خاطرات یک خون آشام،مرا یادِ خاطراتِ خودم می اندازد...نه ازلحاظِ داستان و محتوا...بلکه از لحاظِ ارتباطی که با فیلمش برقرار کردم این را عرض می کنم.
دورانِ راهنماییِ من با فیلم شماره ی چهار هری پاتر سپری شد...آن زمان تنها من نبودم که خودم را با هری پاتر مأنوس ساخته بودم بلکه یک رفیقی هم داشتم به اسمِ "نوشین" که او هم بر مثال من دوران راهنمایی اش با حُبِّ هری پاتر و هرمیون و ران گذشت و تمام شد و رفت پی کارش.
دورانِ دبیرستان...فیلم خاصی در خاطرم نیست...بیشتر با دنیای بیرون ارتباط برقرار می کردم تا با دنیای فیلم و خیال و این جور مسائل...با اتمامِ دوره ی پیش دانشگاهی و ۵ ماه بخور و بخواب برای شروعِ ترم بهمن ماهم...فیلم خاطرات خون آشام در درونم رخنه کرد.با این تفاوت که تنها بودم و کسی در دیدن این فیلم با من شریک نمیشد...اوایل پسر همسایه به همراه پدرش این فیلم را می دید اما وسط راه درجا زدند و من ماندم و من...و این "من" بودنم را با کمال میل بلعیدم...!!! می دانید؟! حسش مث حسی بود که یک بشقاب سبزی پلو با ماهی خوشزه را تنهایی بخوری و کسی با تو شریک نشود!!!
تمام آن ۵ ماه با این فیلم گذشت و وقتی به دانشگاه رفتم کم کم یادم رفت...دیگر اخبارش را دنبال نمی کردم و حتی پسورد عضویتم در سایت رسمی اش هم یادم نمی آمد...!! به نوعی یخ کرد...من هم یخ کردم...گذشت و گذشت تا پنجشنبه،دوم آذر ماه سال یک هزار و سیصد و نَ وَد و یک...!!!... ۶ قسمت از فصل چهارش را خریدم و نگاه کردم....با دیدن بازیگرانش،انگار سناریوی زندگی ام به عقب بازگشت.....به همان ۵ ماه بخور و بخواب،که من هیچ کاری برایم مهم تر از فیلم نگاه کردنم نبود...ذوق داشتم تا هر هفته دو-سه شیشه از بلال های کوچک سرکه ای بخرم و بریزم توی کاسه و بنشینم جلوی لپ تاپ...
بر خلاف مخالفت ها و تصورات خانواده ام که این فیلم را زامبی وار می پنداشتند و دیدنش را برای من اصلا صحیح نمی دانستند،اما من باز هم آن را می دیدم و لحظه لحظه هایش را به خاطر می سپردم...
۳ فصل تمام از این فیلم بیرون آمد و من هر ۳ فصل را از بَرَم...برادرانِ سالواتوره که با یک دخترِ یتیم به نام الینا،مثلثِ عشقی ای را ایجاد کرده بودند و همیشه سرش دعوا داشتند...
در فصل چهار اما. . . . . .الینا تبدیل به خون آشام می شود.
دیمن هنوز برای مرگ دوستِ صمیمی اش آقای سالتزمن عزادار است اما نشان نمی دهد تا اخلاقِ خودخواهی اش حفظ شود.دیمن ازآن دست آدم هایی بود که از فرط خودخواهی،هیچ دوستی نداشت و آلاریک(آقای سالتزمن)تنها رفیق او بود...دیمن هنوز هم در بار برای دوستِ مرده اش جا میگیرد و اگرکسی بخواهد کنارش بنشیند فورا به او میگوید:اینجا جای کسیه...(این غمگین ترین قسمت این فصل است.)
استفن عاشق سینه چاک الینا است و علاقه ی شدیدی دارد تا این مسئله را به دخترهایی که از عشق محرومند ابراز کند تا جگرشان را حال بیاورد و یک سر از این و آن مشاوره ی عشقی می گیرد و نمی دانم چرا ولی خودم به شخصه،با اینکه استفن عشق اول الینا بود ومسلما حق بیشتری نسبت به دیمن دارد اما دلم میخواهد الینا با دیمن باشد تا با استفن،و اکنون که بیشتر به این قضیه فکر می کنم به نتایج قانع کننده تری نسبت به کم لیاقتی استفن می رسم برای عشقِ به الینا...آن هم این است که...استفن و دیمن متاسفانه سلیقه شان در انتخاب دختر مثل هم است و هر دو همیشه عاشق یک دختر می شوند و عمده ی اختلافشان هم سر همین قضیه است.قدیم ها این دو عاشق دختری می شوند به نام کاترین که تصادفا همزاد الینا است.نکته اینجاست که بعد از مدتی استفن به دلایل نامعلومی از کاترین متنفر می شود اما دیمن....پس از گذشت سالیان سال،با بدی هایی که کاترین در حقش کرده بود باز هم عاشق اوست و ...
کم کم دارم به خودم می آیم....من دارم این فیلم را تعریف می کنم؟! مگر من سایت دانلود فیلم دارم؟! یا نقدِ فیلم؟! فیلم نوشتن یا تایپ کردنش اصلا کیف نمی دهد!!! باید یک آدمِ خوش حوصله را در زندگی ات داشته باشی که بتوانی برایش فیلم تعریف کنی و هیچ مکالمه ای،هیچ مکالمه ای،هیچ مکالمه ای کم خطر تر از تعریف فیلم برای دیگران نیست.خلاص...تشریحِ کلام:اگر فیلم زندگیِ خودت را بگویی شاید بعدا دیگران مزد اعتمادت را با کمال احترام بدهند،اگر فیلمِ زندگیِ دیگران را تعریف کنی که می شود غیبت!! و نهایتش،در نهایت به غیبت می انجامد...پس هیچ چیز در دنیا بهتر از فیلمِ خاطراتِ یک خون آشام و تعریف با آب و تابِ عشق سوزانِ دو برادر،به یک دختر،نیست...!! باور کنید در این دوره ی وانفسا اگر می خواهید راحت باشید،باید مخفی باشید...باید مغرور باشید،باید به هیچ کس هیچ کس هیچ کس اجازه ی وارد شدن به حریم خصوصی تان را ندهید چرا که بعدا بعدا بعدا....................خودتان می دانید چه خواهد شد....
فقط خانواده خانواده خانواده....
خانواده تاریخ انقضاء ندارد ولی دوست،همکلاسی،همسایه،همکار،معلم،سبزی فروش،آرایشگر همه و همه تاریخ انقضاء دارند و اگر فاسد شدند نمی شود رویشان را با قاشق برداشت و باقی اش را بهره برد...باید با تمام مخلفاتش به دستانِ با کفایتِ سطل آشغالِ عزیز،یارِ مهربانِ هر کاشانه سپرد...
والسلام.
پ.ن:هدف از نوشتن این مطلب،ثبت دورانِ جوانی ام بود که با چه چیزهایی سپری شد...کودکی پدرم با قصه های صمد بهرنگی،کودکیِ مادرم با گربه های خانگیِ ملوس،کودکیِ خواهرم با اوگی و آهنگ بیگ بیگ سپری شد.
و السلامِ آخر...!!