ممکن است من شاهزاده ام را پیدا کنم،اما پدرم همیشه پادشاه من خواهد ماند.

۶ مطلب در آذر ۱۳۹۰ ثبت شده است

بچه شامی!!!

اول از همه...!!! حیوان ست و ضاحک ست و ناطق ست و هر کوفت و زهرماریست.......هیچی...پشیمان شدم...فعلش را خودتان بگذارید... الان بیشتر از ده دفعه است که دارم چیزی تایپ می کنم و به یکباره همه اش را پاک می کنم...نمی دانم چه بنویسم...فقط میخواهم بنویسم...وبلاگم را سیاه کنم... حال و هوایم این روزها بد نیست...کمی دیوانه شده ام...کمی سرگردان...اما گذراست...لحظه ای خوشحالم و لحظه ای گریان...روزها هم که مثل برق و باد می گذرند...این ها هم میگذرند...حالاتِ احساسیِ بشر چیزیست که در هنگام یاد کردن از گذشته ها همیشه مورد تمسخر قرار می گیرد...یا شاید هم یادبود...به هرحال...ما اینجا نیامده ایم تا حالت احساسی بشر را کندوکاو کنیم...  دو هفته ای میشود که چیزی در این وبلاگ به ثبت نرسیده...در این روزهای گذشته اتفاقات گوناگونی افتاد... سرِ کلاس گیتار استاد درسی را دادند که به قولِ خودمان فرّار بود(این کلمه را سال سوم دبیرستان در توصیفِ کتاب روانشناسی به کار می بردیم...)!!! از این رو...تا پایمان را در آسانسورِ آموزشگاه گذاشتیم و لای کتاب را باز کردیم تا ببینیم چقدر حنایمان برای خودمان رنگ دارد دیدیم ای دل غافل...!!!تمام معلوماتمان عین پررررهای قاصدک از گلِ مغزِ مبارکمان پرررررر کشیدند و رفتند و به آسمان و کائنات پیوستند....به نوعی از نت های زینت فقط اسمشان یادمان بود:زینت...زینت...زینت...الان بک چیزی به ذهنم رسید...زینت اسمِ زن هم است آی وا..؟! خلاصه یک هفته را با این فراموشی گذراندیم تا هفته ی بعد شروع شد...استاد که برای درسهایمان و صد البته برای تاریخ تستِ شماره ۲ یمان کلی برنامه ریزی کرده بودند،مجبور شدند کل زینت  خانم ها را دوباره برایمان توضیح دهند و این بار دفترچه یادداشت کوچکی که خب مسلما برای نوشتن نکات گیتار کافی نبود و شاید همه ی ورق های کوچکش صرف میشد را به همراه یک مداد مغزی در جیبِ مانتویمان جا سازی کردیم تا هروقت دیدیم مغزمان دارد شل بازی در می آورد و به تِ پِ تِ پِ افتاده...این دو عنصرِ سازنده و پُرررررر نقش در مراحل یادآوری به کمک مان بشتابانیم....!!! که خب کارساز هم بود...!! استاد جان کندنِ من را در هنگام یادداشت برداری میدید و من حس میکردم که چقدرررر دلش به حال من میسوزد که این را ببین...!!! واقعا که ماشالاتون باشه...خلاصه...چندی هم استاد در چیدن کلمات کمکمان کردند که خدا خیرشان بدهند چون در آن شرایط بُغرنج ما وقت نداشتیم کلمات را به طور مناسب در کنار هم جا سازی کنیم،شماره گذاری کنیم و الخ... اوه! راستی!!معلم خصوصی عربی شده ایم...!! کلی برای خودمان کَسی شده ایم...!! ریا نباشد به بچه های همسایه درس می دهیم...!! جزوات گران مایه ی آقای رزمی را برایشان مو شکافی می کنیم تا آن ها هم از تجربه های بسی پربارِ ما بهره ای ببرند....بسیار تا بسیار حسِ خوبی دارم از این کار...!!! دلم میخواهد به مانند استاد رزمی نمودار بکشم ،دست هایم را در هم قلاب کنم،در حالی که تمام دستهایم ماژیکی شده اند با پشت دستم موهایم را کنار بزنم و هیچ گاه بیشتر از ۱۰ ثانیه روی صندلی بند نشوم....!!(واقعا "عجب" معلمی بود)!!! در این ۱۲ سالِ تحصیلی ام تنها چیزی که یادش برایم غرور است داشتن استادی چون اوست...!!! بگذریم...نصفه شبی دستمال کاغذی دم دستمان نیست تا اشک هایمان را پاک کنیم....!!! پس همین جا احساساتمان را مهاااار میکنیم و به باقیِ نوشته می پردازیم....!!! خلاصه....جزوات را میخوانیم تا برای این هفته آمادگی ذهنی داشته باشیم جلو بچه مردم آبروریزی نشود....!! نمی دانم چه کسی میگفت:من همیشه سعی می کنم یا کاری رو انجام ندم،یا اگه انجام میدم به نحو احسن انجامش بدم...!!!! در جای دیگری خواندم که میگفت:به خاطر اینکه فقط می توانی کار کوچکی انجام دهی دست روی دست نگذار....هرکار از دستت بر می آید انجام بده...!!! حالا همه ی این ها را گفتیم...!! حالا داریم دربه در دنبال یک کلمه ای می گردیم تا اینجا به کار ببریم به نوشته مان سمت و سو بدهیم اما مغزمان هیچ کلمه ای ارائه نمی دهد....هرچه هم تا الان کلمه ای به کار بردیم از مغزمان نبود از ناحیه ی شقیقه و فک بود....!!! از این بابت مطمئنم که مغز من دیوانه است....!! هرکار دلش میخواهد می کند...!! گاهی اوقات حس می کنم مغزم است که باعث میشود من حرفهایی بزنم که نباید بزنم...کارهایی بکنم که نباید بکنم و یا بالعکس...!! حالا بالعکس هم که باشد خدا لعنتش کند....!! گفتم که...!!!حیوان است و ضاحک است و ناطق است و هر کوفت و زهر مار دیگری است........................................چه میدانم...خودتان زحمتی بکشید و برایش فعلی بگذارید...گفتم که...مغزم از خودراضیست....لج می برد هرچه التماسش می کنم آخر ای مغزِ فُلان فُلان شده...!!چرا تو هیچ چیزی در درون خود نداری؟! لا اقل کلمه ای،جمله ی قصاری،چیزی ارائه کن آبرویمان رفت جلوی مردم...!! انگار نه انگار....!! تصورش که می کنم می بینم که نشسته و دارد با چشم هایش برای من ناز می کند که:گمشو بابا...!! چی زر میزنی؟! و چنگالی را که سرش یک عدد کیک خامه ای سفید رنگ است را میخورد....!!! ما هم نگاهش میکنیم و سرانجام راه خودمان را می رویم دیگر....چه کار کنیم...؟! چه کار می توانیم بکنیم؟! هان؟! چه کار؟! همه ی اعضای وجودم از خودراضی اند....!! نمی دانم انسان چند بعد دارد ولی خیلی مسخره است....!! اساسا آدمی موجودیست عجیب تر از مثلث برمواد!!! راستی!!! هنوز رازِ این مثلث کشف نشده؟! ملت که همه اسم این پدیده ی عجیب و غریب را میگذارند روی سر در مغازه هایشان...!! پیتزا مثلثی....!!! پیتزا و ساندویچ مثلث!!! پیتزا برمودا....!!! والخ... چرا کشفش نمی کنند؟! به نظرم می ترسند....چه میدانم...!! اصلا به من چه؟! اصلا خدا را چه دیدید؟! شاید نوه ی مسقطی توانست رازش را کشف کند...!!! به هر حال... پ.ن:بچه کباب...!!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

i... just want to have a good night for My self

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

صفحه ای از یک کاغذ زرد...قرینه ی یک قلبِ کاغذی

در خلوت کوچه هایمباد می آیداینجا من هستم ؛دلم تنگ نیست....تنها منتظر بارانمتا قطره هایش بهانه ایی باشند...برای نم ناک بودن لحظه هایمو اثباتیبر بی گناهی چشمانم...!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

شاهکـ ـ ــ ــارِ خواهـ ـ ــر کوچولـ ـ ــو

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

...همیشه برای انتخاب عنوان مشکل دارم...!!!

امشب هم هوا سرد است...حسی که راجع به خودم دارم برای خودم نا مفهموم است...یعنی توانایی آن را ندارم که کلمات را درست و با معنی سر جای هم بنشانم... دنبال واژه می گردم به تنهایی... دارم خودم را تصور می کنم که دارم توی مغزم راه می روم...با همین شکل و شمایلی که اکنون هستم...با جوراب و دمپایی و لباس هایم...دستانم را به هم گره زده ام و راه می روم...کج و واج...از همان راه رفتن هایی که همیشه صدای مامان را در می آورد... دنبال واژه می گردم...دنبال جمله های به درد بخور...روی میز را میگردم...زیر گلدان...چهارپایه می گذارم زیر پاهایم تا قدم به بالای کمد سفید و بزرگ برسد...همه چیز را به دقت می گردم...واژه ای نیست... اصلا این چه کاری است که من دارم می کنم...!! من که نباید دنبال واژه بگردم!! واژه باید به دنبال من بگردد...مرا پیدا کند...بزند بر روی شانه ام...چند لحظه بایستد تا من خودکار و کاغذ پاره ای بیاورم و آن وقت در ذهن من ثبت شود و من سند مالکیت آن در مغزم را امضا کنم...   امشب کمی تم دانلود کردم...نمی دانم چه سرّی ست...سیر نمیشوم از دانلود تم...!!! گاه در حین دانلود خنده ام میگرد...گاهی آن قـــــــــــــدر غرق دانلود این تم ها می شوم که زمان از دستم می رود...!!! پوشه هایی که برایشان ترتیب داده ام که دیگر واقعا خنده آور است...!!! اسم پوشه ها عتیقه اند و خودم سر در نمی آورم چی به چیست...!! اسم تم ها عجیب غریب است و از این رو برایم سخت است سازماندهیشان...تازه یک دفتر مضحک هم دارم که اسم تم ها را در آن ثبت می کنم...بیش از هزاران تم...!!! با خطهای عجیب و غریب..!! درهم و برهم...کل صفحه نوشته های مبهم است...چیزی شبیه ورد جادوگرها یا خطِ روانیان عصر حجر...   نمی دانم چرا دلم برای مدرسه تنگ نمی شود...فکر می کنم حالت نرمال هر کسی در هر مقطعی از زندگی اینست که برگردد به دوران مدرسه..اما من خلاف این احساس را دارم،نمی دانم چرا...!! حس پیروزمندانه ای دارم از این که از دبیرستان فارغ التحصیل شده ام...باز این حس هم به نظرم خنده دار است...!!   صبح ها دلم میخواهد زود بیدار شوم و در خانه بپلکم...تلوزیون ببینم...لواشک بخورم...کارهای خانه را انجام دهم اما نمی توانم...یعنی نه که نتوانم ها...نمی شود...!! امروز ساعت ۱۰:۳۰ بلند شدم...نشستم توی تختم...هی با خودم کلنجار رفتم که این پررررده ی عزیز و دوست داشتنیِ آویزان را بزنم کنار و راه بروم اما وسوسه شدم ۲ دقیقه برای آخرین بار...و یا شاید برای تثبیت بیداری ام...دوباره...سرم را بر روی همان بالشتی که ازش سرم را برداشتم بگذارم...یک لحظه انگار فیلم به عقب برگشت...انگار وقفه ای در خوابم نیفتاده بود...همان خوابی را رفتم که رفته بودم....   هوا سرد است..باید یک ماموریتی را انجام دهم...!!   پ.ن:میخواهم فردا صبح زود...مثلا ۸...بیدار شوم...به حمام بروم...و بخوابم...تـــــــــــــــــــــــــا هروقت که بیدار شوم...!!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

هوا سرد است....

هوا سرد است...بادی که می آید سردتر...وقتی بیرون راه می روم باد میخورد به سرم ،حس می کنم سرم دارد منجمد می شود...باد می رود درست توی چشمانم و تا جایی که می تواند می سوزاند و تا اشک را تحریک به سرازیر نشدن نکند ول کن ماجرا نیست... توی جاده بودیم...هر ۴ نفریمان...بابا از چهارشنبه کمی بهتر شده..امروز عصر خندید و دنبال مینو کرد...چند باری هم همان تکه کلامش را گفت=> چیزا مسخِره ای هَسین..! مامان رفته و خوابیده...خسته بود... چهارشنبه رفتیم خانه ی مامان بزرگم...پالتوی پدربزرگم را صحیح و سالم تحویل دادیم...خیلی بهشان می آمد...قد بابا بزرگم بلند است همیشه وقتی راه می روند کمرشان صاف و سرشان بالا است... پالتوی بلند قهوه ای روی تنشان صـــاف می ایستد...قشنگ و سنگین...توی عروسیِ دخترِ عمو اکبر،عموی مامانم...دخترخاله ام،فائقه..هنگامی که بابابزرگم در حال گام برداشتن برای دادن کادوی عروسی به عروس و داماد بود،مدام بیخ گوش من قربان صدقه شان می رفت و من گوش می دادم و نگاه میکردم...   روز پنجشنبه کلاس گیتار خوب بود...تکنیکی را یاد گرفتم که اگر درست انجامش دهم دیگر لازم نیست درد مچ و سوزش انگشتانم را تحمل کنم...خوب بود و استاد از تمرین نکردنم (زیاد) عصبانی نشد... صبحِ روز پنچشنبه می خواستم بروم بیرون که فیلم بخرم و نگاه کنم...روی تصمیمم مصمم بودم و با این که می دانستم دارم چه غلطی می کنم ولی رفتم و فیلم ها را خریدم...با مامان... بد نیستند...یکیشان را تا نصفه دیده ام...آخرین قسمتی را که دیده ام خیلی غمگین بود یک جورهایی آدم اشکش در می آمد...مرگ چیزه عجیبی است واقعا... راستی صحبتِ مرگ شد...امروز صبح فیلمِ "خانه ای روی آب" را دیدیم...قدیمی بود...مال سال ۸۰...عزت الله انتظامی خیلی بامزه حرف میزد...آن تکه ای که میگفت:بابام بم گفت:میدونی استقلال ینی چی؟! گفتم:نه آقا جون نمی دونم...گفت:یعنی از امشب می تونی تو این خونه بخوابی....................خیلی بامزه حرف میزد... آخرش هم که رضا(رضا کیانیان)مُرد... چقدر صحبتِ فیلم شد...حالا جا دارد که کمی ابراز احساسات کنیم: دلمان برای قهوه تلخ تنگ شده است...آخرین مجموعه را که دیدیم مهران مدیری گفت:یه ماهی وقت میخوایم برای ساختن سریال جدید ولی الان ۳-۴ ماهی شده فک کنم...مهران مدیری بدقولی کرد یا ما زیادی دلمان را خوش کرده بودیم؟!نمی دانم هرچه هست..باشد...فقط هوا خیلی سرد است...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا