=>این...الان در حکم نقطه در آغاز سطر است...(نقطه در آغازِ سطر...دردیست که در سکوت می میراند)!!!
میخواستم دیشب که از راه رسیدیم پست دیروزم را که "امروزم" عنوانش بود را به ثبت برسانم...اما نشد...خوابم بُرد.....
دیروزِ من دیروزی بود سراسر تفکر و تأمّل...!!! دیروزی که اتفاقاتِ جالبی افتاد...جالب اما تفکر آمیز...
از چهارشنبه شروع می کنم...
چهار شنبه:یک غروبِ سرد و پر سر و صدا...رفتنمان به کرمان کنسل شد...همه آماده ی سوار شدن به ماشین بودیم و چیزی نمانده بود آخر هفته مان شروع شود و لی در بدو شروع تمام شد...گذشت و یک شب سرد را تجربه کردیم...
دلِ من گرفته بود چون اکثر روزهای هفته در خانه هستم و خب...طبیعتا دل آدم میگیرد دیگر...و از این رو ناراحت شدم...مثل همیشه...فقط نوعِ ناراحتی ام فرق میکرد...نوعی، از نوع دلتنگی و دل گرفتگی...که خب حسی ست گذرا و سُست...!!!
۵ شنبه ظهر بعد از صرفِ ناهار...رفتیم رفسنجان...آنجا مامان را درِ خانه ی مامان بابایش پیاده کردیم و سه نفری رفتیم کرمان...
توی جاده ماه معلوم بود...!! ساعت حدود ۴ بود...اما ماه در آسمان کاملا معلوم بود...رنگ ِ آسمان یادم نیست فقط زمزمه های گنگ خواهر کوچولو و پدرم را می شنیدم که درباره ی طبیعت بود...
من به کلاس نرسیدم یعنی دیر رسیدم و آنها هنرجو را فرستاده بودند...اما خب..حل شد و خانم منشی زنگ زد و گفت تو ۶ و بیست دیقه کم اینجا باش...منم گفتم:چشم..!!!
رفتیم کلاسِ خواهر کوچولو و از آن جا رفتم آموزشگاه...
آموزشگاه گرم بود...هوای بیرون سرد بود ولی خیابان گرم بود...خط کشی های وسط خیابان گرم بود...از لابه لای ماشین ها که رد می شدم گرم بود...حداقل دندان هایم نمی لرزید...کوچه ی باریک و فرنگ مانندِ آموزشگاه هم گرم بود...آسانسور گرم...آموزشگاه گرم تر...فقط پیاده رو سرد بود...کوچه ی گل و گشاد آموزشگاه مینو هم سرد بود...
صحبتِ خانم کامکار و خانم عرب پور دااااغ بود...!!! به خانم کامکار و خانم عرب پور و منشی سلام کردم جوابم را دادند...خانم عرب پور حواسش نبود یعنی مرا ندید...خیلی دوستش دارم...او مرا نمی شناسد...ولی من می دانم چه خانمی است...مهربان است...مغرور نیست...
خانم عرب پور مداما از کنسرت گروهشان (مهر وطن)در کره جنوبی صحبت می کرد و خانم کامکار پالتوی قشنگی داشت و وقتی گوش میداد گونه هایش تو میرفت...
نشستم روی مبل...بدون پدرم احساس کودکی می کردم...همه آن جا آدم بزرگ بودند کتاب هایم برام سنگین بود...گذاشتمشان روی دسته مبل های صورتیِ آموزشگاه..خانم کامکار صورتش گرم بود...به من نگاه کرد و لبخند زد...نیم خیز شدم و کتابهایم را جمع و جور کردم...
چند دقیقه بعد خانم منشی صدایم زد وارد کلاس شدم استاد مرا دید تعجب کرد و گفت:مگه شما ۴:۳۰ نبودی؟ گفتم تو جاده بودم دیر رسیدم...گفتن الان بیام...گفت الان من چقد باید با شما کار کنم؟ گفتم نمی دونم...استاد رفت بیرون با خانم منشی حرف زد و قرار شد همان نیم ساعت با من کار بشود...
کلاس تمام شد و من آمدم بیرون...بابا و مینو هم همان موقع رسیدند...
رفتیم در خیابان...هوا باز سرد بود ولی دندان هایم نمی لرزید...از جو کلاس گرم شده بودم...
آن موقع که تنهایی دو قدم راه را رفتم تا آموزشگاه...دندان هایم می لرزید...
سحر را دیدم...توی پیاده رو...سرد بود..!! فوق العاده سرد..!!! دندان هایم می لرزید و لرزش دست هایم هم شروع شد...لرزش دست هایم روی شال سحر...دست هایم گره خورده بود به شالش...شالش گرم بود...دست هایم سر نمی خورد محکم شالش را چسبیده بودند...
باز همان حس شادی ای که ماه های پیش داشتم به سراغم آمد...بابا اتی...خنده...چند ماهی میشد که نخندیده بودم...تمام سلول های بدنم مرده بودند...دقیقا عین خون آشام هایی که توی معبد زندانی شده بودند بعد از چند وقت که خون بهشون نمی رسید پیر میشدن و مثل سیب پلاسیده میچسبیدن به دیوار های سنگیِ معبد...سلول های من هم پیر شده بودند...ساکت بودند...ساکتِ ساکت...
با اینکه سحر مداما شکایت می کرد و حرف های غم انگیز می زد من میخندیدم...انگار خیلی وقت بود منتظر این خنده بودم...دلم نمی خواست تمام شود...من می خندیدم و او هم با خنده شکایت می کرد...
خنده ی من معنی دیگری داشت که خودم هم نفهمیدم...خنده ی او هم معنی دیگری داشت که بـــاز نفهمیدم...
او رفت بی آنکه بگذارد حرفی بزنم...وبلاگم را میخواند...مطلب هایم را میخواند...شاید این را هم بخواند...
منتظر فرصتی هستم که یک صحبت اساسی باهاش داشته باشم...یا این دوستی دوباره رنگی به خود میگیرد...یا اینکه همان افکتِ سیاه و سفید تا ابد بر روی خاطراتمان حک می شود....
توی ماشین...بابا حرف میزد..از آن حرف هایی که مستلزم داشتن یک دفترچه یادداشت و یک خود نویس است...
حمیده اس ام اس میزد...بعد از چنــــد وقت با هم حرف زدیم...کلی شوخی کردیم و مسخره بازی...دلش گرفته بود...به قول خودش خوبیده شد...!!!
رفتیم خونه ی مامان جون و با بزرگ...وقتی رسیدم به حمیده تک زدم...حمیده هم در جاده بود...من هم در جاده بودم...ولی مقصد هایمان یکی نبود...
هوا سرد بود...سردِ سرد...حمیده خوب بود...دوران دبیرستان را به یادم آورد...کلاسِ ۴ نفره مان را...دلم میخواست ببینمش...
امروز صبح...ساعت ۹ زنگ زد...دیشب هم دوبار زنگ زد...یک بار ساعت ۱۲ و یک بار ۱۲:۳۵...
خیلی چیز ها گفتیم...
صبحی می خواستیم همدیگر را ببینیم اما طبقِ معمول مامان اجازه نداد...
حمیده با سمیرا رفتند بیرون و من خانه ماندم و فیلم دانلود کردم...همچنان هم دارد دانلود می شود...
امروز..آفتابی بود...!!!
خانه هم گرم است...!!!
آه..!!
جوراب هایم...!!
الان می روم و میپوشمشان...!!!
ناهارم را خورده ام.....فیلم دارد دانلود می شود...بعد از دو بار تلاش...!!!
دفعه ی اول تا ۴۰ درصد رفت کامپوتر قاطی کرد صفحه اش رنگ رنگی شد مجبور شدم خاموش-روشنش کنم...
دفعه ی دوم تا ۳۵ درصد رفت اما همین جور ماند دیگر جلو رفت به ناچار کنسلش کردم..
دفعه ی سوم هم که الان است تا ۶۶ رفته نمی دانم کی به ۱۰۰ می رسد آیا؟!
پ.ن:
به کسی اعتماد کن که بتواند سه چیز در تو را تشخیص دهد
اندوه پهنان شده در لبخندت را...
عشق پنهان شده در عصبانیتت را...
و معنای حقیقی در سکوتت را....