ممکن است من شاهزاده ام را پیدا کنم،اما پدرم همیشه پادشاه من خواهد ماند.

۲۲ مطلب در مهر ۱۳۹۱ ثبت شده است

[عنوان ندارد]

از مهر ۸۹ ، دو عدد ۹ با یک صفر و یک عدد ۱ تمام شد. شد دو سال.دو سال از آن مهرِ من گذشت. سال دیگر که من بیست ساله می شوم می شود سه عدد ۹ و یک صفر و یک ۱ و یک ۲...! و می شود سه سال....و آنگاه باید عنوان مطلب را بگذارم:بیست سال گذشت. . .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

[عنوان ندارد]

از مهر ۸۹ ، دو عدد ۹ با یک صفر و یک عدد ۱ تمام شد. شد دو سال.دو سال از آن مهرِ من گذشت. سال دیگر که من بیست ساله می شوم می شود سه عدد ۹ و یک صفر و یک ۱ و یک ۲...! و می شود سه سال....و آنگاه باید عنوان مطلب را بگذارم:بیست سال گذشت. . .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

نماز خانه ی کلاس نما

یه پدیده ی جالبی توی یکی از کلاسای طبقه دوم دانشگاهه ما هست که این کلاس،در آنِ واحد هم نماز خونه س هم کلاس...!!! ینی آقا اینا اومدن قسمت عظیمشو به کلاس اختصاص دادن یه درم گذاشتن اون گوشه که نماز خونه س... حالا نکته ی جالبش اینجاست که اگه چند تا مومن و المسلمین بخوان نماز بخونن،دیگه کاری ندارن الان تو این مکان کلاسی هست یا نیست!! میان کفشارو به صورت منسجم ردیف می کنن جلو در و نماز می خونن حالا مام داریم سرِ کلاس درس یاد میگیریم خیلی ریلکس دونه دونه میان بیرون هر کودوم یه لبخند ملیحی میزنن و میرن و درم همچی آروووووووووووم می بندن و خرافظ...  پ.ن:اصن التماسِ دعآ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

نماز خانه ی کلاس نما

یه پدیده ی جالبی توی یکی از کلاسای طبقه دوم دانشگاهه ما هست که این کلاس،در آنِ واحد هم نماز خونه س هم کلاس...!!! ینی آقا اینا اومدن قسمت عظیمشو به کلاس اختصاص دادن یه درم گذاشتن اون گوشه که نماز خونه س... حالا نکته ی جالبش اینجاست که اگه چند تا مومن و المسلمین بخوان نماز بخونن،دیگه کاری ندارن الان تو این مکان کلاسی هست یا نیست!! میان کفشارو به صورت منسجم ردیف می کنن جلو در و نماز می خونن حالا مام داریم سرِ کلاس درس یاد میگیریم خیلی ریلکس دونه دونه میان بیرون هر کودوم یه لبخند ملیحی میزنن و میرن و درم همچی آروووووووووووم می بندن و خرافظ...  پ.ن:اصن التماسِ دعآ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

میوه ی خشک و چایِ میوه ی گلِ نسترن!

عجّب...!!! رفتیم مخلوط میوه خشک گرفتیم برا تغذیه دانشگامون!!! (قضیه ی همون لقمه ی مامان و اینا)!! بعد از تو اینا فقط پرتقال و کیویش معلومه که پرتقال و کیویه...!! دیگه بقیه چیزاش هویتشون نامشخصه!!! گمنامن اصن!!! حتی با خوردنشونم نمی تونی حدس بزنی این چی می تونه باشه ینی؟! همچی برش نازک دادن این میوه هارو آدم نمی فهمه این الان زیتونه؟! موزه؟! شلیله؟! خرمالوئه؟! احیانا قسمتی از پته ی یک مادر بزرگ است؟! یا مثلا گوشه ای از روسری حمومیِ یک نوزاد؟! پرتقالشم که تلخخخخخ...!!! این شکلات تلخا هستن که پوستشون سیاهه بعد نازکن اصلا به قیافشون نمی خوره تلخ باشن صد شرف دارن به این پرتغالا!!! گفتیم بریم آبشو بگیریم با لیمو قاطی کنیم یه قاشق چایی خوری عسلم بندازیم تگ استکان سر شبی سر بکشیم تجدید قوا کنیم ولی بدبختی آبم نداره!! خشک مادرزاد!!! پوستشم نمیشه کند اگه پوستشو بشه بکنی که کلهم وجودش با تیغه ی چاقو میره به آشغالی آباد...!!! کلا همین جور سال به سال که داره میگذره من دارم متوجه این موضوع میشم که اصلا فرهنگ خرید کردن در وجودِ من تعریف نشده س!!! چند وخت پیشام رفتیم چایی کیسه ای میوه ی گل نسترن گرفتیم آقا مزه همه چی میده الا گُل...!!! تخصیره این مغازه داراس که انقد به جنساشون رنگ و لعاب میدن بعدم تا که یه چی میخوای میگن:خب انتخاب بعدیتون؟ آدمم میمونه تو رودرواسی میگه انتخاب بعدی نیم کیلو میوه خشک!!! بعدم نتیجش میشه این!!! تو این گرونی کی میره خرید آخه؟!؟!؟!؟؟! آدم باید بشینه تو خونه به مقاله ش فکر کنه...درس بخونه...جزوه منگنه کنه....ناهار بخوره...به شب یلدا فکر کنه...رخت بشوره...نه که بره میوه خشک و چایِ میوه ی گلِ نسترن بگیره بندازه سه کنجِ کابینت!!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

میوه ی خشک و چایِ میوه ی گلِ نسترن!

عجّب...!!! رفتیم مخلوط میوه خشک گرفتیم برا تغذیه دانشگامون!!! (قضیه ی همون لقمه ی مامان و اینا)!! بعد از تو اینا فقط پرتقال و کیویش معلومه که پرتقال و کیویه...!! دیگه بقیه چیزاش هویتشون نامشخصه!!! گمنامن اصن!!! حتی با خوردنشونم نمی تونی حدس بزنی این چی می تونه باشه ینی؟! همچی برش نازک دادن این میوه هارو آدم نمی فهمه این الان زیتونه؟! موزه؟! شلیله؟! خرمالوئه؟! احیانا قسمتی از پته ی یک مادر بزرگ است؟! یا مثلا گوشه ای از روسری حمومیِ یک نوزاد؟! پرتقالشم که تلخخخخخ...!!! این شکلات تلخا هستن که پوستشون سیاهه بعد نازکن اصلا به قیافشون نمی خوره تلخ باشن صد شرف دارن به این پرتغالا!!! گفتیم بریم آبشو بگیریم با لیمو قاطی کنیم یه قاشق چایی خوری عسلم بندازیم تگ استکان سر شبی سر بکشیم تجدید قوا کنیم ولی بدبختی آبم نداره!! خشک مادرزاد!!! پوستشم نمیشه کند اگه پوستشو بشه بکنی که کلهم وجودش با تیغه ی چاقو میره به آشغالی آباد...!!! کلا همین جور سال به سال که داره میگذره من دارم متوجه این موضوع میشم که اصلا فرهنگ خرید کردن در وجودِ من تعریف نشده س!!! چند وخت پیشام رفتیم چایی کیسه ای میوه ی گل نسترن گرفتیم آقا مزه همه چی میده الا گُل...!!! تخصیره این مغازه داراس که انقد به جنساشون رنگ و لعاب میدن بعدم تا که یه چی میخوای میگن:خب انتخاب بعدیتون؟ آدمم میمونه تو رودرواسی میگه انتخاب بعدی نیم کیلو میوه خشک!!! بعدم نتیجش میشه این!!! تو این گرونی کی میره خرید آخه؟!؟!؟!؟؟! آدم باید بشینه تو خونه به مقاله ش فکر کنه...درس بخونه...جزوه منگنه کنه....ناهار بخوره...به شب یلدا فکر کنه...رخت بشوره...نه که بره میوه خشک و چایِ میوه ی گلِ نسترن بگیره بندازه سه کنجِ کابینت!!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

کصافط :|

بعد حالا دیگه کاشکی واسه فردامون تصوراتِ جمالاتی قائل نمی شدیم!!! یا اینکه به این و اون در حکم قطعی نمی گفتیم:آقا ما فردا نمیایم!!! جزوه رو آوردی نیگر دار برام سه شنبه میام ازت میگیرم!!! یا اینکه انقدررررر از نیومدن خودمون مطمئن نمی شدیم لااقل کتاب زبانمونو بذاریم تو کیفمون!!! یا کاشکی حداقل لباس چرکامونو رو هم تلمبار نمی کردیم!!! بعد میگن مثبت باش،میگن حرفای قشنگ بزن!! مگه میشه آخه؟! هفته ی پیش....آقا با هزاررر امید و آرزو پا شدم ۵۰ کیلومتر رفتم دانشگاه!! کلاس نبود!!! تا ۷ شب خدا رو به سر شاهده تک و تنها بیرونِ سردر نشستم به انتظار تاکسی و هی این دانشجوهای فوکولی رو لعنت کردم که چقدررررر ریلکس سوار خط میشن میرن خونشون و من باس هی نازِ این خانومای بانوانو بکشم خانوم!! آخ چی شد این ماشینی که فرستادی!!! الحق و الانصاف اگه کلاسی بود میگفتیم حالا طوری نیس نشستیم یه هوایی خورد به جونمون بلاخره!!! سرِ هیچی حیرون شدیم!!! دوباره چهارشنبه!! ساعت ۳خونه ی مامان جون!! از زیر پتو با یک مصیبتی پا شدیم رفتیم دانشگاه!!! تــــازه فهمیدیم چی؟ استاد مربوطه عوض شده!!! خانومِ استاد رفتن تهرون امتحان دکتری بدن مام که به درک سرمون!!! حالا این هفته...دلمونو صابون زدیم بشینیم تو خونه این همه راهو نریم و با کلاس تشکیل نشده مواجه بشیم!! صوفیا اس ام اس زده که: کلاس زبان امروز تشکیل می شود.ساعت ۳ و نیم کلاس ۱۰۳ :| اونم درست موقعی که داشتم ظرفای کثیفو از دورِ خونه جمع می کردم ببرم بشورم!!! دیشب و امروز خعلی این عواملِ محیطی احساساتمو به سخره گرفتن خدا ازشون نگذره به حق دوازده امامِ بر حق!!! الانشم سرمان درد گرفته از حرص!! که آخر چرا باید همه چیز در این دنیا برعکس باشد؟! و این عکس،نه تنها در کلاس های دانشگاهم،بلکه در تمام مراحل زندگی ام مصداقِ اشدّ دارد نمی دانیم چرا...؟! عق!!!  پ.ن:مَ اصن دیگه با همتون قَرَم!!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

کصافط :|

بعد حالا دیگه کاشکی واسه فردامون تصوراتِ جمالاتی قائل نمی شدیم!!! یا اینکه به این و اون در حکم قطعی نمی گفتیم:آقا ما فردا نمیایم!!! جزوه رو آوردی نیگر دار برام سه شنبه میام ازت میگیرم!!! یا اینکه انقدررررر از نیومدن خودمون مطمئن نمی شدیم لااقل کتاب زبانمونو بذاریم تو کیفمون!!! یا کاشکی حداقل لباس چرکامونو رو هم تلمبار نمی کردیم!!! بعد میگن مثبت باش،میگن حرفای قشنگ بزن!! مگه میشه آخه؟! هفته ی پیش....آقا با هزاررر امید و آرزو پا شدم ۵۰ کیلومتر رفتم دانشگاه!! کلاس نبود!!! تا ۷ شب خدا رو به سر شاهده تک و تنها بیرونِ سردر نشستم به انتظار تاکسی و هی این دانشجوهای فوکولی رو لعنت کردم که چقدررررر ریلکس سوار خط میشن میرن خونشون و من باس هی نازِ این خانومای بانوانو بکشم خانوم!! آخ چی شد این ماشینی که فرستادی!!! الحق و الانصاف اگه کلاسی بود میگفتیم حالا طوری نیس نشستیم یه هوایی خورد به جونمون بلاخره!!! سرِ هیچی حیرون شدیم!!! دوباره چهارشنبه!! ساعت ۳خونه ی مامان جون!! از زیر پتو با یک مصیبتی پا شدیم رفتیم دانشگاه!!! تــــازه فهمیدیم چی؟ استاد مربوطه عوض شده!!! خانومِ استاد رفتن تهرون امتحان دکتری بدن مام که به درک سرمون!!! حالا این هفته...دلمونو صابون زدیم بشینیم تو خونه این همه راهو نریم و با کلاس تشکیل نشده مواجه بشیم!! صوفیا اس ام اس زده که: کلاس زبان امروز تشکیل می شود.ساعت ۳ و نیم کلاس ۱۰۳ :| اونم درست موقعی که داشتم ظرفای کثیفو از دورِ خونه جمع می کردم ببرم بشورم!!! دیشب و امروز خعلی این عواملِ محیطی احساساتمو به سخره گرفتن خدا ازشون نگذره به حق دوازده امامِ بر حق!!! الانشم سرمان درد گرفته از حرص!! که آخر چرا باید همه چیز در این دنیا برعکس باشد؟! و این عکس،نه تنها در کلاس های دانشگاهم،بلکه در تمام مراحل زندگی ام مصداقِ اشدّ دارد نمی دانیم چرا...؟! عق!!!  پ.ن:مَ اصن دیگه با همتون قَرَم!!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

فردای من به قرارِ ذیل است:

فردا صبح ساعت های ۸-۹ یا حد اکثر ۱۰ از خواب بیدار می شوم... به اینترنت مراجعه می کنم و وبلاگم را چک می کنم. با افکاری مثل:تهیه ی مقاله و مظلومیت آقای حاجی زاده خودم را می چزانم همان اول صبح. یک نقطه هم می گذارم اینجا => . و بعد ناهار می خورم. و می خوابم. با خیالی آسوده. موبایلم هم روی سایلنت. هر از گاهی نگاهی می اندازم بلکه صوفیا از تشکیل شدن/نشدن کلاس فردا خبری داده باشد. یک عالمه خواب های الکی می بینم. بیدار می شوم. خواب هایم را فراموش می کنم. وقتی بیدار می شوم دارد شب می شود.(نیس که روزا کوتاهه!) و سپس،به سراغ تلوزیون خواهم رفت.... و به تماشای برنامه های مورد علاقه ام خواهم پرداخت... بعد هم شام. شب موقع خواب سریالی می بینم و بعد، با سیستم اینترنت برای چند روز خداحافظی می کنم. فردا خوشحال خواهم بود. روز من نورانی ست... از لابه لای پره های پرده ی مهمان خانه نقطه نقطه های شفاف نور صبحگاهی روحم را نوازش می دهد. من پیش خانواده ام هستم ... و به جای یک شب،دو شب را در تخت خوابم می خوابم. فردا من لواشک نخواهم خورد.ولی هلویی خواهم خورد. فردا به یاد هیچ کدام از هم کلاس هایم نخواهم بود... و شب هنگام در این فکر خواهم افتاد که:امشب که من نیستم در خانه ی مادر بزرگ چه کسی مهمان است؟ یا بهتر است بگویم:چه کسانی؟ فردا هیچ تلاشی در راستای مقاله ام نخواهم کرد. و کاغذی که پدرم برایم پرینت گرفته درباره ی راه های مقاله نویسی را نخواهم خواند. به قولِ بچه آ گفتنی: هولو برو تو گلو!! پدر و مادر های امروزی لقمه را می جوند و در دهان بچه هایشان می گذارند ولی باز هم بچه ها آن لقمه را قورت نمی دهند و تازه دو قورت و نیمشان هم باقیست!! شده حکایتِ تلاش های پی در پی پدرمان در راستای مقاله و تخمه شکستنِ ما در جلوی تلوزیون در جهت دنبال کردن اخبار مربوط به گرانی!! و فردای من....روزی خواهد بود پر از نشاط...و هیچ عاملی مرا آزار نخواهد داد مگر!! تشکیل شدنِ کلاسی که من پیچاندمش...!!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

فردای من به قرارِ ذیل است:

فردا صبح ساعت های ۸-۹ یا حد اکثر ۱۰ از خواب بیدار می شوم... به اینترنت مراجعه می کنم و وبلاگم را چک می کنم. با افکاری مثل:تهیه ی مقاله و مظلومیت آقای حاجی زاده خودم را می چزانم همان اول صبح. یک نقطه هم می گذارم اینجا => . و بعد ناهار می خورم. و می خوابم. با خیالی آسوده. موبایلم هم روی سایلنت. هر از گاهی نگاهی می اندازم بلکه صوفیا از تشکیل شدن/نشدن کلاس فردا خبری داده باشد. یک عالمه خواب های الکی می بینم. بیدار می شوم. خواب هایم را فراموش می کنم. وقتی بیدار می شوم دارد شب می شود.(نیس که روزا کوتاهه!) و سپس،به سراغ تلوزیون خواهم رفت.... و به تماشای برنامه های مورد علاقه ام خواهم پرداخت... بعد هم شام. شب موقع خواب سریالی می بینم و بعد، با سیستم اینترنت برای چند روز خداحافظی می کنم. فردا خوشحال خواهم بود. روز من نورانی ست... از لابه لای پره های پرده ی مهمان خانه نقطه نقطه های شفاف نور صبحگاهی روحم را نوازش می دهد. من پیش خانواده ام هستم ... و به جای یک شب،دو شب را در تخت خوابم می خوابم. فردا من لواشک نخواهم خورد.ولی هلویی خواهم خورد. فردا به یاد هیچ کدام از هم کلاس هایم نخواهم بود... و شب هنگام در این فکر خواهم افتاد که:امشب که من نیستم در خانه ی مادر بزرگ چه کسی مهمان است؟ یا بهتر است بگویم:چه کسانی؟ فردا هیچ تلاشی در راستای مقاله ام نخواهم کرد. و کاغذی که پدرم برایم پرینت گرفته درباره ی راه های مقاله نویسی را نخواهم خواند. به قولِ بچه آ گفتنی: هولو برو تو گلو!! پدر و مادر های امروزی لقمه را می جوند و در دهان بچه هایشان می گذارند ولی باز هم بچه ها آن لقمه را قورت نمی دهند و تازه دو قورت و نیمشان هم باقیست!! شده حکایتِ تلاش های پی در پی پدرمان در راستای مقاله و تخمه شکستنِ ما در جلوی تلوزیون در جهت دنبال کردن اخبار مربوط به گرانی!! و فردای من....روزی خواهد بود پر از نشاط...و هیچ عاملی مرا آزار نخواهد داد مگر!! تشکیل شدنِ کلاسی که من پیچاندمش...!!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا