید و لبخند میزد.... یک شانس دوباره.... من از این شانس به خوبی استقبال می کردم و با همان حال زارم در صدد انجام کاری که در ذهن داشتم بر می آمدم... گاهی شکست می خوردم...نمی توانستم به هدفِ ایده آل برسم و باز نقطه کله ام را سفت می چسبید... همین طور زمان می گذشت و من بزرگتر می شدم... نقطه هم با من می آمد.... لا به لای کاغذ های کتاب های درسیِ دبیرستانم پر است از رد پا هایش... گاهی به خودم می آمدم...از نقطه دور می شدم... اما طولی نمی کشید که بلاخره وا می دادم... به سادگی... او هم با ملایمت مرا به آغوش گرمش می پذیرفت... حال.... من مانده ام و آن گذشته ای که سر اندر پایش را بگردی جز اسارت در یک نقطه نمی توانی چیزی پیدا کنی... هر کس هم که آمد پوزخندی زد و خیلی هم که خواست لطفی کند یک لگدی هم نثارمان کرد و رفت... برچسب فلان فلان شده را هم زد.... یکی هم که دلش سوخت....مثل مددکارهای اجتماعی بالای سرم ایستاد و زندگی ام را تحت نظر گرفت... دیگری هم که وانمود کرد درکم می کند و آتوی شیرینی را به دست آورد برای باج گیری... من و رویا های پرنسسی ام با هم زنده به گور شدیم...   امروز.... با اینکه می دانم فردا،روزِ دیگریست.... با خود عهدی دارم.... عهدی که شاید پس فردا فراموشش کنم.... اما... باید نوشت... عهدی را که باید داد....   اکنون که این اراجیف به ظاهر مصنوعی را در بلاگ خاطراتم ثبت می کنم.... به لطف یک تکه است... یک تکه از وجودم... که باعث می شود استخوان انگشتانم خم شوند و کلمات را کنار هم ردیف کنند... به امید این یک تکه... تا فردایی نامعلوم...   پ.ن:این پست با چاشنیِ این آهنگ
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

در اسارتِ یک نقطه.

زمان گذشت و من هنوز در یک نقطه از زندگی ام هستم و تنها به یک چیز می اندیشم... ساعت های زیادی سپری شد و زندگی ام مسیر های متفاوتی را به خود پذیرفت... اما در تمام این سال ها....من به یک نقطه خیره بودم که گاهی پر رنگ،و گاهی کم رنگ میشد... زندگی ام می افتاد در سراشیبی و من به سمت آن نقطه گام بر میداشتم... گاهی هم زندگی ام می افتاد در سربالایی و من باز هم از پشت به آن نقطه نگاه می کردم... گاهی دستی زیر بازوهایم را میگرفت و میخواست تا من حواسم را از آن نقطه برگیرم... اما باز هم من در خلوت شبانگاهیِ خویش...عکس آن نقطه را جلوی چشمانم می دیدم... گاهی آنچنان در آن نقطه غرق میشدم که حاضر بودم همه ی زندگی ام را بدهم تا فقط دو دقیقه ی دیگر در آن نقطه شنا کنم... مثل یک مواد مخدر کشنده که کم کم کم کم آدم را از پا در می آورد.... یک حس شیرین و دوست داشتنی...برای فرار از محیط پیرامون آن نقطه ی قشنگ برایم به ارمغان می آورد... آدم های زیادی در زندگی ام آمدند و رفتند و من خیال می کردم این آدم،همان کسی است که می تواند مرا با کمال میل،بدون چون و چرا به آن نقطه برساند.... اما آخر سر باز من می ماندم و آن نقطه.... نقطه کور و کورتر میشد... تا جایی که وقتی با عصبانیت و آشفتگی سعی در باز کردن گره ی آن داشتم،خیلی از آدم های اطرافم که مرا در این وضعیت انزجار آور می دیدند،تنها چیزی که می توانست آرامشان کند ترک کردن من بود... نقطه ای شوم که مرا در بند خود گرفته بود... حتی اگر می خواستم هم نمیشد رهایی از آن... نقطه ی ملعون شاید صد بار مرا تا مرز مرگ رسانید... کله ام را بارها زیر آب کرد و وقتی داشتم به آرامش ابدی می رسیدم ناگهان مرا از آب بیرون می کشید و لبخند میزد.... یک شانس دوباره.... من از این شانس به خوبی استقبال می کردم و با همان حال زارم در صدد انجام کاری که در ذهن داشتم بر می آمدم... گاهی شکست می خوردم...نمی توانستم به هدفِ ایده آل برسم و باز نقطه کله ام را سفت می چسبید... همین طور زمان می گذشت و من بزرگتر می شدم... نقطه هم با من می آمد.... لا به لای کاغذ های کتاب های درسیِ دبیرستانم پر است از رد پا هایش... گاهی به خودم می آمدم...از نقطه دور می شدم... اما طولی نمی کشید که بلاخره وا می دادم... به سادگی... او هم با ملایمت مرا به آغوش گرمش می پذیرفت... حال.... من مانده ام و آن گذشته ای که سر اندر پایش را بگردی جز اسارت در یک نقطه نمی توانی چیزی پیدا کنی... هر کس هم که آمد پوزخندی زد و خیلی هم که خواست لطفی کند یک لگدی هم نثارمان کرد و رفت... برچسب فلان فلان شده را هم زد.... یکی هم که دلش سوخت....مثل مددکارهای اجتماعی بالای سرم ایستاد و زندگی ام را تحت نظر گرفت... دیگری هم که وانمود کرد درکم می کند و آتوی شیرینی را به دست آورد برای باج گیری... من و رویا های پرنسسی ام با هم زنده به گور شدیم...   امروز.... با اینکه می دانم فردا،روزِ دیگریست.... با خود عهدی دارم.... عهدی که شاید پس فردا فراموشش کنم.... اما... باید نوشت... عهدی را که باید داد....   اکنون که این اراجیف به ظاهر مصنوعی را در بلاگ خاطراتم ثبت می کنم.... به لطف یک تکه است... یک تکه از وجودم... که باعث می شود استخوان انگشتانم خم شوند و کلمات را کنار هم ردیف کنند... به امید این یک تکه... تا فردایی نامعلوم...   پ.ن:این پست با چاشنیِ این آهنگ
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

S i l e n c e

شب ،خواب...برای استراحت دادن چشم ها نیست... برای استراحت دادن گوش ها ست....
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

S i l e n c e

شب ،خواب...برای استراحت دادن چشم ها نیست... برای استراحت دادن گوش ها ست....
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

دق...!!!!!

آقا....من از همین جا اعلام می کنم که: زندگی هیچم قشنگ نیست...!!! نیست آقا جان نیست...بیاید الکی خودمونو گول نزنیم... قبول کن که زهر مار ترین جهان،همین جهان تجرد از ماده س که داریم توش نفس می کشیم...!!! اصلا نمی تونم هضم کنم که یکی اومده حکمت خدا رو اینجوری تفسیر کرده که... به این دلیل جهان ما،خیر محض نیست،چون که!!!! خدا قبلا یه جهانِ خیر محضُ آفریده که همون عالم فرشتگانه...دیگم اصن امکان نداره یه جهان خیر محض وجود داشته باشه...!!! نمی تونم هضم کنم که یکی اومده حکمت خدا رو اینجوری تفسیر کرده که... آقا جهان ما،باس حتما حتما حتما حتما شر توش باشه!!!!!! اگه نباشه میشه دنیای فرشته ای!!! دنیای فرشته ای هم قبلا خلق شده که... الان دق کردی؟؟؟؟ پس تا می تونی بوسوز!!!!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

دق...!!!!!

آقا....من از همین جا اعلام می کنم که: زندگی هیچم قشنگ نیست...!!! نیست آقا جان نیست...بیاید الکی خودمونو گول نزنیم... قبول کن که زهر مار ترین جهان،همین جهان تجرد از ماده س که داریم توش نفس می کشیم...!!! اصلا نمی تونم هضم کنم که یکی اومده حکمت خدا رو اینجوری تفسیر کرده که... به این دلیل جهان ما،خیر محض نیست،چون که!!!! خدا قبلا یه جهانِ خیر محضُ آفریده که همون عالم فرشتگانه...دیگم اصن امکان نداره یه جهان خیر محض وجود داشته باشه...!!! نمی تونم هضم کنم که یکی اومده حکمت خدا رو اینجوری تفسیر کرده که... آقا جهان ما،باس حتما حتما حتما حتما شر توش باشه!!!!!! اگه نباشه میشه دنیای فرشته ای!!! دنیای فرشته ای هم قبلا خلق شده که... الان دق کردی؟؟؟؟ پس تا می تونی بوسوز!!!!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

من و زلزله

تعطیلات در راه است و ما طبق معمول از آن سرچشمه زهرِ ماریِ دوست داشتنی به آپارتمان 100 متریِ کرمانمان پناه برده ایم...روزها در خانه ایم و شب ها خودمان را از خانه پرت می کنیم بیرون...! شب که می شود...ساعت های 7 تقریبا...وقتی که خورشید نزول اجلاس می فرماید (!) سلول های بدنم زنده می شوند...دوباره شکمشان را می چسبانند به نرده های لزج و محکم تارهای فلان فلان شده ی مغزم و آوازِ "دنیا مال ماست"  را سر می دهند... با شب میانه ی خوبی دارم....احساس خون آشام بودن (!) می کنم... با شب احساس رفاقتِ خیلی نزدیکی می کنم...شب...عشق من است...!!!! صبحِ زود هم را هم گوشه ای از قلبم جا داده ام...دمدم های صبح...اگر سردرد نباشم قطعا از شب برتری می جوید در ذهنِ تاریک و نورانیِ من..!! زلزله آمده...ایران عزادار است...وقتی بهش فکر می کنیم جگرمان از هم قرچّی جر می خورد...هر وقت یادمان می آید عین شوهر خاله که از یک وضعیتِ وخیم ناراحت است،سرمان را به شدت به چپ و راست می تابانیم و فریاد نوچ نوچ نوچ نوچ می آغازیم...و شاید در مواقع بسیار حادّش مشتمان را گارامپ!!! بزنیم به دسته ی مبل...!!! وضعیت خوبی نیست...زلزله ی بم که اتفاق افتاد من بچه بودم...توی راهروی اداره ی بابا چرخ میزدم و با خودم کاغذ کاربن حمل می کردم و در ذهنم نقشه می کشیدم که بروم از مامانِ گیلدا-شیدا بپرسم آیا گیلدا-شیدا را با خود به اداره آورده تا با هم بازی کنیم؟ فکر می کنم همان روز بود که زنبور دستم را نیش زد...آن موقع ها توی حیاط اداره گل های سفیدِ خوش بو را به یک باره با دو دستمان می کندیم و بر سرِ خودمان می ریختیم که ناگهان زنبوری از خدا بی خبر نیشمان زد...!!! از درد  داشتم هلاک می شدم ولی چون دخترِ یکی از بزرگانِ اداره بودم سعی می کردم تا لولی بازی در نیاورم و با یک صورتِ شاد و سرخ و سفید وانمود کنم که هیچی نشده و تند تند راه می رفتم و لبخند میزدم تا هرچه زودتر خودم را برسانم به اتاق بابا...در سنگین را با بدنم هل بدهم و به مجرد اینکه وارد شدم و در پشت سرم بسته شد بزنم زیر گریه و در حالیکه دستم را محکم گرفته ام تا دردش کم شود دوان دوان خودم را بیندازم توی بغل بابا و تا می توانم لولی بازی در بیاورم...آن جا مطمئن بود...از کارمند های محترم و خوش کارِ اداره خبری نبود و شأنِ من زیر سوال نمیرفت... حالا...زلزله ی آذربایجان...من دیگر بچه نیستم...با نیشِ یک زنبور همه ی غم عالم بر روی دوشم سنگینی نمی کند...و گریه هایم را در گلویم ذخیره نمی کنم تا در بغل بابا تخیله شان کنم...در گوشه ای از این ایرانِ عزیز!!! به نسلِ خودم می اندیشم....به پوستم رسیدگی می کنم و لباس چرک هایم را روی هم تلمبار می کنم...نیمی از روز را در خواب و رویا به سر میبرم و شب ها به زندگیِ شخصی ام می پردازم...بدونِ موبایلم نمی توانم زندگی کنم و از اس ام اس های دختر همسایه حالم گرفته می شود...شب ها سیم های ام پی فُرم را لابه لای ملحفه ها و توی بالشتم می جویم...موقع مرتب کردن تختم به وبلاگم فکر می کنم...حوصله ام سر می رود و می روم دراز می کشم...خواب نمیروم و سردرد میگیرم...خدا را شکر می کنم که خانواده ام کنارم هستند...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

من و زلزله

تعطیلات در راه است و ما طبق معمول از آن سرچشمه زهرِ ماریِ دوست داشتنی به آپارتمان 100 متریِ کرمانمان پناه برده ایم...روزها در خانه ایم و شب ها خودمان را از خانه پرت می کنیم بیرون...! شب که می شود...ساعت های 7 تقریبا...وقتی که خورشید نزول اجلاس می فرماید (!) سلول های بدنم زنده می شوند...دوباره شکمشان را می چسبانند به نرده های لزج و محکم تارهای فلان فلان شده ی مغزم و آوازِ "دنیا مال ماست"  را سر می دهند... با شب میانه ی خوبی دارم....احساس خون آشام بودن (!) می کنم... با شب احساس رفاقتِ خیلی نزدیکی می کنم...شب...عشق من است...!!!! صبحِ زود هم را هم گوشه ای از قلبم جا داده ام...دمدم های صبح...اگر سردرد نباشم قطعا از شب برتری می جوید در ذهنِ تاریک و نورانیِ من..!! زلزله آمده...ایران عزادار است...وقتی بهش فکر می کنیم جگرمان از هم قرچّی جر می خورد...هر وقت یادمان می آید عین شوهر خاله که از یک وضعیتِ وخیم ناراحت است،سرمان را به شدت به چپ و راست می تابانیم و فریاد نوچ نوچ نوچ نوچ می آغازیم...و شاید در مواقع بسیار حادّش مشتمان را گارامپ!!! بزنیم به دسته ی مبل...!!! وضعیت خوبی نیست...زلزله ی بم که اتفاق افتاد من بچه بودم...توی راهروی اداره ی بابا چرخ میزدم و با خودم کاغذ کاربن حمل می کردم و در ذهنم نقشه می کشیدم که بروم از مامانِ گیلدا-شیدا بپرسم آیا گیلدا-شیدا را با خود به اداره آورده تا با هم بازی کنیم؟ فکر می کنم همان روز بود که زنبور دستم را نیش زد...آن موقع ها توی حیاط اداره گل های سفیدِ خوش بو را به یک باره با دو دستمان می کندیم و بر سرِ خودمان می ریختیم که ناگهان زنبوری از خدا بی خبر نیشمان زد...!!! از درد  داشتم هلاک می شدم ولی چون دخترِ یکی از بزرگانِ اداره بودم سعی می کردم تا لولی بازی در نیاورم و با یک صورتِ شاد و سرخ و سفید وانمود کنم که هیچی نشده و تند تند راه می رفتم و لبخند میزدم تا هرچه زودتر خودم را برسانم به اتاق بابا...در سنگین را با بدنم هل بدهم و به مجرد اینکه وارد شدم و در پشت سرم بسته شد بزنم زیر گریه و در حالیکه دستم را محکم گرفته ام تا دردش کم شود دوان دوان خودم را بیندازم توی بغل بابا و تا می توانم لولی بازی در بیاورم...آن جا مطمئن بود...از کارمند های محترم و خوش کارِ اداره خبری نبود و شأنِ من زیر سوال نمیرفت... حالا...زلزله ی آذربایجان...من دیگر بچه نیستم...با نیشِ یک زنبور همه ی غم عالم بر روی دوشم سنگینی نمی کند...و گریه هایم را در گلویم ذخیره نمی کنم تا در بغل بابا تخیله شان کنم...در گوشه ای از این ایرانِ عزیز!!! به نسلِ خودم می اندیشم....به پوستم رسیدگی می کنم و لباس چرک هایم را روی هم تلمبار می کنم...نیمی از روز را در خواب و رویا به سر میبرم و شب ها به زندگیِ شخصی ام می پردازم...بدونِ موبایلم نمی توانم زندگی کنم و از اس ام اس های دختر همسایه حالم گرفته می شود...شب ها سیم های ام پی فُرم را لابه لای ملحفه ها و توی بالشتم می جویم...موقع مرتب کردن تختم به وبلاگم فکر می کنم...حوصله ام سر می رود و می روم دراز می کشم...خواب نمیروم و سردرد میگیرم...خدا را شکر می کنم که خانواده ام کنارم هستند...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

تلخ اما واقعی

از سرِ بیکاری و بی عاری میرم با زبون HTML آشنا میشم....یه وبلاگ میزنم به اسمِ: NefriN shodeye shab.design.blogfa.com یه قالب تنگ و تُرُشم میندازم روش...با پس زمینه ی مشکی... اون گوشه ام عکس یه دخترو میذارم که جوراب کشیده رو سرش،یه ویولونِ شکسته ام رو پاشه و داره برای عروسکش چایی میریزه و اون ورِ دیوارم عکسِ یه اسکلته که کت شلوار پوشیده یه گلِ رزِ مشکی ام تو دستشه...باز دوباره کوتا نمیام...میرم یه عکسِ سیاهم میذارم که توش فقط درِ یه رژ لب کهنه معلوم باشه... بعد... اول از همه هرررررچی پست دارم کامنتاشو میبندم....بعد یه پست ثابت میذارم و بازم یه عکسِ Dark میذارم و با یه فونتِ مخصوص و شیک...که دُمِ حروف به بی نهایت کشیده میشه و "ی" هایی که میذارم شکل کبوترای نقاشی هستن...یا همون تیکِ خودمون ولی برعکسش...یه مطلب می نویسم که بازدید کننده ها بیان و اخلاقِ من دستشون بیاد. بی هیچ حرفی میرم سر اصل مطلب: لطفا هرکی بی جنبه و عقده ایه همین الان اون ضربدر بالا رو بزنه و بره بیرون وگرنه اگه بخواد اینجا زر بزنه بد میبینه... اینجا قالبایی که میسازم همه کارِ خودمه و خیلی روشون زحمت کشیدم...هر قالبِ استایلِ جدیدی که اینجا میبینید برای اولین بار ایده ش مالِ این وبلاگ بوده پس هرجا دیدید بدونید از من کش رفتن... مطالب رمز دارن...به هرکسی ام رمز نمیدم....فقط به وبلاگای خاص رمز داده میشه... لینک فقط با وبلاگای مرتبط می کنم و هرکی ام که از قالبام استفاده نکنه تو وبش رمز بهش داده نمیشه. رمزی رو که بهتون میدم به کسی ندین و خیال نکنین نمی فهمم چون می فهمم و اون موقع بد میبینین!!! رمز روزانه عوض میشه.در ضمن قالبا هم رمز دارن هرکودمو خواستی تو نظرات بگو تا کدشو بهت بگم... قالب سفارشی ام میسازم... برای قالبای رنگ روشن یه کارت شارژ همراه اول ۵۰۰۰ تومنی میگیرم. برای قالبای رنگ تیره دو تا کارت شارژ ۲۰۰۰ تومنی ایرانسل می گیرم. لوگوی متحرک هم میسازم یه کارت شارژ ۲۰۰۰ تومنی ایرانسل. صفحه ی ورودی متحرک و ساده یه کارت شارژ ۱۰۰۰ تومنی همراه اول. اگرم خاص نیستی و از تیپِ ماها نیستی اینجا دنبال قالب نگرد... اینجا جای بچه سوسولا نیست... اگه این وبلاگ ف ی ل ت ر شد...یه ۱ اضافه کن به آدرس. اینم حرفِ آخرمه.... هرکی زر زد....خفه شدنش مساویست با:هک شدنِ کلهم وجودش از صحنه ی روزگار... امضا نفرین شده.   بعدم میرم یه آرشیو بزرگ از قالبای معروف و مطرح درست می کنم و با یه ترفندِ زیر آبی کداشونو ویرایش می کنم و جای عکسارو عوض می کنم و اسم طراحو چنتا خورده کاری های دیگه که یه کم طبیعی بزنه...دیگه تمومه...بعدم عکسشو جوری آپلود می کنم که (!) وقتی بازدید کننده میاد یه قاب سفید با یه ضربدر قرمز ببینه و کدشم نذارم...فقط مشاهده...بعدم اون بالا می نویسم:بچه ها کسی می دونه چرا عکسام نشون نمیده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ بعدم هرکی اومد سفارش داد اگه از این بدبخت بیچاره ها بود که هیچی حالیشون نبود و فقط یه عکس دادن...خب کاری نداره....عکسو یه جایی بین کدا میذارم و یه تغییرات جزئی ام روش اعمال می کنم و یه کارت شارژِ توپولِ ۵۰۰۰ تومنی میگیرم...!!! کد شارژو وارد می کنم و به یکی از دوستای فابم زنگ میزنم.... اگرم که از این کله گنده ها اومد سفارش داد خب یه کم کارم سخت میشه...ولی تا وقتی آرشیوم هست دیگه غمی ندارم...در عرض ۱ روز کارو تحویل میدم و یه لوگوی مجانی ام برا پاچه خواری درست می کنم تا بره برام تبلیغ کنه.... ممکنه سرم خیلی شلوغ شه و هی سفارش بگیرم...این وسط یه مشت از خدا بی خبرم هی میام تهدیدم می کنن و من با دوستایِ شاخِ مجازیم تماس می گیرم تا حقشونو بذارن کف دستشون....منم با خیال راحت به سفارشام می رسم و هی کد شارژ میزنم تو گوشیم...هر از گاهی ۱۰۰۰ تومنشم میفرستم واسه دوستام که اونام یه فیضی ببرن...خوب نیست دختر دوره خیابونا بگرده دنبال کارت شارژ...!!! وقتی ام خسته میشم کامنت پست ثابتمو می بندم و می نویسم: بچه ها من حالم خوب نیست....داییم فوت شده اصن رو مود نیستم....ببخشید که به بعضی از سفارشا رسیدگی نکردم...خداحافظ برای همیشه.... دیگه عکسُ اینام نمیذارم....میرم یه ذره تلوزیون میبینم و بعدش کارت شارژایی که رو دستم باد کرده می فروشم...با پولشون برا خودم عطرای ارزون قیمت می گیرم و رو میزِ پا تختیم ردیفشون می کنم...یکیشونم کادو میدم به دوستم...چنتاشونم میذارم تو کولم و میبرم باشگا و راه به راه پیس پیس میزنم و پز میدم...دوستام میگن یه ذره به ما هم بده بزنیم و با هیجان مفرط میگن: واااای چه بوش خوبه.... با فروش کارت شارژا زندگیم یه خرده رونق پیدا می کنه و می تونم با خیال راحت تو خونه بشینم و مجبور نباشم هی دوره شهر بگردم از این مغازه به اون مغازه دنبال کارت شارژ....تازه می تونم نصفشونم پس انداز کنم...وقتی زیاد شدن میذارم تو یه پاکت و میدم دستِ بابام تا بذاره تو حسابم.... وقتی ام دانشگام شروع شد وبلاگِ قالب و هرچی اسم و رسم دارم از بلاگفا حذف می کنم و آیدی و ایمیل و همه رم پاک می کنم...که دیگه کسی نتونه ردی ازم بزنه... تو دانشگام می تونم کتاب بفروشم که حالا بعد از همه ی اینا میرم تو نخش.... .... امضا نفرین شده.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

تلخ اما واقعی

از سرِ بیکاری و بی عاری میرم با زبون HTML آشنا میشم....یه وبلاگ میزنم به اسمِ: NefriN shodeye shab.design.blogfa.com یه قالب تنگ و تُرُشم میندازم روش...با پس زمینه ی مشکی... اون گوشه ام عکس یه دخترو میذارم که جوراب کشیده رو سرش،یه ویولونِ شکسته ام رو پاشه و داره برای عروسکش چایی میریزه و اون ورِ دیوارم عکسِ یه اسکلته که کت شلوار پوشیده یه گلِ رزِ مشکی ام تو دستشه...باز دوباره کوتا نمیام...میرم یه عکسِ سیاهم میذارم که توش فقط درِ یه رژ لب کهنه معلوم باشه... بعد... اول از همه هرررررچی پست دارم کامنتاشو میبندم....بعد یه پست ثابت میذارم و بازم یه عکسِ Dark میذارم و با یه فونتِ مخصوص و شیک...که دُمِ حروف به بی نهایت کشیده میشه و "ی" هایی که میذارم شکل کبوترای نقاشی هستن...یا همون تیکِ خودمون ولی برعکسش...یه مطلب می نویسم که بازدید کننده ها بیان و اخلاقِ من دستشون بیاد. بی هیچ حرفی میرم سر اصل مطلب: لطفا هرکی بی جنبه و عقده ایه همین الان اون ضربدر بالا رو بزنه و بره بیرون وگرنه اگه بخواد اینجا زر بزنه بد میبینه... اینجا قالبایی که میسازم همه کارِ خودمه و خیلی روشون زحمت کشیدم...هر قالبِ استایلِ جدیدی که اینجا میبینید برای اولین بار ایده ش مالِ این وبلاگ بوده پس هرجا دیدید بدونید از من کش رفتن... مطالب رمز دارن...به هرکسی ام رمز نمیدم....فقط به وبلاگای خاص رمز داده میشه... لینک فقط با وبلاگای مرتبط می کنم و هرکی ام که از قالبام استفاده نکنه تو وبش رمز بهش داده نمیشه. رمزی رو که بهتون میدم به کسی ندین و خیال نکنین نمی فهمم چون می فهمم و اون موقع بد میبینین!!! رمز روزانه عوض میشه.در ضمن قالبا هم رمز دارن هرکودمو خواستی تو نظرات بگو تا کدشو بهت بگم... قالب سفارشی ام میسازم... برای قالبای رنگ روشن یه کارت شارژ همراه اول ۵۰۰۰ تومنی میگیرم. برای قالبای رنگ تیره دو تا کارت شارژ ۲۰۰۰ تومنی ایرانسل می گیرم. لوگوی متحرک هم میسازم یه کارت شارژ ۲۰۰۰ تومنی ایرانسل. صفحه ی ورودی متحرک و ساده یه کارت شارژ ۱۰۰۰ تومنی همراه اول. اگرم خاص نیستی و از تیپِ ماها نیستی اینجا دنبال قالب نگرد... اینجا جای بچه سوسولا نیست... اگه این وبلاگ ف ی ل ت ر شد...یه ۱ اضافه کن به آدرس. اینم حرفِ آخرمه.... هرکی زر زد....خفه شدنش مساویست با:هک شدنِ کلهم وجودش از صحنه ی روزگار... امضا نفرین شده.   بعدم میرم یه آرشیو بزرگ از قالبای معروف و مطرح درست می کنم و با یه ترفندِ زیر آبی کداشونو ویرایش می کنم و جای عکسارو عوض می کنم و اسم طراحو چنتا خورده کاری های دیگه که یه کم طبیعی بزنه...دیگه تمومه...بعدم عکسشو جوری آپلود می کنم که (!) وقتی بازدید کننده میاد یه قاب سفید با یه ضربدر قرمز ببینه و کدشم نذارم...فقط مشاهده...بعدم اون بالا می نویسم:بچه ها کسی می دونه چرا عکسام نشون نمیده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ بعدم هرکی اومد سفارش داد اگه از این بدبخت بیچاره ها بود که هیچی حالیشون نبود و فقط یه عکس دادن...خب کاری نداره....عکسو یه جایی بین کدا میذارم و یه تغییرات جزئی ام روش اعمال می کنم و یه کارت شارژِ توپولِ ۵۰۰۰ تومنی میگیرم...!!! کد شارژو وارد می کنم و به یکی از دوستای فابم زنگ میزنم.... اگرم که از این کله گنده ها اومد سفارش داد خب یه کم کارم سخت میشه...ولی تا وقتی آرشیوم هست دیگه غمی ندارم...در عرض ۱ روز کارو تحویل میدم و یه لوگوی مجانی ام برا پاچه خواری درست می کنم تا بره برام تبلیغ کنه.... ممکنه سرم خیلی شلوغ شه و هی سفارش بگیرم...این وسط یه مشت از خدا بی خبرم هی میام تهدیدم می کنن و من با دوستایِ شاخِ مجازیم تماس می گیرم تا حقشونو بذارن کف دستشون....منم با خیال راحت به سفارشام می رسم و هی کد شارژ میزنم تو گوشیم...هر از گاهی ۱۰۰۰ تومنشم میفرستم واسه دوستام که اونام یه فیضی ببرن...خوب نیست دختر دوره خیابونا بگرده دنبال کارت شارژ...!!! وقتی ام خسته میشم کامنت پست ثابتمو می بندم و می نویسم: بچه ها من حالم خوب نیست....داییم فوت شده اصن رو مود نیستم....ببخشید که به بعضی از سفارشا رسیدگی نکردم...خداحافظ برای همیشه.... دیگه عکسُ اینام نمیذارم....میرم یه ذره تلوزیون میبینم و بعدش کارت شارژایی که رو دستم باد کرده می فروشم...با پولشون برا خودم عطرای ارزون قیمت می گیرم و رو میزِ پا تختیم ردیفشون می کنم...یکیشونم کادو میدم به دوستم...چنتاشونم میذارم تو کولم و میبرم باشگا و راه به راه پیس پیس میزنم و پز میدم...دوستام میگن یه ذره به ما هم بده بزنیم و با هیجان مفرط میگن: واااای چه بوش خوبه.... با فروش کارت شارژا زندگیم یه خرده رونق پیدا می کنه و می تونم با خیال راحت تو خونه بشینم و مجبور نباشم هی دوره شهر بگردم از این مغازه به اون مغازه دنبال کارت شارژ....تازه می تونم نصفشونم پس انداز کنم...وقتی زیاد شدن میذارم تو یه پاکت و میدم دستِ بابام تا بذاره تو حسابم.... وقتی ام دانشگام شروع شد وبلاگِ قالب و هرچی اسم و رسم دارم از بلاگفا حذف می کنم و آیدی و ایمیل و همه رم پاک می کنم...که دیگه کسی نتونه ردی ازم بزنه... تو دانشگام می تونم کتاب بفروشم که حالا بعد از همه ی اینا میرم تو نخش.... .... امضا نفرین شده.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا