ممکن است من شاهزاده ام را پیدا کنم،اما پدرم همیشه پادشاه من خواهد ماند.

۲۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است

we did it

به نظرمان،در آن سراچه ی ضمیرمان، کار اشتباهی می کنیم که به جز نوعِ انسان،با هیچ موجودِ دیگری کانکشن برقرار نمی کنیم. نه با طوطی، نه با کاکتوس، نه با گربه، نه با مرغ و خروس، و نه حتی با شاه توت ها... یادم است یک زمانی برای پاس کردن امتحان تربیت بدنی باید طی تمرینات فشرده و طاقت فرسا،طناب میزدم تا خبره شوم و نمره ی کامل را بگیرم. در حیاط خانه ی مادبزرگ،جلوی درختِ انبوهِ شاه توت،عرق میریختم و بر اثر بلد نبودنِ طریقه ی درستِ نفس کشیدن و نفس گرفتن، ریه هایم می سوخت. نمی دانم در آن حال و هوایی که یأس و ناامیدی بر من چیره شده بود،چه حادثه ی ماورایی در من رخ داد که دست به دامنِ برگ های سبز و زبرِ درختِ شاه توت شدم...در حالی که جلوی چشمانم سیاهی می رفت و لبانم آکنده از ذکر"یا قوی" بود،بی هدف،انگشتانم را روی برگ می کشیدم به امید یک انرژی ای که از این درخت به وجود من منتقل شود و من بتوانم ادامه دهم...با حالتی التماس گونه در حالیکه تمام سلول های بدنم خواهانِ یک تکنیک درست از ناحیه ی عضلاتِ پاهایم بود روی گونه های سبزش دست می کشیدم...اما قلبا می دانستم،یا دستِ کم خیال می کردم اگر یک نفر مرا در این وضعیتِ اسفناک ببیند بی گمان به مجنون بودنِ من یقین پیدا می کند،اما خوشبختانه کسی نبود،من بودمُ یک طنابِ صورتیِ ملعونی که برایم حکمِ طنابِ دار را داشت،با مقادیری از شاه توت های نارسیده و به قول دختر عمه جانمان گدا توت،و یک جانِ بی جسم که هر لحظه احتمالِ افولِ توش و توانش بود... اما سرآخر آنقدر این انرژی زیاد بود که مرا به کل از طناب زدن منصرف کرد!! و در نهایت،ما موفق شدیم تربیت بدنی را با نمره ی تابانِ "11" پاس کنیم و از ته سرمان،در اندرونمان،جیغ بکشیم...!!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

we did it

به نظرمان،در آن سراچه ی ضمیرمان، کار اشتباهی می کنیم که به جز نوعِ انسان،با هیچ موجودِ دیگری کانکشن برقرار نمی کنیم. نه با طوطی، نه با کاکتوس، نه با گربه، نه با مرغ و خروس، و نه حتی با شاه توت ها... یادم است یک زمانی برای پاس کردن امتحان تربیت بدنی باید طی تمرینات فشرده و طاقت فرسا،طناب میزدم تا خبره شوم و نمره ی کامل را بگیرم. در حیاط خانه ی مادبزرگ،جلوی درختِ انبوهِ شاه توت،عرق میریختم و بر اثر بلد نبودنِ طریقه ی درستِ نفس کشیدن و نفس گرفتن، ریه هایم می سوخت. نمی دانم در آن حال و هوایی که یأس و ناامیدی بر من چیره شده بود،چه حادثه ی ماورایی در من رخ داد که دست به دامنِ برگ های سبز و زبرِ درختِ شاه توت شدم...در حالی که جلوی چشمانم سیاهی می رفت و لبانم آکنده از ذکر"یا قوی" بود،بی هدف،انگشتانم را روی برگ می کشیدم به امید یک انرژی ای که از این درخت به وجود من منتقل شود و من بتوانم ادامه دهم...با حالتی التماس گونه در حالیکه تمام سلول های بدنم خواهانِ یک تکنیک درست از ناحیه ی عضلاتِ پاهایم بود روی گونه های سبزش دست می کشیدم...اما قلبا می دانستم،یا دستِ کم خیال می کردم اگر یک نفر مرا در این وضعیتِ اسفناک ببیند بی گمان به مجنون بودنِ من یقین پیدا می کند،اما خوشبختانه کسی نبود،من بودمُ یک طنابِ صورتیِ ملعونی که برایم حکمِ طنابِ دار را داشت،با مقادیری از شاه توت های نارسیده و به قول دختر عمه جانمان گدا توت،و یک جانِ بی جسم که هر لحظه احتمالِ افولِ توش و توانش بود... اما سرآخر آنقدر این انرژی زیاد بود که مرا به کل از طناب زدن منصرف کرد!! و در نهایت،ما موفق شدیم تربیت بدنی را با نمره ی تابانِ "11" پاس کنیم و از ته سرمان،در اندرونمان،جیغ بکشیم...!!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

حلزان

دلمان هوس کرده یک حلزونِ لزِجِ بی خاصیتِ سرگشته ببینیم و چندشمان شود از مایعِ لیز و ملیزی که از خود بر جای می گذارد.و هیچ خوش نداریم صورت آن حلزون؛تبلیغات کرم حلزون را در ضمیر تداعی کند...!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

حلزان

دلمان هوس کرده یک حلزونِ لزِجِ بی خاصیتِ سرگشته ببینیم و چندشمان شود از مایعِ لیز و ملیزی که از خود بر جای می گذارد.و هیچ خوش نداریم صورت آن حلزون؛تبلیغات کرم حلزون را در ضمیر تداعی کند...!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

زندگی ای که چرک می شود...

صدای دعوای تن به تنِ یک گله سگ ازکوه های اطراف خانه یکهو خوابم را در هم می شکند. به جان هم که می افتند آدم را یاد آقایانِ مست می اندازند که در یک قمار شبانه دعوایشان شده و دارند میز و صندلی ها را بر فرق سر هم می کوبند... یاد  عرق سگی می افتم. و به دنبال آن زندگی سگی دیروز: بوی جنازه و عرق کل شهر را برداشته بود با سکوتی نفرت انگیز و زمزمه هایی از سر دلخوشی... در هر کوی و برزن یک سنگ سیاه گذاشته بودند و قاب عکس... سر هر چهارراه به جای هر باغبانِ پیری که به گل ها آب می داد یک آمبولانس جلوی آدم سبز می شد. یکی میگفت:یارو رو نذاشتن تو ولایت خودش خاکش کنن اهالی میگفتن این آدم نجسه اصلش نمیذاریم اینجا تو این قبرستونی خاکش کنین!! ببرین بندازینش جلو سگا!! دیگری میگفت:آبروی شهر رفت،آبروی حضرت زینب را بردند با این خرما بریزوهایشان!! آخر تو که می خواستی عرق بخوری چرا برای حضرت زینب خرمابریزو درست می کنی؟! ... خیابان ها خلوت بودند،همه یا عزادار بودند یا در انتظارِ عزادار شدن می سوختند... یاد رمان "کوری" می افتم. و خوشم نمی آید وقتی شهرم را با افتضاح ترین صحنه های کتاب مطابقت می دهم...زمانی که گروهی آدمِ کور در زیر زمینِ یک سوپر مارکت جزغاله شده بودند... بوی گندِ کوری در تمام لحظاتم جاری بود. کاش آدم کور می شدُ این همه آدمِ کور نمی دید... چشمانم را بستم... صبح راننده دیر کرده بود میگفت تصادف شده بود و راه را بسته بودند. دهانم را بستم... امشب توی یکی از سریال های ترکی پسری در کنج خلوت خویش در نهایت بدبختی و فلک زدگی شیشه ی عرق را در معده ی سوراخش ریخت و دوباره آن مایع ملعون را  از راه دهان به آغوش گرم طبیعت بازگرداند... تلوزیون را بستم... با کاروان حله را برداشتم برای خواندن...نمی دانم چرا از بین آن همه شاعرِ خجسته اَد دست گذاشتم روی یک شاعرِ مفلوکِ بدبختی که 20 سال در زندان بوده و چه ها که نکشیده...غذایِ شاهانه اش نان خشک بوده و آن قدر این نان خشک در آن زندانِ دورافتاده لذیذ بوده که برای شاعر حکم کشک داشته...لباس ژنده،جسمی تکیده،حالی خراب،بی زندگی،بی امید........ کتاب را بستم... به تقویم نگاهی می اندازم بلکه این چند روز تعطیلی دلخوشم کند...مناسبت ها را نگاه می کنم:قیام خونینِ 15 خرداد...تقویم را هم بستم...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

زندگی ای که چرک می شود...

صدای دعوای تن به تنِ یک گله سگ ازکوه های اطراف خانه یکهو خوابم را در هم می شکند. به جان هم که می افتند آدم را یاد آقایانِ مست می اندازند که در یک قمار شبانه دعوایشان شده و دارند میز و صندلی ها را بر فرق سر هم می کوبند... یاد  عرق سگی می افتم. و به دنبال آن زندگی سگی دیروز: بوی جنازه و عرق کل شهر را برداشته بود با سکوتی نفرت انگیز و زمزمه هایی از سر دلخوشی... در هر کوی و برزن یک سنگ سیاه گذاشته بودند و قاب عکس... سر هر چهارراه به جای هر باغبانِ پیری که به گل ها آب می داد یک آمبولانس جلوی آدم سبز می شد. یکی میگفت:یارو رو نذاشتن تو ولایت خودش خاکش کنن اهالی میگفتن این آدم نجسه اصلش نمیذاریم اینجا تو این قبرستونی خاکش کنین!! ببرین بندازینش جلو سگا!! دیگری میگفت:آبروی شهر رفت،آبروی حضرت زینب را بردند با این خرما بریزوهایشان!! آخر تو که می خواستی عرق بخوری چرا برای حضرت زینب خرمابریزو درست می کنی؟! ... خیابان ها خلوت بودند،همه یا عزادار بودند یا در انتظارِ عزادار شدن می سوختند... یاد رمان "کوری" می افتم. و خوشم نمی آید وقتی شهرم را با افتضاح ترین صحنه های کتاب مطابقت می دهم...زمانی که گروهی آدمِ کور در زیر زمینِ یک سوپر مارکت جزغاله شده بودند... بوی گندِ کوری در تمام لحظاتم جاری بود. کاش آدم کور می شدُ این همه آدمِ کور نمی دید... چشمانم را بستم... صبح راننده دیر کرده بود میگفت تصادف شده بود و راه را بسته بودند. دهانم را بستم... امشب توی یکی از سریال های ترکی پسری در کنج خلوت خویش در نهایت بدبختی و فلک زدگی شیشه ی عرق را در معده ی سوراخش ریخت و دوباره آن مایع ملعون را  از راه دهان به آغوش گرم طبیعت بازگرداند... تلوزیون را بستم... با کاروان حله را برداشتم برای خواندن...نمی دانم چرا از بین آن همه شاعرِ خجسته اَد دست گذاشتم روی یک شاعرِ مفلوکِ بدبختی که 20 سال در زندان بوده و چه ها که نکشیده...غذایِ شاهانه اش نان خشک بوده و آن قدر این نان خشک در آن زندانِ دورافتاده لذیذ بوده که برای شاعر حکم کشک داشته...لباس ژنده،جسمی تکیده،حالی خراب،بی زندگی،بی امید........ کتاب را بستم... به تقویم نگاهی می اندازم بلکه این چند روز تعطیلی دلخوشم کند...مناسبت ها را نگاه می کنم:قیام خونینِ 15 خرداد...تقویم را هم بستم...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

راهی که دور نمی نماید

امتحانامو دادم انگار پوست انداختم و حالا ترسم از آنست که در ترم های آینده از مرحله ی پوست انداختن به مرحله ی قالب تهی کردن برسم...!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

راهی که دور نمی نماید

امتحانامو دادم انگار پوست انداختم و حالا ترسم از آنست که در ترم های آینده از مرحله ی پوست انداختن به مرحله ی قالب تهی کردن برسم...!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

چترت را ببند

وقتش رسیده که دمدمای صبحِ همین امشب، سوارِ موجِ امتحانات بشم و به مدت 10 روز در اوجِ امتحانات نوسان ایجاد کنم تو ضمیرم...!!! به امیدِ ساکسفول!!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

چترت را ببند

وقتش رسیده که دمدمای صبحِ همین امشب، سوارِ موجِ امتحانات بشم و به مدت 10 روز در اوجِ امتحانات نوسان ایجاد کنم تو ضمیرم...!!! به امیدِ ساکسفول!!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا