ممکن است من شاهزاده ام را پیدا کنم،اما پدرم همیشه پادشاه من خواهد ماند.

۴۸ مطلب در تیر ۱۳۹۲ ثبت شده است

به هیچ چیز دست نزنیم.همین جوری قشنگتر ست

ای کاش این اتفاق هم از نوعِ آن اتفاق هایی باشد که در دو ماهِ آینده اش بتوانیم با خیال راحت بگوییم:بیهوده نگران بودیم. کاش از همان دست اتفاق هایی باشد که ثمره اش تنش های بیخودی جهت سیخ زدن به پهلویمان باشدُ تمامِ بند و بساط زندگی مان همان جوری باشد که بودهُ باید باشد. ای کاش آب از آب تکان نخورد...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

به هیچ چیز دست نزنیم.همین جوری قشنگتر ست

ای کاش این اتفاق هم از نوعِ آن اتفاق هایی باشد که در دو ماهِ آینده اش بتوانیم با خیال راحت بگوییم:بیهوده نگران بودیم. کاش از همان دست اتفاق هایی باشد که ثمره اش تنش های بیخودی جهت سیخ زدن به پهلویمان باشدُ تمامِ بند و بساط زندگی مان همان جوری باشد که بودهُ باید باشد. ای کاش آب از آب تکان نخورد...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

...من خود به چشمِ خویشتن دیدم که جانم می رود

دیروز در جریانِ خواب قیلوله مان،اتفاقی افتاد بس نادر و عجیب در تمام زندگی مان!!!  با این اتفاق توانستیم تمامِ قضایای دوزخُ برزخُ روحِ گمگشتهُ این ها را برآورد کنیمُ مزه اش را بچشیم!!! داشتیم خواب میدیدیم،از آن خواب های بی سر و تهی که هیچ مخاطب خاصی را در بر نمی گیرند که نقطه ی عطفی باشد برایمان تا بفهمیم کجا قرار داریم.از همان خواب هایی که خواب در خواب است.یعنی خواب میبینی که داری خواب میبینی.سلسله ی کوچکی از یک گردشِ تابستانه ی روحت در شالیزارِ این دنیا و آن دنیا...مثل فیلمی که خودش فیلم است!!! دوربینی که دوتاست!!!و از این دست!! خلاصه گرمِ سیرُ سفر در این لون خواب ها بودیم که آخرهایش کم کم دستگیرمان شد این خواب آخرش به جاهای بدی می انجامد بس بهتر است یک جوری کاتش کنیم!! فهمیده بودیم داریم خواب می بینیم ولی خودمان را زده بودیم به نفهمی!! به نفهمیِ مطلق!! انگار روحمان بین هوا و زمین گیر کرده بود!! مردد بود برود یا برگردد.مثل بادبادکی که لای شاخه های درخت گیر کند...نه می بردتمان آن بالاها که کلا کانکشنمان با این زمینِ سرد قطع شود،نه می بردتمان آن پایین ها که دست هایمان کمی حس داشته باشند کلاهِ سویی شرتمان را از زیر گردنمان بکشیم بیرون!! از یک طرف خوابمان داشت سوسه می آمد و می خواست تا مرزِ جیغ کشیدن رهسپارمان کند،از یک طرف هم روحکمان گیر افتاده بودُ هیچ جوره رها نمی گشت!!! گفتیم خودمان باید یک اقدامِ اساسی بکنیم!! یا این بادبادکِ روح را از شاخ درخت آزاد می کنیم یا می کشیمش پایین!!! اول گفتیم رهایش کنیم(بذا بره پیِ کاااارش)ولی دیدیم انصافا از عهده ی ما خارج است و حقیقتش جربزه ی یقه به یقه شدن با حضرتِ عزرائیلُ سین جین شدن های شب اول قبرو این ها را نداریم.در ثانی،خلاف قوانینِ طبیعت بودُ مسلما این فرآیندِ قالب تهی کردن اصولِ خاص خود را داشت که ما از درکِ آن عاجز بودیم.خلاصه در آن حالتِ خلسه فهمیدیم که این روح بازی مثل خمیر بازی نیست!! پس به ناچار راهِ دوم را برگزیدیم.یعنی سِلِکت کردنِ روح از دسکتاپِ هوا و مُوو کردنش به فولدرِ بدنمان. این راه دومی آسان تر بود.و باید اعتراف کنیم خیلی کیف داد!!! به جای جان دادن،جانمان را پس گرفتیم!!! در عرضِ شاید سی ثانیه!! اولش با جامِ جهان بینمان شروع کردیم،یعنی چشم هایمان.گشودیمشان تا اگر سوژه ای آن وسط مسط ها بود فورا ریکورد کنیمُ ارداویراف نامه ی ورژنِ اندروید را بنویسیم!!! سپس انگشت های خشکمان را مثل عروسِ مرده تکان دادیم تا روحمان دوزاریش بیوفتد که این تنِ لشی که اینجا افتاده هنوز خون داردُ می تواند چند سالِ دیگر لانه ای گزیند در این تنِ خاکی!!! بعد از چک کردنِ انگشتان یکهو نفسمان را تحریک کردیم برای دوی ماراتون!!! و بعد از ذره ای اِهِنُّ اِهِین سرانجام روحمان در قالب جا گرفتُ آمدیم روی زمین!!! مسلم است که آدمیزاد،پس از یک مبارزه ی تنگاتنگ بین تقدیم کردنِ روح و یا پس گرفتنش توشُ توانِ درست حسابی ای ندارد،بنابراین اصل،چند دقیقه ای را هم به سبکِ زامبی های فیلمِ وارم بادیز(یعنی همان جسدهای گرم) راه رفتیم با همان سبکُ سیاقُ با همان مدلِ سویی شرت!!! عجب خلقتی...!!! تا به حال همه اش خودمان را می زدیم به بی شوعوری!!! ولی وقتی از این بُعد به مسئله نگاه کردیم دیدیم وه که چه خلقتِ سترگی ست!!! امید است در 200 سالِ آِینده،وقتی که کاملا پس افتادیمُ هم از این دنیا و هم از آن دنیا طرد شدیم،جان دادنمان هم به همان آسانیِ جان گرفتنمان در بعد از ظهر پنجشنبه باشد و صد البته همان قدر هم کیف بدهد!!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

...من خود به چشمِ خویشتن دیدم که جانم می رود

دیروز در جریانِ خواب قیلوله مان،اتفاقی افتاد بس نادر و عجیب در تمام زندگی مان!!!  با این اتفاق توانستیم تمامِ قضایای دوزخُ برزخُ روحِ گمگشتهُ این ها را برآورد کنیمُ مزه اش را بچشیم!!! داشتیم خواب میدیدیم،از آن خواب های بی سر و تهی که هیچ مخاطب خاصی را در بر نمی گیرند که نقطه ی عطفی باشد برایمان تا بفهمیم کجا قرار داریم.از همان خواب هایی که خواب در خواب است.یعنی خواب میبینی که داری خواب میبینی.سلسله ی کوچکی از یک گردشِ تابستانه ی روحت در شالیزارِ این دنیا و آن دنیا...مثل فیلمی که خودش فیلم است!!! دوربینی که دوتاست!!!و از این دست!! خلاصه گرمِ سیرُ سفر در این لون خواب ها بودیم که آخرهایش کم کم دستگیرمان شد این خواب آخرش به جاهای بدی می انجامد بس بهتر است یک جوری کاتش کنیم!! فهمیده بودیم داریم خواب می بینیم ولی خودمان را زده بودیم به نفهمی!! به نفهمیِ مطلق!! انگار روحمان بین هوا و زمین گیر کرده بود!! مردد بود برود یا برگردد.مثل بادبادکی که لای شاخه های درخت گیر کند...نه می بردتمان آن بالاها که کلا کانکشنمان با این زمینِ سرد قطع شود،نه می بردتمان آن پایین ها که دست هایمان کمی حس داشته باشند کلاهِ سویی شرتمان را از زیر گردنمان بکشیم بیرون!! از یک طرف خوابمان داشت سوسه می آمد و می خواست تا مرزِ جیغ کشیدن رهسپارمان کند،از یک طرف هم روحکمان گیر افتاده بودُ هیچ جوره رها نمی گشت!!! گفتیم خودمان باید یک اقدامِ اساسی بکنیم!! یا این بادبادکِ روح را از شاخ درخت آزاد می کنیم یا می کشیمش پایین!!! اول گفتیم رهایش کنیم(بذا بره پیِ کاااارش)ولی دیدیم انصافا از عهده ی ما خارج است و حقیقتش جربزه ی یقه به یقه شدن با حضرتِ عزرائیلُ سین جین شدن های شب اول قبرو این ها را نداریم.در ثانی،خلاف قوانینِ طبیعت بودُ مسلما این فرآیندِ قالب تهی کردن اصولِ خاص خود را داشت که ما از درکِ آن عاجز بودیم.خلاصه در آن حالتِ خلسه فهمیدیم که این روح بازی مثل خمیر بازی نیست!! پس به ناچار راهِ دوم را برگزیدیم.یعنی سِلِکت کردنِ روح از دسکتاپِ هوا و مُوو کردنش به فولدرِ بدنمان. این راه دومی آسان تر بود.و باید اعتراف کنیم خیلی کیف داد!!! به جای جان دادن،جانمان را پس گرفتیم!!! در عرضِ شاید سی ثانیه!! اولش با جامِ جهان بینمان شروع کردیم،یعنی چشم هایمان.گشودیمشان تا اگر سوژه ای آن وسط مسط ها بود فورا ریکورد کنیمُ ارداویراف نامه ی ورژنِ اندروید را بنویسیم!!! سپس انگشت های خشکمان را مثل عروسِ مرده تکان دادیم تا روحمان دوزاریش بیوفتد که این تنِ لشی که اینجا افتاده هنوز خون داردُ می تواند چند سالِ دیگر لانه ای گزیند در این تنِ خاکی!!! بعد از چک کردنِ انگشتان یکهو نفسمان را تحریک کردیم برای دوی ماراتون!!! و بعد از ذره ای اِهِنُّ اِهِین سرانجام روحمان در قالب جا گرفتُ آمدیم روی زمین!!! مسلم است که آدمیزاد،پس از یک مبارزه ی تنگاتنگ بین تقدیم کردنِ روح و یا پس گرفتنش توشُ توانِ درست حسابی ای ندارد،بنابراین اصل،چند دقیقه ای را هم به سبکِ زامبی های فیلمِ وارم بادیز(یعنی همان جسدهای گرم) راه رفتیم با همان سبکُ سیاقُ با همان مدلِ سویی شرت!!! عجب خلقتی...!!! تا به حال همه اش خودمان را می زدیم به بی شوعوری!!! ولی وقتی از این بُعد به مسئله نگاه کردیم دیدیم وه که چه خلقتِ سترگی ست!!! امید است در 200 سالِ آِینده،وقتی که کاملا پس افتادیمُ هم از این دنیا و هم از آن دنیا طرد شدیم،جان دادنمان هم به همان آسانیِ جان گرفتنمان در بعد از ظهر پنجشنبه باشد و صد البته همان قدر هم کیف بدهد!!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

آدم نمی تواند تا ابد جوگیر بماند.قدر بدانیم این جانورک را.

دو شب پشتِ سر هم، در یک زمانِ مشخص، در یک محل یک فیلم را دیدیم. و هر دو شب در یک زمانِ مشخص به آشپزخانه رفتیمُ هر دو شب چراغ آشپزخانه می لرزیدُ روشنُ خاموش می شد.درست عینِ فیلم(البته با مقیاسی کوچکتر) و شاید اگر زود چراغ را خاموش نمی کردیم درست عین فیلم بامب! می ترکید!!! چرا چراغ آشپزخانه اینهمه وقت روشن است اما وقتی باید دچار نقصان شود که مشغولِ ریکاوریِ بعد از تماشای این فیلم هستیم؟! و چرا حتما باید در این ساعت؟! شاید چراغ هم می داند این آدمی که واردِ آشپزخانه شده تا دقایقی پیش شاهدِ یک شاهکارِ سینمایی بودهُ خواسته جوی به حالِ ما بدهدُ کاری کند باور کنیم شاید راستی راستی قدرتی در وجودمان نهفته است که همیشه مثل موجوداتِ تاریکی در خفا و هنگامی که بخشِ اعظمِ خانه در خواب است آن هم با پای برهنه و حرکاتی نه از روی سرخوشی بلکه از روی شگفتی های ناشی از سوال های کج و معوج پا به این مکانِ دور افتاده می گذاریمُ چیزی که در حقیقت آبِ گوجه ای بیش نیست را خون می بینیمُ فرض می کنیم نیمی از قاشق های خانه خم شده اند و زنی با پالتوی تیره با دوربینِ کوچکی ما را از خانه ی اسبقِ آقای شیخ السلام نظاره می کندُ الخ... هرچه که بودُ نبود مقدمه که چه عرض کنم داستانِ بلندی شد برای تجربه ی یک اتفاقِ نادر در تمام زندگی ام که شاید سالی یک بار به وقوع بپیوندد...چنان تجربه ای  که نه یک بار،بلکه دو بار ما را مشعوف نمود...!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

آدم نمی تواند تا ابد جوگیر بماند.قدر بدانیم این جانورک را.

دو شب پشتِ سر هم، در یک زمانِ مشخص، در یک محل یک فیلم را دیدیم. و هر دو شب در یک زمانِ مشخص به آشپزخانه رفتیمُ هر دو شب چراغ آشپزخانه می لرزیدُ روشنُ خاموش می شد.درست عینِ فیلم(البته با مقیاسی کوچکتر) و شاید اگر زود چراغ را خاموش نمی کردیم درست عین فیلم بامب! می ترکید!!! چرا چراغ آشپزخانه اینهمه وقت روشن است اما وقتی باید دچار نقصان شود که مشغولِ ریکاوریِ بعد از تماشای این فیلم هستیم؟! و چرا حتما باید در این ساعت؟! شاید چراغ هم می داند این آدمی که واردِ آشپزخانه شده تا دقایقی پیش شاهدِ یک شاهکارِ سینمایی بودهُ خواسته جوی به حالِ ما بدهدُ کاری کند باور کنیم شاید راستی راستی قدرتی در وجودمان نهفته است که همیشه مثل موجوداتِ تاریکی در خفا و هنگامی که بخشِ اعظمِ خانه در خواب است آن هم با پای برهنه و حرکاتی نه از روی سرخوشی بلکه از روی شگفتی های ناشی از سوال های کج و معوج پا به این مکانِ دور افتاده می گذاریمُ چیزی که در حقیقت آبِ گوجه ای بیش نیست را خون می بینیمُ فرض می کنیم نیمی از قاشق های خانه خم شده اند و زنی با پالتوی تیره با دوربینِ کوچکی ما را از خانه ی اسبقِ آقای شیخ السلام نظاره می کندُ الخ... هرچه که بودُ نبود مقدمه که چه عرض کنم داستانِ بلندی شد برای تجربه ی یک اتفاقِ نادر در تمام زندگی ام که شاید سالی یک بار به وقوع بپیوندد...چنان تجربه ای  که نه یک بار،بلکه دو بار ما را مشعوف نمود...!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

[عنوان ندارد]

توی امتحاناتِ سفتُ سختِ دانشگاهی چه توهماتُ چه چشم اندازهای فریبایی که ذهنِ آدم را مختل نمی کنند!!! اما بعدها همین چشم اندازها میزبانِ ورودِ چشم اندازهای دیگر می شوند،و صد البته یک از یک دلربا تر...!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

[عنوان ندارد]

توی امتحاناتِ سفتُ سختِ دانشگاهی چه توهماتُ چه چشم اندازهای فریبایی که ذهنِ آدم را مختل نمی کنند!!! اما بعدها همین چشم اندازها میزبانِ ورودِ چشم اندازهای دیگر می شوند،و صد البته یک از یک دلربا تر...!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

KuKu

فکر می کردم بعد از انقراضِ نسل ذرت هایِ نی نیِ سرکه ای دیگر نمی توانم عاشق شوم،و عاشق بمانم تا اینکه زندگی شانسِ دیگری به من داد تا از پنجره ی دلم نگاهم به نگاهِ یک سری ماده ی زرد و بامزه ی چاق و لاغر که اتفاقا مثل نی نی ذرت ها دندان هم ندارند گره بخورد و یک آن،من از من جدا شودُ هرچه فیلمُ کتابُ تونل زمانُ چه و چه چه در دنیا ریخته در پیش نظرم رنگ ببازدُ و منُ آنها ما شویم...! نمی دانم دستانِ سپیدِ چه کسی این موادِ اولیه ی بامزه را خلق کرد و در بخچال گذاشت تا دستِ تقدیر باعث شود تا دستانم را در جان دادنِ به این موادِ خوش رنگ و خوش مزه بشویم... چطور یک ماده ی یک دست و صاف و خوش بر و رو می تواند در عرض چند ثانیه بشود یک کوکوی خوشمزه ی ترد؟! درست مثل نوعروسی که زردُ سفید واردِ آرایشگاه می شودُ طلایی و برق برقی و با هزار بوقُ کرناس بیرون می آید.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

KuKu

فکر می کردم بعد از انقراضِ نسل ذرت هایِ نی نیِ سرکه ای دیگر نمی توانم عاشق شوم،و عاشق بمانم تا اینکه زندگی شانسِ دیگری به من داد تا از پنجره ی دلم نگاهم به نگاهِ یک سری ماده ی زرد و بامزه ی چاق و لاغر که اتفاقا مثل نی نی ذرت ها دندان هم ندارند گره بخورد و یک آن،من از من جدا شودُ هرچه فیلمُ کتابُ تونل زمانُ چه و چه چه در دنیا ریخته در پیش نظرم رنگ ببازدُ و منُ آنها ما شویم...! نمی دانم دستانِ سپیدِ چه کسی این موادِ اولیه ی بامزه را خلق کرد و در بخچال گذاشت تا دستِ تقدیر باعث شود تا دستانم را در جان دادنِ به این موادِ خوش رنگ و خوش مزه بشویم... چطور یک ماده ی یک دست و صاف و خوش بر و رو می تواند در عرض چند ثانیه بشود یک کوکوی خوشمزه ی ترد؟! درست مثل نوعروسی که زردُ سفید واردِ آرایشگاه می شودُ طلایی و برق برقی و با هزار بوقُ کرناس بیرون می آید.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا