اول از همه...!!! حیوان ست و ضاحک ست و ناطق ست و هر کوفت و زهرماریست.......هیچی...پشیمان شدم...فعلش را خودتان بگذارید...
الان بیشتر از ده دفعه است که دارم چیزی تایپ می کنم و به یکباره همه اش را پاک می کنم...نمی دانم چه بنویسم...فقط میخواهم بنویسم...وبلاگم را سیاه کنم...
حال و هوایم این روزها بد نیست...کمی دیوانه شده ام...کمی سرگردان...اما گذراست...لحظه ای خوشحالم و لحظه ای گریان...روزها هم که مثل برق و باد می گذرند...این ها هم میگذرند...حالاتِ احساسیِ بشر چیزیست که در هنگام یاد کردن از گذشته ها همیشه مورد تمسخر قرار می گیرد...یا شاید هم یادبود...به هرحال...ما اینجا نیامده ایم تا حالت احساسی بشر را کندوکاو کنیم...
دو هفته ای میشود که چیزی در این وبلاگ به ثبت نرسیده...در این روزهای گذشته اتفاقات گوناگونی افتاد...
سرِ کلاس گیتار استاد درسی را دادند که به قولِ خودمان فرّار بود(این کلمه را سال سوم دبیرستان در توصیفِ کتاب روانشناسی به کار می بردیم...)!!! از این رو...تا پایمان را در آسانسورِ آموزشگاه گذاشتیم و لای کتاب را باز کردیم تا ببینیم چقدر حنایمان برای خودمان رنگ دارد دیدیم ای دل غافل...!!!تمام معلوماتمان عین پررررهای قاصدک از گلِ مغزِ مبارکمان پرررررر کشیدند و رفتند و به آسمان و کائنات پیوستند....به نوعی از نت های زینت فقط اسمشان یادمان بود:زینت...زینت...زینت...الان بک چیزی به ذهنم رسید...زینت اسمِ زن هم است آی وا..؟! خلاصه یک هفته را با این فراموشی گذراندیم تا هفته ی بعد شروع شد...استاد که برای درسهایمان و صد البته برای تاریخ تستِ شماره ۲ یمان کلی برنامه ریزی کرده بودند،مجبور شدند کل زینت خانم ها را دوباره برایمان توضیح دهند و این بار دفترچه یادداشت کوچکی که خب مسلما برای نوشتن نکات گیتار کافی نبود و شاید همه ی ورق های کوچکش صرف میشد را به همراه یک مداد مغزی در جیبِ مانتویمان جا سازی کردیم تا هروقت دیدیم مغزمان دارد شل بازی در می آورد و به تِ پِ تِ پِ افتاده...این دو عنصرِ سازنده و پُرررررر نقش در مراحل یادآوری به کمک مان بشتابانیم....!!! که خب کارساز هم بود...!! استاد جان کندنِ من را در هنگام یادداشت برداری میدید و من حس میکردم که چقدرررر دلش به حال من میسوزد که این را ببین...!!! واقعا که ماشالاتون باشه...خلاصه...چندی هم استاد در چیدن کلمات کمکمان کردند که خدا خیرشان بدهند چون در آن شرایط بُغرنج ما وقت نداشتیم کلمات را به طور مناسب در کنار هم جا سازی کنیم،شماره گذاری کنیم و الخ...
اوه! راستی!!معلم خصوصی عربی شده ایم...!! کلی برای خودمان کَسی شده ایم...!! ریا نباشد به بچه های همسایه درس می دهیم...!! جزوات گران مایه ی آقای رزمی را برایشان مو شکافی می کنیم تا آن ها هم از تجربه های بسی پربارِ ما بهره ای ببرند....بسیار تا بسیار حسِ خوبی دارم از این کار...!!! دلم میخواهد به مانند استاد رزمی نمودار بکشم ،دست هایم را در هم قلاب کنم،در حالی که تمام دستهایم ماژیکی شده اند با پشت دستم موهایم را کنار بزنم و هیچ گاه بیشتر از ۱۰ ثانیه روی صندلی بند نشوم....!!(واقعا "عجب" معلمی بود)!!! در این ۱۲ سالِ تحصیلی ام تنها چیزی که یادش برایم غرور است داشتن استادی چون اوست...!!!
بگذریم...نصفه شبی دستمال کاغذی دم دستمان نیست تا اشک هایمان را پاک کنیم....!!! پس همین جا احساساتمان را مهاااار میکنیم و به باقیِ نوشته می پردازیم....!!!
خلاصه....جزوات را میخوانیم تا برای این هفته آمادگی ذهنی داشته باشیم جلو بچه مردم آبروریزی نشود....!! نمی دانم چه کسی میگفت:من همیشه سعی می کنم یا کاری رو انجام ندم،یا اگه انجام میدم به نحو احسن انجامش بدم...!!!! در جای دیگری خواندم که میگفت:به خاطر اینکه فقط می توانی کار کوچکی انجام دهی دست روی دست نگذار....هرکار از دستت بر می آید انجام بده...!!! حالا همه ی این ها را گفتیم...!! حالا داریم دربه در دنبال یک کلمه ای می گردیم تا اینجا به کار ببریم به نوشته مان سمت و سو بدهیم اما مغزمان هیچ کلمه ای ارائه نمی دهد....هرچه هم تا الان کلمه ای به کار بردیم از مغزمان نبود از ناحیه ی شقیقه و فک بود....!!! از این بابت مطمئنم که مغز من دیوانه است....!! هرکار دلش میخواهد می کند...!! گاهی اوقات حس می کنم مغزم است که باعث میشود من حرفهایی بزنم که نباید بزنم...کارهایی بکنم که نباید بکنم و یا بالعکس...!! حالا بالعکس هم که باشد خدا لعنتش کند....!! گفتم که...!!!حیوان است و ضاحک است و ناطق است و هر کوفت و زهر مار دیگری است........................................چه میدانم...خودتان زحمتی بکشید و برایش فعلی بگذارید...گفتم که...مغزم از خودراضیست....لج می برد هرچه التماسش می کنم آخر ای مغزِ فُلان فُلان شده...!!چرا تو هیچ چیزی در درون خود نداری؟! لا اقل کلمه ای،جمله ی قصاری،چیزی ارائه کن آبرویمان رفت جلوی مردم...!! انگار نه انگار....!! تصورش که می کنم می بینم که نشسته و دارد با چشم هایش برای من ناز می کند که:گمشو بابا...!! چی زر میزنی؟! و چنگالی را که سرش یک عدد کیک خامه ای سفید رنگ است را میخورد....!!! ما هم نگاهش میکنیم و سرانجام راه خودمان را می رویم دیگر....چه کار کنیم...؟! چه کار می توانیم بکنیم؟! هان؟! چه کار؟!
همه ی اعضای وجودم از خودراضی اند....!! نمی دانم انسان چند بعد دارد ولی خیلی مسخره است....!! اساسا آدمی موجودیست عجیب تر از مثلث برمواد!!! راستی!!! هنوز رازِ این مثلث کشف نشده؟! ملت که همه اسم این پدیده ی عجیب و غریب را میگذارند روی سر در مغازه هایشان...!!
پیتزا مثلثی....!!!
پیتزا و ساندویچ مثلث!!!
پیتزا برمودا....!!!
والخ...
چرا کشفش نمی کنند؟! به نظرم می ترسند....چه میدانم...!! اصلا به من چه؟! اصلا خدا را چه دیدید؟! شاید نوه ی مسقطی توانست رازش را کشف کند...!!!
به هر حال...
پ.ن:بچه کباب...!!!