ممکن است من شاهزاده ام را پیدا کنم،اما پدرم همیشه پادشاه من خواهد ماند.

۱۸ مطلب در آبان ۱۳۹۱ ثبت شده است

world off

و خداوند موت الاصغر را آفرید تا هر ۵ حواسِ آدمیزاد موقتا غیر فعال بمانند برای فرار از دنیا. . . و باز هم خداوند انگور را آفرید تا آدمیزاد با آن شراب بسازد و هر ۵ حواسِ آدمیزاد موقتا فعال بماند باز هم برای فرار از دنیا. . . اولی جسمت هست ولی روحت نیست.دومی هم جسمت هست و روحت نیست.فرقش چیست؟! هر دو با یک آب به صورت زدن از سرت می پرد. اما اولی آدمی را بهشتی می کند و دومی جهنمی. ولی هر دو یک هدف دارند=> پرت از دنیا شدن.  غایت یکیست ولی ماده و صورت و ال و بل متفاوت است!!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

world off

و خداوند موت الاصغر را آفرید تا هر ۵ حواسِ آدمیزاد موقتا غیر فعال بمانند برای فرار از دنیا. . . و باز هم خداوند انگور را آفرید تا آدمیزاد با آن شراب بسازد و هر ۵ حواسِ آدمیزاد موقتا فعال بماند باز هم برای فرار از دنیا. . . اولی جسمت هست ولی روحت نیست.دومی هم جسمت هست و روحت نیست.فرقش چیست؟! هر دو با یک آب به صورت زدن از سرت می پرد. اما اولی آدمی را بهشتی می کند و دومی جهنمی. ولی هر دو یک هدف دارند=> پرت از دنیا شدن.  غایت یکیست ولی ماده و صورت و ال و بل متفاوت است!!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

winter or afsane

سه نقطه و روزی فرا خواهد رسید که همه ی ما از این بلاتکلیفی در خواهیم آمد... روزی که نامش "زمستان" است. و در آن روز می توانیم به صورت بالقوه گرم بپوشیم. با اطمینانِ مطلق!!! به امید آن روز نقطه
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

winter or afsane

سه نقطه و روزی فرا خواهد رسید که همه ی ما از این بلاتکلیفی در خواهیم آمد... روزی که نامش "زمستان" است. و در آن روز می توانیم به صورت بالقوه گرم بپوشیم. با اطمینانِ مطلق!!! به امید آن روز نقطه
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

منزل نامه

بیش از دو روز است که در منزل به سر می بریم و سعی در پر کردن اوغات فراقتمان داریم.به یاد ایّام تابستان چندی فیلم می بینیم و به تماشای خواب های بعد از ظهرمان قیام می کنیم.گاهی هم احساس های گناهِ مزاحم به سراغمان می آید که یک کتابی چیزی برداریم بخوانیم تا حداقل ۳۰ دقیقه از ۲۴ ساعت شبانه روزمان را با رنگ سبزِ مفید بودن آغشته کنیم. دیروز صبح دو قصیده از ناصر خسرو را خواندیم هر کدام ۴۵ دقیقه طول کشید.لذتی حاصل شد از خشکی و خود شیفتگیِ ناصر خسرو که همگان را مسخره می کند به جهت علاقه به گل و بلبل...!!! خوشمان می آید شاعرِ الکی خوشی نیست!!!تمام شعر هایش یک چارچوب حساب شده و منطقی دارد اگرچه گاهی اعصاب آدم را درگیرِ از خود راضی گری اش می کند ولی برای رژیم درسیِ من درست نیست که روزانه بیش از ۴ قصیده از ناصر خسرو را بخوانم!!! نمی شود که آدم در یک وعده،هم روی یک مقاله ی سنگین و دشوااااار کار کند و هم قصیده های قلمبه سلمبه ی ناصر خسرو را بخواند!!! یکهو دیدید وزنِ آدمی از ۴۷ به ۶۷ صوعود کرد!!! به هر حال ما که امروز روزه ی درسی گرفتیم و اصلا هم تصمیم نداریم روزه مان را در راهِ کسبِ علم بشکنیم...!!! خداوندگارمان از ما راضی باشد!! ما را کافیست!!! ما را چه به علم و معلومات؟! در عنفوان جوانی،به جای بالا بردن آسمان خراش هایمان در محله های برینِ بهشت،برویم بچسبیم به چهار تا قطعه ی کاغذِ کاهی که گاهی استخوان قلمِ گاو هم قاطی اش می کنند؟! نو نو ایت ایز ایم پاسیبل!!! نِ ور!!! هوووووم!!! متعجبم از اینکه چرا اتاقِ انتهاییِ مهمانخانه مان انقدر خش است و ما را به یاد سال های ۱۳۷۹ می اندازد؟! چه رازی در این اتاق نهفته است؟! تنها منطقه ای که اجازه ی ورود با دمپایی رو فرشی وجود ندارد در خانه ی ما،همین اتاقِ انتهاییِ مهمانخانه است...!!! همیشه ی خدا هم تمیز است!!! یک دانه تراشه ی پاک کن،یا دانه ی انار،یا پوست پسته در این مکان یافت نمی شود!! هیچ گاه!!! تردد بسیار کم است و هوای تازه ای دارد،وسایلِ اضافی مثل مداد استدلر یا بطریِ خالیِ نوشابه در آن به چشم نمی خورد و جک و جانور هم در آن حوالی نمی پلکد...هرچه جک و جانور هست یک راست می رود می افتد زیرِ پرده ی حریرِ شیری رنگ و دارِ فانی را وداع می گوید!! جایی گرم و نرم و راحت،برای یک فوتِ آبرومندانه و شرافتمند...!!! یک مقاله ی نُقلی: مقدمه: یک سری به ذهنم رسید بروم دستورِ زبانِ محاوره ی دهه هفتادی ها را جزوه کنم.فکر نمی کنم تعداد صفحه هایش متجاوز از ۵ صفحه شود!! این دستورِ زبان خاص تقریبا دو سال است که وارد زبانِ محاوره ی جوانانِ میهنِ اسلامی مان شده و بسیار در افعال طویل،ایجاز آفریده.به طور مثال...عبارت:دارم آهنگ گوش می دهم...طی فرایندِ سماعیِ صرفی و اشتقاقی،به این صورت در می آید:موزیک می گوشم. یا مثلا عبارت:حوصله ام سر رفته=>حوصلم سرید. یا عبارت:بهم زنگ بزن/با من تماس بگیر=> بزنگ این کلمات و عباراتی که در فوق ذکرشان رفته،بین اجناسِ مختلف جامعه عمومیت دارند.(بین جنس مونث و مذکر) اما یک دستور زبانِ خاصِ دیگر هم هست که فقط و فقط بین مونث هایی با محدوده سنی ۱۲ تا ۲۳ سال کاربرد دارد که به عنوان مثال عبارت:چه کار می کنی،طبق عملیات های فوقِ تخصصیِ اشتقاقی و ادغامی!! می شود:تیتال می تنی؟! یا مثلا عبارت:زیبای من=>خوجملِ من و عباراتی از این دست...!!! نتیجه گیری: و خلاصه هدف از این مقاله ی کوچک،این بود که ثبت شود برای آینده،تا ما بیشتر به تحولاتِ زبانی مان پی ببریم. فهرست منابع: استاتوسِ آیدی های روم کامنت های وبلاگ های شکلک و آیکون مطالب وبلاگ هایی که درشان جشن تولد برگزار می شود   پ.ن:ما تا وقتی مامانمون از پا ظرفشویی دل نکنه نمی فهمیم به کدامین هدف پا در این هستی گذاشته ایم!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

منزل نامه

بیش از دو روز است که در منزل به سر می بریم و سعی در پر کردن اوغات فراقتمان داریم.به یاد ایّام تابستان چندی فیلم می بینیم و به تماشای خواب های بعد از ظهرمان قیام می کنیم.گاهی هم احساس های گناهِ مزاحم به سراغمان می آید که یک کتابی چیزی برداریم بخوانیم تا حداقل ۳۰ دقیقه از ۲۴ ساعت شبانه روزمان را با رنگ سبزِ مفید بودن آغشته کنیم. دیروز صبح دو قصیده از ناصر خسرو را خواندیم هر کدام ۴۵ دقیقه طول کشید.لذتی حاصل شد از خشکی و خود شیفتگیِ ناصر خسرو که همگان را مسخره می کند به جهت علاقه به گل و بلبل...!!! خوشمان می آید شاعرِ الکی خوشی نیست!!!تمام شعر هایش یک چارچوب حساب شده و منطقی دارد اگرچه گاهی اعصاب آدم را درگیرِ از خود راضی گری اش می کند ولی برای رژیم درسیِ من درست نیست که روزانه بیش از ۴ قصیده از ناصر خسرو را بخوانم!!! نمی شود که آدم در یک وعده،هم روی یک مقاله ی سنگین و دشوااااار کار کند و هم قصیده های قلمبه سلمبه ی ناصر خسرو را بخواند!!! یکهو دیدید وزنِ آدمی از ۴۷ به ۶۷ صوعود کرد!!! به هر حال ما که امروز روزه ی درسی گرفتیم و اصلا هم تصمیم نداریم روزه مان را در راهِ کسبِ علم بشکنیم...!!! خداوندگارمان از ما راضی باشد!! ما را کافیست!!! ما را چه به علم و معلومات؟! در عنفوان جوانی،به جای بالا بردن آسمان خراش هایمان در محله های برینِ بهشت،برویم بچسبیم به چهار تا قطعه ی کاغذِ کاهی که گاهی استخوان قلمِ گاو هم قاطی اش می کنند؟! نو نو ایت ایز ایم پاسیبل!!! نِ ور!!! هوووووم!!! متعجبم از اینکه چرا اتاقِ انتهاییِ مهمانخانه مان انقدر خش است و ما را به یاد سال های ۱۳۷۹ می اندازد؟! چه رازی در این اتاق نهفته است؟! تنها منطقه ای که اجازه ی ورود با دمپایی رو فرشی وجود ندارد در خانه ی ما،همین اتاقِ انتهاییِ مهمانخانه است...!!! همیشه ی خدا هم تمیز است!!! یک دانه تراشه ی پاک کن،یا دانه ی انار،یا پوست پسته در این مکان یافت نمی شود!! هیچ گاه!!! تردد بسیار کم است و هوای تازه ای دارد،وسایلِ اضافی مثل مداد استدلر یا بطریِ خالیِ نوشابه در آن به چشم نمی خورد و جک و جانور هم در آن حوالی نمی پلکد...هرچه جک و جانور هست یک راست می رود می افتد زیرِ پرده ی حریرِ شیری رنگ و دارِ فانی را وداع می گوید!! جایی گرم و نرم و راحت،برای یک فوتِ آبرومندانه و شرافتمند...!!! یک مقاله ی نُقلی: مقدمه: یک سری به ذهنم رسید بروم دستورِ زبانِ محاوره ی دهه هفتادی ها را جزوه کنم.فکر نمی کنم تعداد صفحه هایش متجاوز از ۵ صفحه شود!! این دستورِ زبان خاص تقریبا دو سال است که وارد زبانِ محاوره ی جوانانِ میهنِ اسلامی مان شده و بسیار در افعال طویل،ایجاز آفریده.به طور مثال...عبارت:دارم آهنگ گوش می دهم...طی فرایندِ سماعیِ صرفی و اشتقاقی،به این صورت در می آید:موزیک می گوشم. یا مثلا عبارت:حوصله ام سر رفته=>حوصلم سرید. یا عبارت:بهم زنگ بزن/با من تماس بگیر=> بزنگ این کلمات و عباراتی که در فوق ذکرشان رفته،بین اجناسِ مختلف جامعه عمومیت دارند.(بین جنس مونث و مذکر) اما یک دستور زبانِ خاصِ دیگر هم هست که فقط و فقط بین مونث هایی با محدوده سنی ۱۲ تا ۲۳ سال کاربرد دارد که به عنوان مثال عبارت:چه کار می کنی،طبق عملیات های فوقِ تخصصیِ اشتقاقی و ادغامی!! می شود:تیتال می تنی؟! یا مثلا عبارت:زیبای من=>خوجملِ من و عباراتی از این دست...!!! نتیجه گیری: و خلاصه هدف از این مقاله ی کوچک،این بود که ثبت شود برای آینده،تا ما بیشتر به تحولاتِ زبانی مان پی ببریم. فهرست منابع: استاتوسِ آیدی های روم کامنت های وبلاگ های شکلک و آیکون مطالب وبلاگ هایی که درشان جشن تولد برگزار می شود   پ.ن:ما تا وقتی مامانمون از پا ظرفشویی دل نکنه نمی فهمیم به کدامین هدف پا در این هستی گذاشته ایم!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

نمی دانم چرا؟!

تازگی ها به یک نتیجه ی کلی رسیده ایم که: چرخانده شدن این وبلاگ،ارتباط راست و مستقیمی با نسبت بیکاریِ اینجانب دارد...هرچه آدم بیکارتر....قر و قوسِ وبلاگ هم به همان نسبت بیشتر...!! چکیده: رشته ی تحصیلی مان بیش از سی سال است که اشباع شده و ما این موضوع را در آبان ماه سال ۱۳۹۱ فهمیدیم...! آینده مان به طرزِ مشکوکی مجهول است...!! گذشته مان هم که تمامش مشکوک است!!! ولی مجهول نیست!!!  پیامک که می رسد دیگر نمی گوییم:دوستمه.به جایش می گوییم:کلبه است.برایش ایکس عنوان فیلم جدید رسیده.   دیگر سر قیمت آژانس هم چک و چانه نمی زنیم...!!! یک راه بهینه برای خفه کردن راننده:کرایه را صـــاف آماده کن و موقعی که رسیدی بگذار روی صندلی جلویی و پیاده شو.راحت و بی دردسر.اگر هم احیانا خورده نداشتی و او هم نداشت!!! بگو باشه و پیاده شو! دفعه ی بعد خداوند حتما راهی را برایت می گشاید که خورده هایش را از ته لوزوالمعده اش بکشی بیرون...   برای ورود و خروج از کلاس نه سلام می گوییم و نه خداحافظ.فقط تنها کاری که می کنیم آویزان شدن از میله های خط واحد و خیره شدن به بیرون است و بس.   نفس های عمیقمان را وقتی می کشیم که کلید خانه را زیرِ الیافِ کیفمان پیدا می کنیم و میگوید:جیلینگ جیلینگ!! نه وقتی که خط واحد می ایستد و کارتِ اتوبوس نیست و دستگاه می گوید:بیب.بیب.بیب....بیب.   اگر غیر از پوزیسیونِ نماز،چادر سرمان کنیم یا نمی توانیم کاری انجام دهیم یا اگر بتوانیم با سر می خوریم زمین...!!! اصلش سیستمِ شخصیتیِ ما چادر مشکی را ساپورت نمی کند...!!! والسلام!!!   دیوار های دانشکده مان مثل مقواست...از همین مقواهای داخل بیسکوییت پتی بورِ آبی آسمونی...!   تازگی ها به این سوال حساس شده ام و به محض شنیدنش چهار سوتونِ فقراتم شوروع به لرزش می کند: مامانتم کارمنده...؟! خعلی دوست دارم بگویم:والا نیست!! بلا نیست!!! به جد سید مراد نیست!!!   نمی دانم چرا ولی نسبت به این آخر هفته خیلی حسِ خوبی دارم!!! از همین حالا می توانم تصور کنم چقدررررررررر قرار است لحظات خوبی را سپری کنم. . .اولین بار است که همچین احساسی دارم.قبلا ها اگر قرار بود به ثریا هم برویم باز اخم هایم در هم بود...!!!! همچی شده ایم خوشال الاصل!!!  احساس می کنم این روزها بهترین مقطع زندگیِ من است که شاید در آینده نتوانم به اندازه ی الان از این روزها لذت ببرم!!! نمی دانم چرا ولی...حس می کنم زندگیم خوب جایی وایساده!!! گفته بودم می خواهم مقاله بنویسم؟ هنوز ننوشتمش...!! دستم به نوشتنش نمی رود!! نمی دانم چرا؟!    شرایط طوری شده که اگر سر کلاس های دانشگاهم حاضر شوم عذاب وجدان می گیرم!!! مخصوصا اینکه لیست حضور غیاب هم به دستانِ با کفایتِ من سپرده شده باشد...!!  متن اصلی: ما تا وقتی بابامون بامون حرف نزنه نمی فهمیم دنیا چی به چیه...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

نمی دانم چرا؟!

تازگی ها به یک نتیجه ی کلی رسیده ایم که: چرخانده شدن این وبلاگ،ارتباط راست و مستقیمی با نسبت بیکاریِ اینجانب دارد...هرچه آدم بیکارتر....قر و قوسِ وبلاگ هم به همان نسبت بیشتر...!! چکیده: رشته ی تحصیلی مان بیش از سی سال است که اشباع شده و ما این موضوع را در آبان ماه سال ۱۳۹۱ فهمیدیم...! آینده مان به طرزِ مشکوکی مجهول است...!! گذشته مان هم که تمامش مشکوک است!!! ولی مجهول نیست!!!  پیامک که می رسد دیگر نمی گوییم:دوستمه.به جایش می گوییم:کلبه است.برایش ایکس عنوان فیلم جدید رسیده.   دیگر سر قیمت آژانس هم چک و چانه نمی زنیم...!!! یک راه بهینه برای خفه کردن راننده:کرایه را صـــاف آماده کن و موقعی که رسیدی بگذار روی صندلی جلویی و پیاده شو.راحت و بی دردسر.اگر هم احیانا خورده نداشتی و او هم نداشت!!! بگو باشه و پیاده شو! دفعه ی بعد خداوند حتما راهی را برایت می گشاید که خورده هایش را از ته لوزوالمعده اش بکشی بیرون...   برای ورود و خروج از کلاس نه سلام می گوییم و نه خداحافظ.فقط تنها کاری که می کنیم آویزان شدن از میله های خط واحد و خیره شدن به بیرون است و بس.   نفس های عمیقمان را وقتی می کشیم که کلید خانه را زیرِ الیافِ کیفمان پیدا می کنیم و میگوید:جیلینگ جیلینگ!! نه وقتی که خط واحد می ایستد و کارتِ اتوبوس نیست و دستگاه می گوید:بیب.بیب.بیب....بیب.   اگر غیر از پوزیسیونِ نماز،چادر سرمان کنیم یا نمی توانیم کاری انجام دهیم یا اگر بتوانیم با سر می خوریم زمین...!!! اصلش سیستمِ شخصیتیِ ما چادر مشکی را ساپورت نمی کند...!!! والسلام!!!   دیوار های دانشکده مان مثل مقواست...از همین مقواهای داخل بیسکوییت پتی بورِ آبی آسمونی...!   تازگی ها به این سوال حساس شده ام و به محض شنیدنش چهار سوتونِ فقراتم شوروع به لرزش می کند: مامانتم کارمنده...؟! خعلی دوست دارم بگویم:والا نیست!! بلا نیست!!! به جد سید مراد نیست!!!   نمی دانم چرا ولی نسبت به این آخر هفته خیلی حسِ خوبی دارم!!! از همین حالا می توانم تصور کنم چقدررررررررر قرار است لحظات خوبی را سپری کنم. . .اولین بار است که همچین احساسی دارم.قبلا ها اگر قرار بود به ثریا هم برویم باز اخم هایم در هم بود...!!!! همچی شده ایم خوشال الاصل!!!  احساس می کنم این روزها بهترین مقطع زندگیِ من است که شاید در آینده نتوانم به اندازه ی الان از این روزها لذت ببرم!!! نمی دانم چرا ولی...حس می کنم زندگیم خوب جایی وایساده!!! گفته بودم می خواهم مقاله بنویسم؟ هنوز ننوشتمش...!! دستم به نوشتنش نمی رود!! نمی دانم چرا؟!    شرایط طوری شده که اگر سر کلاس های دانشگاهم حاضر شوم عذاب وجدان می گیرم!!! مخصوصا اینکه لیست حضور غیاب هم به دستانِ با کفایتِ من سپرده شده باشد...!!  متن اصلی: ما تا وقتی بابامون بامون حرف نزنه نمی فهمیم دنیا چی به چیه...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا