ممکن است من شاهزاده ام را پیدا کنم،اما پدرم همیشه پادشاه من خواهد ماند.

۳۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۲ ثبت شده است

[عنوان ندارد]

کسی را گفتند:مثنوی برداشتن از که آموختی؟!گفت:از بی ادبان!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

[عنوان ندارد]

کسی را گفتند:مثنوی برداشتن از که آموختی؟!گفت:از بی ادبان!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

[عنوان ندارد]

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

[عنوان ندارد]

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

یوم الحساب

اعتراف می کنم که هیچ وقت برای رسیدنِ این روز،در دلم اسیدُ باز نمی جوشیدُ در هیچ یک از این شب های پر التهاب هم کابوس،یا رویایی به چشمم نمی خورد که مضمونش موضوعِ این روز باشد.چشم هایم هم عادت کرده بودند هر دفعه که آن جدولِ باریک جلویشان نمایانگر میشود،به صورتِ خودکار فیلدِ جلویِ مثنوی یک را سفید ببینند. ... دانشجوی آن شیخ الشیوخ بودن تجربه ی سنگینی بود.به قول دکتر،مثل این بود که بروی توی دهان شیر.و واقعا هم همین طور بود.شاید به مراتب بدتر.رُک بگویم،تجربه ای بود که برای هیچ یک از عزیزانم توصیه اش نخواهم کرد.اما برای خودم لازم است که بارهاُ بارها توصیه شود.ولی خب این جور اتفاق ها اغلب برای هیچ کسِ چون منی اتفاق نمی افتد... بگذریم... ... هم اکنون جلوی فیلدِ مثنوی یک پر شده،آن نمره ی اهورایی که دور تا دورش انوارِ طلایی ذوق ذوق می کردند نصیبمان نگشتُ و آن گوی طلایی را شخصِ دیگری بردُ نوش جانش. و هم اکنون حسِ زندانی ای را دارم که آزاد شده،اما به "کجا رفتن" را نمی داند...دیگر تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

یوم الحساب

اعتراف می کنم که هیچ وقت برای رسیدنِ این روز،در دلم اسیدُ باز نمی جوشیدُ در هیچ یک از این شب های پر التهاب هم کابوس،یا رویایی به چشمم نمی خورد که مضمونش موضوعِ این روز باشد.چشم هایم هم عادت کرده بودند هر دفعه که آن جدولِ باریک جلویشان نمایانگر میشود،به صورتِ خودکار فیلدِ جلویِ مثنوی یک را سفید ببینند. ... دانشجوی آن شیخ الشیوخ بودن تجربه ی سنگینی بود.به قول دکتر،مثل این بود که بروی توی دهان شیر.و واقعا هم همین طور بود.شاید به مراتب بدتر.رُک بگویم،تجربه ای بود که برای هیچ یک از عزیزانم توصیه اش نخواهم کرد.اما برای خودم لازم است که بارهاُ بارها توصیه شود.ولی خب این جور اتفاق ها اغلب برای هیچ کسِ چون منی اتفاق نمی افتد... بگذریم... ... هم اکنون جلوی فیلدِ مثنوی یک پر شده،آن نمره ی اهورایی که دور تا دورش انوارِ طلایی ذوق ذوق می کردند نصیبمان نگشتُ و آن گوی طلایی را شخصِ دیگری بردُ نوش جانش. و هم اکنون حسِ زندانی ای را دارم که آزاد شده،اما به "کجا رفتن" را نمی داند...دیگر تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

جبر و اختیارِ فولون فولون شده

ایشان از آن دسته فیلم هایی هستند که شما باید حتما و به الزام،زمانی تماشایش کنید که واقعا به طورِ مشهود،و ملموس با سرنوشتِ خودتان دست به یقه شده باشیدُ در هر تنفسی که می کنید یکی بزنید توی سرِ خودتان،و یکی هم بزنید توی سرِ سرنوشتتان. این فیلم درست زمانی باید دیده میشد که یک دانشجو انتخاب واحدش به درستی انجام نپذیرفته باشد،یک دانشجویی که از بینِ هزاران هزار کلاسِ رنگُ وارنگ،یکدفعه متوجه شود که آن کلاسی را که باید در این برهه ی زندگی اش در آن حضور داشته باشد،تعداد ثبتِ نامش به حد متعارف نرسیده استُ هر لحظه امکانِ حذفش هست،یک دانشجویی که... بگذریم... آقایی که در تصویرِ بالا مشاهده می فرمایید،از بینِ شاید میلیون ها دختر،دلباخته ی آن خانم شده بودُ در قسمتشان چنین نوشته شده بود که حالا به هر دلیلی،این دو نباید به هیچ نحوی سرِ راهِ هم قرار گیرند و موقعی که شرایطی فراهم می گردید که می توانستند یکدیگر را ملاقات کنند،یک اتفاقی می افتاد بلاخره،یا شماره تلفن گم میشد،یا سالنِ تمرینِ رقص خانم عوض میشد،یا تاکسی گیرِ آقا نمی آمد،یا جلسه ی فوری ای پیش می آمد و...به نوعی یک سلسله ی بی منطق از نشدنی ها همین جور پشتِ سرِ هم تلمبار میشد.درست در نقطه ای که امید نوید می داد،یک مقراضِ نامرئی،رشته ی امور را از هم می گسست.مقراضی که از آن به عنوانِ مرد،یا مردانِ کلاه دار توسطِ اینجانب یاد می شود: یکی از عجیب ترینُ بی سرانجام ترین مباحثی که خوراکِ مجالسِ مباحثه ای است،همین مبحثِ "جبر و اختیار" است که ما این ترم،در دفترِ اولِ مثنوی،به طورِ بسیار حرفه ای،چندین بار راجع به آن تحقیق نمودیمُ کلی دردسرُ بی خوابی کشیدیمُ آن قدر عبارتِ "افتضاحه" را از استاد شنیدیمُ آن قدر به صورتِ مداوم،چندین بار لاشه ی تحقیمان را که از شدتِ کشیده شدنِ خودکارِ قرمز،کاملا مجروحُ خونینُ مالین شده بود تحویل گرفتیمُ آن قدر بدبختی کشیدیم تا بلاخره توی کله مان فرو رفت که دستِ آخر اعتقادِ حضرتِ مولانا در این باب چیست.آن هم همان امر بین امرین بود.نه جبرُ نه اختیار.همان اعتقادی که امروزه نیز اکثریتِ متعادل اندیش بدان واقف اند.تمام شدُ رفت. حالا مسئله ی اصلی اینجاست که چرا،آن مرد،میبایست از بینِ میلیون ها دختر،ایشان را انتخاب می کردندُ خودشان را به آتش می کشیدند،و چرا باید از میان این همه درس،آن درسی که بنده در زندگی ام،برای ارتقای قوای روحانی ام،در این نقطه ی مشخص،بدان احتیاج دارم،که همانا دفترِ دومِ مثنوی می باشد،به حد متعارف نرسیده باشد؟؟؟ قبول کنید یک جای کار همیشه می لنگد،یک گیری توی کار هست که کسی از آن سر در نمی آورد...راستش را بخواهید من هم دنبالِ این نیستم که بخواهم بدانم این موجودِ نامرئی چیستُ کجاستُ چه کار می کند که بروم گلاویزش شوم،نه.بنده خواستارِ این هستم که کارم راه بیوفتد.فقط همین. یک سری چیزها هستند که در یک شرایطِ خیلی خاص زیاد قابلِ هضم نیستند،شاید اگر زمان اندکی پسُ پیش میشد هضمش راحت تر می بود،مشکلِ کار هم همینجاست. به هرحال،فعلا که درگیرِ مریض داری هستیم،یک مریضی به نامِ عدد 9،که چند روزیست که به حالتِ کما رفته،نه می ماند،نه می رود.یک 9 ای که فلج است.بیش از دو گروه خونی هم به وی نمی خورد که همان 2 و 3 است.این دو که به وی تزریق شوند،زنده می گردد.عددِ حاصل هم گروه خونیِ ماست،که به محضِ تزریق،دوباره نو می شویم. التماس دعا!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

جبر و اختیارِ فولون فولون شده

ایشان از آن دسته فیلم هایی هستند که شما باید حتما و به الزام،زمانی تماشایش کنید که واقعا به طورِ مشهود،و ملموس با سرنوشتِ خودتان دست به یقه شده باشیدُ در هر تنفسی که می کنید یکی بزنید توی سرِ خودتان،و یکی هم بزنید توی سرِ سرنوشتتان. این فیلم درست زمانی باید دیده میشد که یک دانشجو انتخاب واحدش به درستی انجام نپذیرفته باشد،یک دانشجویی که از بینِ هزاران هزار کلاسِ رنگُ وارنگ،یکدفعه متوجه شود که آن کلاسی را که باید در این برهه ی زندگی اش در آن حضور داشته باشد،تعداد ثبتِ نامش به حد متعارف نرسیده استُ هر لحظه امکانِ حذفش هست،یک دانشجویی که... بگذریم... آقایی که در تصویرِ بالا مشاهده می فرمایید،از بینِ شاید میلیون ها دختر،دلباخته ی آن خانم شده بودُ در قسمتشان چنین نوشته شده بود که حالا به هر دلیلی،این دو نباید به هیچ نحوی سرِ راهِ هم قرار گیرند و موقعی که شرایطی فراهم می گردید که می توانستند یکدیگر را ملاقات کنند،یک اتفاقی می افتاد بلاخره،یا شماره تلفن گم میشد،یا سالنِ تمرینِ رقص خانم عوض میشد،یا تاکسی گیرِ آقا نمی آمد،یا جلسه ی فوری ای پیش می آمد و...به نوعی یک سلسله ی بی منطق از نشدنی ها همین جور پشتِ سرِ هم تلمبار میشد.درست در نقطه ای که امید نوید می داد،یک مقراضِ نامرئی،رشته ی امور را از هم می گسست.مقراضی که از آن به عنوانِ مرد،یا مردانِ کلاه دار توسطِ اینجانب یاد می شود: یکی از عجیب ترینُ بی سرانجام ترین مباحثی که خوراکِ مجالسِ مباحثه ای است،همین مبحثِ "جبر و اختیار" است که ما این ترم،در دفترِ اولِ مثنوی،به طورِ بسیار حرفه ای،چندین بار راجع به آن تحقیق نمودیمُ کلی دردسرُ بی خوابی کشیدیمُ آن قدر عبارتِ "افتضاحه" را از استاد شنیدیمُ آن قدر به صورتِ مداوم،چندین بار لاشه ی تحقیمان را که از شدتِ کشیده شدنِ خودکارِ قرمز،کاملا مجروحُ خونینُ مالین شده بود تحویل گرفتیمُ آن قدر بدبختی کشیدیم تا بلاخره توی کله مان فرو رفت که دستِ آخر اعتقادِ حضرتِ مولانا در این باب چیست.آن هم همان امر بین امرین بود.نه جبرُ نه اختیار.همان اعتقادی که امروزه نیز اکثریتِ متعادل اندیش بدان واقف اند.تمام شدُ رفت. حالا مسئله ی اصلی اینجاست که چرا،آن مرد،میبایست از بینِ میلیون ها دختر،ایشان را انتخاب می کردندُ خودشان را به آتش می کشیدند،و چرا باید از میان این همه درس،آن درسی که بنده در زندگی ام،برای ارتقای قوای روحانی ام،در این نقطه ی مشخص،بدان احتیاج دارم،که همانا دفترِ دومِ مثنوی می باشد،به حد متعارف نرسیده باشد؟؟؟ قبول کنید یک جای کار همیشه می لنگد،یک گیری توی کار هست که کسی از آن سر در نمی آورد...راستش را بخواهید من هم دنبالِ این نیستم که بخواهم بدانم این موجودِ نامرئی چیستُ کجاستُ چه کار می کند که بروم گلاویزش شوم،نه.بنده خواستارِ این هستم که کارم راه بیوفتد.فقط همین. یک سری چیزها هستند که در یک شرایطِ خیلی خاص زیاد قابلِ هضم نیستند،شاید اگر زمان اندکی پسُ پیش میشد هضمش راحت تر می بود،مشکلِ کار هم همینجاست. به هرحال،فعلا که درگیرِ مریض داری هستیم،یک مریضی به نامِ عدد 9،که چند روزیست که به حالتِ کما رفته،نه می ماند،نه می رود.یک 9 ای که فلج است.بیش از دو گروه خونی هم به وی نمی خورد که همان 2 و 3 است.این دو که به وی تزریق شوند،زنده می گردد.عددِ حاصل هم گروه خونیِ ماست،که به محضِ تزریق،دوباره نو می شویم. التماس دعا!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

فرقِ بینِ مرده با جسد چیست؟

یکی از مراتبِ زندگانیِ آدمیزاد،شاملِ روزهایی می شود که از یک ثانیه ی به خصوص آغاز می گردندُ به یک ثانیه ی به خصوصِ دیگر ختم. تنها راهِ گذرانِ این روزها هم چیزی نیست جز همان خواب.همان چیزی که رضا عطاران از آن به "بی وزنی" یاد می کند. این روزها غالبا با احساسِ تشویش همراه هستندُ فرد،در آغازِ صبح و پایانِ آن عموما با یک سری پریشان حالی های ناآگاهانه روبرو می گردد. تمایلِ شدید به فرا رسیدنِ روزِ اعلام نتیجه و معلوم شدنِ تکلیف(هرچند ناخوشایندُ دل خراش)از عوارضِ این روزهاست. یکی از عوارضِ تلخُ غیر قابلِ اجتنابِ روزهای مذکور،دست به دامن شدنِ به حس های ششمُ قدرتِ پیش بینیِ آینده ی نزدیکِ اینُ آن است که در هفتاد درصد موارد غلط از آب در می آیند و بدبختی اش همین جاست که به هیچ وجهِ من الوجود نمی توان روی این نظریات حسابی باز نمود. از علائمِ عودِ این روزها،می توان از حساس شدن چشم نسبت به نورِ چراغِ میوه فروشی ها و صدای بلندِ تلوزیون یا دستگاه های صوتی نام برد. بی حسی و کرختیِ گوشت ها و کش آمدنِ استخوان ها و چروکیده شدنِ رگ ها و خاکستری شدنِ رنگ خون از جمله علائمِ ظاهریِ این روزها هستند. علائم معنوی هم که شاملِ عدم انگیزه گی،عدمِ شوقندگی،عدمِ احساس های حاویِ ذوق،نبودنِ توشُ توانِ کافی برای جاسازیِ جزواتِ مفروش بر کفِ اتاق،بی اعتنایی نسبت به زیباییِ گل های زرینِ تزیین شده توسطِ مامان روی شمعدانی ها،بیزاری از همه ی هم سنُ سالان،نداشتنِ سرعتِ عملِ کافی برای به موقع بستنِ شیرِ آب،نداشتنِ پیش زمینه ای در ذهن راجع به واژه ی "زندگی" و... فردِ مبتلا به این روزها معمولا بعد از هر بار وارد شدن به منزل،بدونِ هیچ مقدمه ای،سریعا به سراغِ تکنولوژی می رودُ با ولعِ خاصی چشمانش را روی یک عدد،یعنی همان 9 خیره می کندُ دندان به هم می ساید.و در هنگامِ جویا شدنش از این احوالِ وخیم می گوید که اعمالش دستِ خودش نیست. حالاتِ متناقضُ دیوانه وارِ فرد طوری ست که گویی در هر لحظه منتظرِ یک پاسخ است.از یک جایی.یک پاسخِ جانانه،گویی که برای این بیدار می شود که بتواند انرژی های مثبتُ پر مهرش را به جهان عرضه کند و خواستنش را با تمامِ وجود بیرون بریزد.و به تبعِ همین عمل،مدام منتظرِ عکس العمل است. فرد در این روزها بیشتر حالت کسانی را دارند که صرفا زنده اند.و این تازه آغازِ ماجراست... بیایید برای بهبودِ این فرد ،جبین خویش بر آستانِ  آن مهرآفرین بگذاریمُ اگر معرفتِ دعا کردن را نداریم،حداقل برایش فاتحه ای بخوانیم. والسلام.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

فرقِ بینِ مرده با جسد چیست؟

یکی از مراتبِ زندگانیِ آدمیزاد،شاملِ روزهایی می شود که از یک ثانیه ی به خصوص آغاز می گردندُ به یک ثانیه ی به خصوصِ دیگر ختم. تنها راهِ گذرانِ این روزها هم چیزی نیست جز همان خواب.همان چیزی که رضا عطاران از آن به "بی وزنی" یاد می کند. این روزها غالبا با احساسِ تشویش همراه هستندُ فرد،در آغازِ صبح و پایانِ آن عموما با یک سری پریشان حالی های ناآگاهانه روبرو می گردد. تمایلِ شدید به فرا رسیدنِ روزِ اعلام نتیجه و معلوم شدنِ تکلیف(هرچند ناخوشایندُ دل خراش)از عوارضِ این روزهاست. یکی از عوارضِ تلخُ غیر قابلِ اجتنابِ روزهای مذکور،دست به دامن شدنِ به حس های ششمُ قدرتِ پیش بینیِ آینده ی نزدیکِ اینُ آن است که در هفتاد درصد موارد غلط از آب در می آیند و بدبختی اش همین جاست که به هیچ وجهِ من الوجود نمی توان روی این نظریات حسابی باز نمود. از علائمِ عودِ این روزها،می توان از حساس شدن چشم نسبت به نورِ چراغِ میوه فروشی ها و صدای بلندِ تلوزیون یا دستگاه های صوتی نام برد. بی حسی و کرختیِ گوشت ها و کش آمدنِ استخوان ها و چروکیده شدنِ رگ ها و خاکستری شدنِ رنگ خون از جمله علائمِ ظاهریِ این روزها هستند. علائم معنوی هم که شاملِ عدم انگیزه گی،عدمِ شوقندگی،عدمِ احساس های حاویِ ذوق،نبودنِ توشُ توانِ کافی برای جاسازیِ جزواتِ مفروش بر کفِ اتاق،بی اعتنایی نسبت به زیباییِ گل های زرینِ تزیین شده توسطِ مامان روی شمعدانی ها،بیزاری از همه ی هم سنُ سالان،نداشتنِ سرعتِ عملِ کافی برای به موقع بستنِ شیرِ آب،نداشتنِ پیش زمینه ای در ذهن راجع به واژه ی "زندگی" و... فردِ مبتلا به این روزها معمولا بعد از هر بار وارد شدن به منزل،بدونِ هیچ مقدمه ای،سریعا به سراغِ تکنولوژی می رودُ با ولعِ خاصی چشمانش را روی یک عدد،یعنی همان 9 خیره می کندُ دندان به هم می ساید.و در هنگامِ جویا شدنش از این احوالِ وخیم می گوید که اعمالش دستِ خودش نیست. حالاتِ متناقضُ دیوانه وارِ فرد طوری ست که گویی در هر لحظه منتظرِ یک پاسخ است.از یک جایی.یک پاسخِ جانانه،گویی که برای این بیدار می شود که بتواند انرژی های مثبتُ پر مهرش را به جهان عرضه کند و خواستنش را با تمامِ وجود بیرون بریزد.و به تبعِ همین عمل،مدام منتظرِ عکس العمل است. فرد در این روزها بیشتر حالت کسانی را دارند که صرفا زنده اند.و این تازه آغازِ ماجراست... بیایید برای بهبودِ این فرد ،جبین خویش بر آستانِ  آن مهرآفرین بگذاریمُ اگر معرفتِ دعا کردن را نداریم،حداقل برایش فاتحه ای بخوانیم. والسلام.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا