یک وقت هایی ستاره ی ورپریده ی آدمیزاد هوس می کند حالی به کلاسِ صاحبش بدهدُ چند صباحی گردشِ افلاک را به طرزِ ناشیانه ای بپیچاندُ کاری کند که آدم باورش شود که نکند روی فرقِ کائنات ایستاده که هی فرتُ فرت افکارِ فی البداهه ی بعیدش واردِ ورطه ی واقعیتِ قریب می شود آن هم با یک کیفیتِ مطلوب؟!
چند صباحی ست که به هرچه می اندیشم در قالبِ ذهن،فوری همان روزش جامد می شودُ حیُّ حاضر جلویم سرخ می شود.
بر طرزِ مثال:
در هنگامِ تماشایِ آن قابِ متحرک که بدان تی وی می گویند، به حباب کاغذی فکر کرده بودمُ عصرش زنگ زد.
در هنگامِ آماده کردنِ سازُ برگِ تحصیلاتی،به این فکر کرده بودم که تنها کسی که در کلاس با یک حرکتِ دست، موردِ اشاره ی آن شیخ
الشیوخ قرار گرفته و فرا خوانده شده به نزد خویش،من بوده امُ بس...دو ساعت
بعدش دیدم که همکلاسی ام هم دارد می گوید که توسط آن شیخ الشیوخ فرا
خوانده شده به نزدِ خویش،با یک حرکتِ دست.
در هنگامِ نگاه کردن به ابرهای فشرده ی سیاهِ دود گرفته،به این فکر کرده بودم که کلاسِ آن شیخ الشیوخ تشکیل نخواهد شد،و نشد.
در هنگام شست و شوی صورت،و خشک کردنِ وی،به همبازیِ ویژه ی دورانِ کودکی ام فکر کرده بودم و درست شبِ همان روز،بعد از بیست سال،دیدمش.اعتراف بر این نکته واجب می نُماید که این موردِ اخیر درجه ی حادّیتش به مراتب بیش از آن سه موردِ فوق بود.مثل این بود که پوستِ انگشتِ آدم با سه لایه ی کاغذِ سفید بریده گردد اما فرد از فرط داغی نفهمد،بعد یک جایی از دستش می سوزد،می خارد،درد می گیرد،اما از بس جای زخم ریزُ ظریف است،پیدا کردنِ منبعِ آن درد تقریبا محال به نظر می رسدُ درد همچنان باقی ست...
اعتراف می کنم به وی فکر کرده بودم.ترکیبِ جالبی که در بچگی به کار میبرد را مکرر و مرتب توی دهانِ مغزم چپُ راست کرده بودم.ترکیبِ لُنَنده.که همیشه مامانش را با این ترکیب مورد خطاب قرار می داد.یعنی مامانی که همیشه کارهای بچه اش را لو می دهدُ رازهایش را افشا می سازد.
اغراقی در کار نیست اگر بخواهم اقرار نمایم که بیش از 95 درصد از دورانِ خُردی ام با وی گذشت.آن هم با یک سری بازی های اختراعیِ عجیبُ غریب که به عقلِ جن که هیچ،به عقلِ پاتریک(دوستِ صمیمیِ باب اسفنجی) هم نمی رسید.همیشه مثلا من ملکه بودم و او شاهزاده! همیشه ی خدا هم عروسکی زیرِ بلوزم چپانده شده بود که مثلا حامله ام.همیشه حامله بودم.هیچ وقت هم زمان زایمانم فرا نمی رسید! او هم هر روز مثلا می رفت شکار! با یک شمشیرِ پلاستیکی زردُ صورتی! برای من میوه شکار می کرد! تازه آن هم با نهایتِ دلیری یک نارگیلِ چاق را شکار می کرد ! و می آورد و به من می خوراند که سلامت باشم! کلی هم برایش تعظیم می کردم که چقدر در حقم لطف کرده که مرا وسطِ این بیابان گرسنه رها نکرده!
آهنگِ "جونی جونُم یار جونُم بیا دردت به جونُم شبِ مهتاب لبِ دریا سی تو آواز می خونُم" را با رقصِ بندری می خواندیم.در شب های تابستانِ خنک...فقط یک دریا کم داشتیم!
نماز هم می خواندیم تازه! من با ملحفه و با لاکِ قرمز،و او هم با کر کرِ خنده در میان قنوتُ سر آخر ریسه رفتنش از قیافه ی چند ضلعیِ من.
یک توپِ
پلاستیکیِ راه راه داشت،مثل بیژامه ی باباش،روزی صدبار این را می زد توی
سرِ من! می گفت تقصیر خودته عرضه جاخالی دادن نداری! و همین میشد مقدمه ی
ابداعِ یک بازیِ جدید.که هرکس بیشتر در برابرِ ضرباتِ توپ جاخالی بدهد امتیازِ بیشتری کسب می کند.
یک بار هم رفته بود ساعتِ دایی اش را انداخته بود توی پارچِ آب که به من ثابت کند که ساعتِ دایی جانش آن قدر جنسش اعلاست که با آب خراب نمی شود! از این ساعت دیجیتالی های مشکی هم بود تازه!
یک موجودِ مبهمی هم در همسایگی شان بود به نام "مارال".تنها چیزی که از وی به خاطر دارم این است که نقشِ دخترهای دایره زنگی به دستِ پشتِ سرِ داوود بهبودی را بازی می کرد.یعنی با آهنگِ ما می رقصید.پشتِ سرمان.و سعی می کرد با بقیه هماهنگ باشد.که هیچ وقت هم نبود.
...
فی الجمله آدمک هایِ چینیِ جالبی بودیم برای خودمان.کودکی مان در آن روزگاران بنا شد.فقط کودکی.با همان تعریفِ خاصِ حد و محدودش.
و حالا، جدا از هر رخوتی که در گوشه گوشه ی وجودم حس می کنم،دلُ جانم در پیِ این مضمون می دود:
این وجودی که در نور ادراک
مثل یک خواب رعنا نشسته
روی پلک تماشا
واژه هایی تر و تازه می پاشد.
چشم هایش
نفی تقویم سبز حیات است.
صورتش مثل یک تکه تعطیل عهد دبستان سپید است.
سال ها این سجود طراوت
مثل خوشبختی ثابت
روی زانوی آدینه ها می نشست.
صبح ها مادر من برای گل زرد
یک سبد آب می برد،
من برای دهان تماشا
میوه کال الهام میبردم.
این تن بی شب و روز
پشت باغ سراشیب ارقام
مثل اسطوره می خفت.
فکر من از شکاف تجرد به او دست می زد.
هوش من پشت چشمان او آب می شد.
روی پیشانی مطلق او
وقت از دست می رفت.
پشت شمشاد ها کاغذ جمعه ها را انس اندازه ها پاره می کرد.
این حراج صداقت
مثل یک شاخه تمر هندی
در میان من و تلخی شنبه ها سایه می ریخت.
یا شبیه هجومی لطیف
قلعه ترس های مرا می گرفت.
دست او مثل یک امتداد فراغت
در کنار تکالیف من محو می شد.
(واقعیت کجا تازه تر بود؟
من که مجذوب یک حجم بی درد بودم
گاه در سینی فقر خانه
میوه های فروزان الهام را دیده بودم.
در نزول زیان خوشه های تکلم صدا دارتر بود
در فساد گل و گوشت
نبض احساس من تند می شد.
از پریشانی اطلسی ها
روی وجدان من جذبه می ریخت.
شبنم ابتکار حیات
روی خاشاک
برق می زد.)
یک نفر باید از این حضور شکیبا
با سفرهای تدریجی باغ چیزی بگوید.
یک نفر باید این حجم کم را بفهمد،
دست او را برای تپش های اطراف معنی کند،
قطره ای وقت
روی این صورت بی مخاطب بپاشد.
یک نفر باید این نقطه محض را
در مدار شعور عناصر بگرداند.
یک نفر باید از پشت درهای روشن بیاید.
گوش کن،یک نفر می دود روی پلک حوادث:
کودکی رو به این سمت می آید.
((سهراب/بی روزها عروسک))