اوصولا من در سرچشمه نمی توانم خودِ واقعی ام را بیابم.من یا باید بروم پاریص!!! یا سنط پترضبورگ!!! تا خود واقعی ام را بیابم!! و با خود تنها یک کیف دستیِ کوچک خواهم برد و قلبی نقره ای از زیپِ آن کیف آویزان خواهم کرد.و دسته کلیدِ خانه ی پدربزرگ را در آن نگاه خواهم داشت.و کلاهِ گرم سورمه ای رنگ را که شالش از آنِ مادرم است و کلاهش از آنِ من را بر سر خواهم گذاشت و تا نزدیکیِ قرنیه ی چشمانم آن را خواهم کشید.و شب هنگام به خواب خواهم رفت و کیف دستی ام را در آغوشم خواهم دید.گوشی ام را آفلاین خواهم یافت و تمِ زردِ خرسی اش چشمانم را خواهد آزارید.و کسی زنگ خواهد زد.مای ایمورتال به حروف کوچک.با دو قلب در دو سمتش. . .