ممکن است من شاهزاده ام را پیدا کنم،اما پدرم همیشه پادشاه من خواهد ماند.

۳۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۲ ثبت شده است

گویی در این صحرا...خدا را بنده ای نیست...

هر شب به این امید سر بر بالین می گذاریم که فردایی را به سر برسانیم که تا بعد از ظهرش تمام محتوای حاویِ ترس اش ته کشیده باشد،که بتوانیم جوری افکارِ عنان گسیخته مان را جمعُ جور کنیم که قادر باشیم با خیالِ راحت از اوقات فراغتمان استفاده کنیمُ یک فیلمِ هنوز نگاه نکرده ی بکر را تماشا کنیم،آن هم با بلال های ریزِ با طعمِ لیمو. ... هر روز از دلِ ترسِ پیشین ترسِ دیگری زاده می شود.همین طور ترس ها به صورتِ انفجاری تکثیر می شوندُ آدم را پاک از هم فرو می پاشد.صحبتِ یکی دو روز نیست...صحبتِ سه ماهِ آزگار است... ... از برایِ غلبه بر این عاملِ فجیع کارهایی را که تا به حال به عمرمان نکرده بودیم را کردیم.همین جدیدترش،همین نیم ساعت پیش را عرض می کنیم،مجبور شدیم برای فروکشِ آتشِ ترسمان،برای همکلاسی مان که در طولِ ترم شاید تعداد سلامُ علیک هایمان به یک دانه هم نرسیده،پیامک بزنیم و التماسش کنیم که هم خودش،و هم دوستانش،بروندُ آن درسِ عظیم الپیکر را بردارند تا تعداد کلاس به حد متعارف برسدُ خدای ناکرده حذف نگردد.بعد هم جوابی را باید ببینیم با این مضمون: "خب که چی؟!" و ما باید بیاییمُ توضیح بدهیم که ای عزیزِ دل،یا عزیزانِ دل،بیایید جملگی دست به دست هم دهیمُ به خاطر دشواری ها در هم نشکنیمُ از زیرِ بارِ این درس،شانه خالی نکنیم.چرا که این ها همه به نفعمان است،به قولِ نازنین،دوستِ نازنینم:پشتِ این تلخی ها همیشه یک شیرینی هست... اما همیشه گوش های طلبکار بیشتر آماده اند تا گوش های بدهکار... ... و خداوند علم را در وجود آدم اش سرشت،آدمیزاد هم تحصیلُ دانشگاه را تاسیس کرد،اما این تحصیلی که دائما توأم با ترسُ از هم گسیختگی ست را چه کسی پدید آورد؟! چه کسی را می توان مسئولِ این ضرباتِ روحیِ متوالی،آن هم در عنفوانِ بیست سالگیُ ترُ تازگی دانست؟! ... بگذریم... اصلا چه خوش گفت آنکه گفت:گویی در این صحرا...خدا را بنده ای نیست...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

گویی در این صحرا...خدا را بنده ای نیست...

هر شب به این امید سر بر بالین می گذاریم که فردایی را به سر برسانیم که تا بعد از ظهرش تمام محتوای حاویِ ترس اش ته کشیده باشد،که بتوانیم جوری افکارِ عنان گسیخته مان را جمعُ جور کنیم که قادر باشیم با خیالِ راحت از اوقات فراغتمان استفاده کنیمُ یک فیلمِ هنوز نگاه نکرده ی بکر را تماشا کنیم،آن هم با بلال های ریزِ با طعمِ لیمو. ... هر روز از دلِ ترسِ پیشین ترسِ دیگری زاده می شود.همین طور ترس ها به صورتِ انفجاری تکثیر می شوندُ آدم را پاک از هم فرو می پاشد.صحبتِ یکی دو روز نیست...صحبتِ سه ماهِ آزگار است... ... از برایِ غلبه بر این عاملِ فجیع کارهایی را که تا به حال به عمرمان نکرده بودیم را کردیم.همین جدیدترش،همین نیم ساعت پیش را عرض می کنیم،مجبور شدیم برای فروکشِ آتشِ ترسمان،برای همکلاسی مان که در طولِ ترم شاید تعداد سلامُ علیک هایمان به یک دانه هم نرسیده،پیامک بزنیم و التماسش کنیم که هم خودش،و هم دوستانش،بروندُ آن درسِ عظیم الپیکر را بردارند تا تعداد کلاس به حد متعارف برسدُ خدای ناکرده حذف نگردد.بعد هم جوابی را باید ببینیم با این مضمون: "خب که چی؟!" و ما باید بیاییمُ توضیح بدهیم که ای عزیزِ دل،یا عزیزانِ دل،بیایید جملگی دست به دست هم دهیمُ به خاطر دشواری ها در هم نشکنیمُ از زیرِ بارِ این درس،شانه خالی نکنیم.چرا که این ها همه به نفعمان است،به قولِ نازنین،دوستِ نازنینم:پشتِ این تلخی ها همیشه یک شیرینی هست... اما همیشه گوش های طلبکار بیشتر آماده اند تا گوش های بدهکار... ... و خداوند علم را در وجود آدم اش سرشت،آدمیزاد هم تحصیلُ دانشگاه را تاسیس کرد،اما این تحصیلی که دائما توأم با ترسُ از هم گسیختگی ست را چه کسی پدید آورد؟! چه کسی را می توان مسئولِ این ضرباتِ روحیِ متوالی،آن هم در عنفوانِ بیست سالگیُ ترُ تازگی دانست؟! ... بگذریم... اصلا چه خوش گفت آنکه گفت:گویی در این صحرا...خدا را بنده ای نیست...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا