بعد حالا دیگه کاشکی واسه فردامون تصوراتِ جمالاتی قائل نمی شدیم!!!
یا اینکه به این و اون در حکم قطعی نمی گفتیم:آقا ما فردا نمیایم!!! جزوه رو آوردی نیگر دار برام سه شنبه میام ازت میگیرم!!!
یا اینکه انقدررررر از نیومدن خودمون مطمئن نمی شدیم لااقل کتاب زبانمونو بذاریم تو کیفمون!!!
یا کاشکی حداقل لباس چرکامونو رو هم تلمبار نمی کردیم!!!
بعد میگن مثبت باش،میگن حرفای قشنگ بزن!! مگه میشه آخه؟!
هفته ی پیش....آقا با هزاررر امید و آرزو پا شدم ۵۰ کیلومتر رفتم دانشگاه!! کلاس نبود!!! تا ۷ شب خدا رو به سر شاهده تک و تنها بیرونِ سردر نشستم به انتظار تاکسی و هی این دانشجوهای فوکولی رو لعنت کردم که چقدررررر ریلکس سوار خط میشن میرن خونشون و من باس هی نازِ این خانومای بانوانو بکشم خانوم!! آخ چی شد این ماشینی که فرستادی!!! الحق و الانصاف اگه کلاسی بود میگفتیم حالا طوری نیس نشستیم یه هوایی خورد به جونمون بلاخره!!! سرِ هیچی حیرون شدیم!!!
دوباره چهارشنبه!! ساعت ۳خونه ی مامان جون!! از زیر پتو با یک مصیبتی پا شدیم رفتیم دانشگاه!!! تــــازه فهمیدیم چی؟ استاد مربوطه عوض شده!!! خانومِ استاد رفتن تهرون امتحان دکتری بدن مام که به درک سرمون!!!
حالا این هفته...دلمونو صابون زدیم بشینیم تو خونه این همه راهو نریم و با کلاس تشکیل نشده مواجه بشیم!! صوفیا اس ام اس زده که: کلاس زبان امروز تشکیل می شود.ساعت ۳ و نیم کلاس ۱۰۳ :|
اونم درست موقعی که داشتم ظرفای کثیفو از دورِ خونه جمع می کردم ببرم بشورم!!!
دیشب و امروز خعلی این عواملِ محیطی احساساتمو به سخره گرفتن خدا ازشون نگذره به حق دوازده امامِ بر حق!!!
الانشم سرمان درد گرفته از حرص!! که آخر چرا باید همه چیز در این دنیا برعکس باشد؟!
و این عکس،نه تنها در کلاس های دانشگاهم،بلکه در تمام مراحل زندگی ام مصداقِ اشدّ دارد نمی دانیم چرا...؟!
عق!!!
پ.ن:مَ اصن دیگه با همتون قَرَم!!!