فکر می کردم بعد از انقراضِ نسل ذرت هایِ نی نیِ سرکه ای
دیگر نمی توانم عاشق شوم،و عاشق بمانم تا اینکه زندگی شانسِ دیگری به من داد تا از
پنجره ی دلم نگاهم به نگاهِ یک سری ماده ی زرد و بامزه ی چاق و لاغر که اتفاقا مثل
نی نی ذرت ها دندان هم ندارند گره بخورد و یک آن،من از من جدا شودُ هرچه فیلمُ
کتابُ تونل زمانُ چه و چه چه در دنیا ریخته در پیش نظرم رنگ ببازدُ و منُ آنها ما
شویم...!
نمی دانم دستانِ سپیدِ چه کسی این موادِ اولیه ی بامزه را
خلق کرد و در بخچال گذاشت تا دستِ تقدیر باعث شود تا دستانم را در جان دادنِ به
این موادِ خوش رنگ و خوش مزه بشویم...
چطور یک ماده ی یک دست و صاف و خوش بر و رو می تواند در عرض
چند ثانیه بشود یک کوکوی خوشمزه ی ترد؟! درست مثل نوعروسی که زردُ سفید واردِ
آرایشگاه می شودُ طلایی و برق برقی و با هزار بوقُ کرناس بیرون می آید.