ممکن است من شاهزاده ام را پیدا کنم،اما پدرم همیشه پادشاه من خواهد ماند.

۱۶ مطلب در آذر ۱۳۹۲ ثبت شده است

عادت نمی کنیم،چراغ ها را هم تا خودِ صبح روشن می گذاریم!

میدانی؟زیستن توی قهقرای غربت چیزِ لذیذی نیست. مثلِ جویدنِ سقز می ماند.هی می جَوی،هی می جَوی ولی نه رنگی دارد،نه مزه ای،و سرانجامش هم یک فک دردِ اساسیُ یک مزه ی تلخِ بی حال است.خودت را می فریبی اگر به دلت راه بدهی سقز همان آدامس خرسی است. میدانی چقدر روزها بی مزه اند وقتی بدونِ ذره ای احساسِ برانگیختگی،یا لختی شوق،با یک عالمه خداحافظی از مبدأ و صفر تا سلام از مقصد،بدون احوالپرسیِ یک آلاله ی نازنین نما،می روی به آن دارالعلمِ عظیم؟! میدانی چقدر روزها دیر می جنبند وقتی بلاتکلیف،دور تا دور یک نرده ی یخِ سرگیجه آور،میچرخی که کشف کنی اصلا اینجا کجاست؟! کدام طبقه است؟! کدام بخش؟! کدام کلاس؟!میدانی چقدر گَس کننده  است که مهمان باشی، اما حبیبِ کسی نباشی و حس کنی مثل یک مهاجرِ از جنگ گریخته به این کشور پناه آورده ایُ اکنون جزو شهروندانِ درجه ی دو و سه حساب می شوی؟! میدانی چقدر بد است وقتی هر روز صبح،یک عده آدمِ لباسِ فرم پوشیده،جوری سر تا پایت را ورانداز کنند انگار که دزدی،یا توی کوله ات بمب داری،یا اصلا خودت،خودِ بمبی با آن چشم های هراسانت که نمی دانی توی کدام سوراخی بروی بچپانی خودت را برای اجرای نقشه های شیطانی ات؟! میدانی چقدر آزار دهنده است وقتی که هر روز باید 10 تا ناخنِ لاک زده ی پر ملات را ببینی که هی می روند روی گردیِ وُلُمِ صدای ضبطی که دارد خودش را شقه شقه می کند در جهتِ هرچه رساتر بودنِ صدای نوحه اش؟!آن هم درست سرِ چراغ قرمزها؟! میدانی چقدر گزاینده است وقتی که با ولعِ تام،به صورتِ گردُ معصومِ ناردانه ات می نگری،اما او از تو می ترسدُ وحشت داردُ تو را "دیوانه" می نامد؟! حتی تصورش را هم نمی توانی بکنی چقدر عصبی کننده است وقتی استاد به دانشجویانش می گوید:"[آخر ترم] چنانت بکوبم به گرزِ گران" و تو دلت غنج نرود.یعنی فکر کنی این همای سعادت،(=گرزِ گران)قرار نیست بر تو سایه افکندُ تو کلا ول معطلی!! میدانی چقدر روانی کننده است که هر روز بیاییُ خورشیدِ فروزانت را ببینی که روی سرش روسری بسته شده،روی انگشتش چسبِ زخم و روی قلمِ پاهایش حوله ی داغ.و تمامِ کواکبُ رنگ هاُ ارتشش به حال خود وا مآنده. میدانی تا چه حد درد دارد که مرادُ قطبت را تصور بنمایی که توی آن برفُ کولاکِ خاصِ آن شهرکِ صنعتیِ نا دوست داشتنی،نشسته و هرجای سفیدُ خالی ای را که توی کاغذ است با مرکبُ لیقه پر می کند؟!آن هم بی هدف؟! میدانی چقدر سخت است که زن عمویت تو را "آبادی" بنامدُ تو در عرضِ یک فصل برهم زدن بشوی بَرِّ بیابان؟! چقدر حال به هم زن است این پنجِ به علاوه ی یک،وقتی که پدر بزرگت بغل دستت نباشد که دستش را بگذارد زیرِ چانه اش و مورب بنشیند روی مبلُ هر از گاهی از زیرِ انگشتانش سفیدیِ دندان هایش را ببینی که رو به توستُ دارد چشمک می زندُ می گوید:"اصلِ کار تو هَسّی"! تو نمیدانی چقدر بی شعورند آن دقیقه هایی که می نشینی منتظرِ یک مکعبِ بنفش،که حالا بزرگ شده و پیشرفت کردهُ شده مکعب مستطیلِ سفید،که از تویش چهار تا حرفِ مشکی،عین همان رگه های مشکیِ حل شده توی ماده ی آبکیِ غلیظِ لج باز،بریزند توی گوشه ی قرمزِ چشم هایت و بگوید:کوفتُ درد.کوفتُ درد.کوفتُ درد. ... حس می کنم دارم از وجود می روم توی چاله ی تاریکِ عدم. گذشت آن روزهایی که توی یک حبابِ نا ترکیدنیِ آن روزها غوطه ور بودمُ دائما از مرحله ی وفا،به مرحله ی صفا می رفتمُ حاضر بودم صد بار دستم برود لای درِ ماشین اما باز هم شنبه هاُ چهارشنبه ها هی تکرار شوند. اینجا همه ی روزها عصرِ جمعه است.با این تفاوت که شماره دارد.عصر جمعه ی یک،عصرِ جمعه ی دو،عصرِ جمعه ی سه...گاهی مثل لبه ی کاغذها و جزوه هایم خودم را می بُرانم،که حواسم را پرت کنم که عادت می کنی،عادت می کنی،عادت می کنی،عادت می کنند،عادت می کنند،عادت می کنند.اما می سوزد،خون می آید،درد می گیرد اما مثل احمق ها زود خوب می شود.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

عادت نمی کنیم،چراغ ها را هم تا خودِ صبح روشن می گذاریم!

میدانی؟زیستن توی قهقرای غربت چیزِ لذیذی نیست. مثلِ جویدنِ سقز می ماند.هی می جَوی،هی می جَوی ولی نه رنگی دارد،نه مزه ای،و سرانجامش هم یک فک دردِ اساسیُ یک مزه ی تلخِ بی حال است.خودت را می فریبی اگر به دلت راه بدهی سقز همان آدامس خرسی است. میدانی چقدر روزها بی مزه اند وقتی بدونِ ذره ای احساسِ برانگیختگی،یا لختی شوق،با یک عالمه خداحافظی از مبدأ و صفر تا سلام از مقصد،بدون احوالپرسیِ یک آلاله ی نازنین نما،می روی به آن دارالعلمِ عظیم؟! میدانی چقدر روزها دیر می جنبند وقتی بلاتکلیف،دور تا دور یک نرده ی یخِ سرگیجه آور،میچرخی که کشف کنی اصلا اینجا کجاست؟! کدام طبقه است؟! کدام بخش؟! کدام کلاس؟!میدانی چقدر گَس کننده  است که مهمان باشی، اما حبیبِ کسی نباشی و حس کنی مثل یک مهاجرِ از جنگ گریخته به این کشور پناه آورده ایُ اکنون جزو شهروندانِ درجه ی دو و سه حساب می شوی؟! میدانی چقدر بد است وقتی هر روز صبح،یک عده آدمِ لباسِ فرم پوشیده،جوری سر تا پایت را ورانداز کنند انگار که دزدی،یا توی کوله ات بمب داری،یا اصلا خودت،خودِ بمبی با آن چشم های هراسانت که نمی دانی توی کدام سوراخی بروی بچپانی خودت را برای اجرای نقشه های شیطانی ات؟! میدانی چقدر آزار دهنده است وقتی که هر روز باید 10 تا ناخنِ لاک زده ی پر ملات را ببینی که هی می روند روی گردیِ وُلُمِ صدای ضبطی که دارد خودش را شقه شقه می کند در جهتِ هرچه رساتر بودنِ صدای نوحه اش؟!آن هم درست سرِ چراغ قرمزها؟! میدانی چقدر گزاینده است وقتی که با ولعِ تام،به صورتِ گردُ معصومِ ناردانه ات می نگری،اما او از تو می ترسدُ وحشت داردُ تو را "دیوانه" می نامد؟! حتی تصورش را هم نمی توانی بکنی چقدر عصبی کننده است وقتی استاد به دانشجویانش می گوید:"[آخر ترم] چنانت بکوبم به گرزِ گران" و تو دلت غنج نرود.یعنی فکر کنی این همای سعادت،(=گرزِ گران)قرار نیست بر تو سایه افکندُ تو کلا ول معطلی!! میدانی چقدر روانی کننده است که هر روز بیاییُ خورشیدِ فروزانت را ببینی که روی سرش روسری بسته شده،روی انگشتش چسبِ زخم و روی قلمِ پاهایش حوله ی داغ.و تمامِ کواکبُ رنگ هاُ ارتشش به حال خود وا مآنده. میدانی تا چه حد درد دارد که مرادُ قطبت را تصور بنمایی که توی آن برفُ کولاکِ خاصِ آن شهرکِ صنعتیِ نا دوست داشتنی،نشسته و هرجای سفیدُ خالی ای را که توی کاغذ است با مرکبُ لیقه پر می کند؟!آن هم بی هدف؟! میدانی چقدر سخت است که زن عمویت تو را "آبادی" بنامدُ تو در عرضِ یک فصل برهم زدن بشوی بَرِّ بیابان؟! چقدر حال به هم زن است این پنجِ به علاوه ی یک،وقتی که پدر بزرگت بغل دستت نباشد که دستش را بگذارد زیرِ چانه اش و مورب بنشیند روی مبلُ هر از گاهی از زیرِ انگشتانش سفیدیِ دندان هایش را ببینی که رو به توستُ دارد چشمک می زندُ می گوید:"اصلِ کار تو هَسّی"! تو نمیدانی چقدر بی شعورند آن دقیقه هایی که می نشینی منتظرِ یک مکعبِ بنفش،که حالا بزرگ شده و پیشرفت کردهُ شده مکعب مستطیلِ سفید،که از تویش چهار تا حرفِ مشکی،عین همان رگه های مشکیِ حل شده توی ماده ی آبکیِ غلیظِ لج باز،بریزند توی گوشه ی قرمزِ چشم هایت و بگوید:کوفتُ درد.کوفتُ درد.کوفتُ درد. ... حس می کنم دارم از وجود می روم توی چاله ی تاریکِ عدم. گذشت آن روزهایی که توی یک حبابِ نا ترکیدنیِ آن روزها غوطه ور بودمُ دائما از مرحله ی وفا،به مرحله ی صفا می رفتمُ حاضر بودم صد بار دستم برود لای درِ ماشین اما باز هم شنبه هاُ چهارشنبه ها هی تکرار شوند. اینجا همه ی روزها عصرِ جمعه است.با این تفاوت که شماره دارد.عصر جمعه ی یک،عصرِ جمعه ی دو،عصرِ جمعه ی سه...گاهی مثل لبه ی کاغذها و جزوه هایم خودم را می بُرانم،که حواسم را پرت کنم که عادت می کنی،عادت می کنی،عادت می کنی،عادت می کنند،عادت می کنند،عادت می کنند.اما می سوزد،خون می آید،درد می گیرد اما مثل احمق ها زود خوب می شود.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

نمی دانمت،نمی دانی ام...

تا به حال شده که یکهو،دیدِ اول شخصتان را که خصوصی ترین داراییِ تان است را از دست بدهید و خودتان را در قالبِ یک سوم شخص ببینید؟! آن هم یک سوم شخصِ کاملا بی نزاکت،و بی درایت؟! فرض کنید از طرفِ اول شخصتان برای شما پیامی فرستاده می شود با این مضمون: بعضی صبح ها که از خواب پا میشی با خودت فکر میکنی: ''نمیتونم از پسش بر بیام'' و بعد تو دلت میخندی چون یاد تمام صبح هایی میوفتی که این فکر رو داشتی ... "چارلز بوکوفسکی" بعد شما یکّه ی از نوع یکّه ی ابنا و بشرِ شیفته ی موادِ مخدرِ،در هنگامِ شنیدنِ صدای بوقِ ماشین،می خوریدُ اصلا هم متوجه نمی شوید شماره ی بالا،شماره ی خودِ اول شخصِ شماست.زیرا که در دنیایِ ماشینی زیست می کنید.باری،پس از خواندنِ پیام، در ضمیرتان می گویید:چه مناسبِ احوال ست این پیام،چه به روزگارِ ما می خورد این متنُ چهُ چه...پس از آن ،سوم شخصتان را با حالی که برایتان مجهول است می بینید.مثلا فرض کنید سوم شخصتان پاچه ی شلوارش را کشیده روی بوت هایش و پاهایش مثلِ قوطیِ کنسروِ لوبیا گشته،یا سوم شخصتان را می بینید که یک ساعتُ نیم روی دفترش خم شده و حتی در دلِ سکوتِ کلاس هم می نویسدُ شدتِ فرکانسِ برخوردِ النگوهایش بر میز هم گواهِ این ماجراستُ دمی سر بر فراز نمی گیرد.یا سوم شخصتان را ببینید که چیزی شبیهِ پاره آجر،که امروزه به آن "گوشی" می گویند را انداخته توی لُپ اش(منظور جیب است) و برایش خیالی نیست که وزنش با این پدیده دچارِ نوسان است. شما اکنون با اول شخصتان،در حالِ معاینه،و مشاهده ی سوم شخصِ خویش می باشید.و هیچ چیز از وی نمی دانید. اول شخصِ شما،منم.و سوم شخصتان کسی ست که هر روز به صورتِ خودکار،طی پردازش های بسیار ظریف،تجزیه می گردد.و تمام می شود. و درست یک سال بعد،همین موقع،در همین روز،اول شخصِ شما بر می گردد و به سوم شخصتان می گوید:دیدی گذشت...؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

نمی دانمت،نمی دانی ام...

تا به حال شده که یکهو،دیدِ اول شخصتان را که خصوصی ترین داراییِ تان است را از دست بدهید و خودتان را در قالبِ یک سوم شخص ببینید؟! آن هم یک سوم شخصِ کاملا بی نزاکت،و بی درایت؟! فرض کنید از طرفِ اول شخصتان برای شما پیامی فرستاده می شود با این مضمون: بعضی صبح ها که از خواب پا میشی با خودت فکر میکنی: ''نمیتونم از پسش بر بیام'' و بعد تو دلت میخندی چون یاد تمام صبح هایی میوفتی که این فکر رو داشتی ... "چارلز بوکوفسکی" بعد شما یکّه ی از نوع یکّه ی ابنا و بشرِ شیفته ی موادِ مخدرِ،در هنگامِ شنیدنِ صدای بوقِ ماشین،می خوریدُ اصلا هم متوجه نمی شوید شماره ی بالا،شماره ی خودِ اول شخصِ شماست.زیرا که در دنیایِ ماشینی زیست می کنید.باری،پس از خواندنِ پیام، در ضمیرتان می گویید:چه مناسبِ احوال ست این پیام،چه به روزگارِ ما می خورد این متنُ چهُ چه...پس از آن ،سوم شخصتان را با حالی که برایتان مجهول است می بینید.مثلا فرض کنید سوم شخصتان پاچه ی شلوارش را کشیده روی بوت هایش و پاهایش مثلِ قوطیِ کنسروِ لوبیا گشته،یا سوم شخصتان را می بینید که یک ساعتُ نیم روی دفترش خم شده و حتی در دلِ سکوتِ کلاس هم می نویسدُ شدتِ فرکانسِ برخوردِ النگوهایش بر میز هم گواهِ این ماجراستُ دمی سر بر فراز نمی گیرد.یا سوم شخصتان را ببینید که چیزی شبیهِ پاره آجر،که امروزه به آن "گوشی" می گویند را انداخته توی لُپ اش(منظور جیب است) و برایش خیالی نیست که وزنش با این پدیده دچارِ نوسان است. شما اکنون با اول شخصتان،در حالِ معاینه،و مشاهده ی سوم شخصِ خویش می باشید.و هیچ چیز از وی نمی دانید. اول شخصِ شما،منم.و سوم شخصتان کسی ست که هر روز به صورتِ خودکار،طی پردازش های بسیار ظریف،تجزیه می گردد.و تمام می شود. و درست یک سال بعد،همین موقع،در همین روز،اول شخصِ شما بر می گردد و به سوم شخصتان می گوید:دیدی گذشت...؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

ای ابر خوش باران،بیا! وی مستیِ یاران،بیا!

باران که میریخت روی سقفِ خانه،فکرم میرفت سمتِ چیزهایی که ممکن بود از روی سهل انگاری،توی بیرونِ خانه جایشان گذاشته باشم.مثل کفش هایم،یا مثل لباس هایم که احیانا روی بند بودند،یا حتی آدم هایم...باران همین جور میریختُ میریختُ من فکر می کردم الان کفش هایم را باد برداشته و برده و انداخته توی یک درخت،یا لباس هایم،یا آدم هایم...صبح هم که میشد خیالم راحت نبود،فکر می کردم ممکن است چیزهایی،از یک آدم سهل انگار،که توی یک شب بارانی بیرونِ خانه اش جا گذاشته را باد آورده و انداخته توی درختِ خانه ی ما،مثل کفش هایش،مثل لباس هایش،یا حتی آدم هایش......هیچ گاه در باران،آرام خاطر نبودم.هیچ گاه.نه در باران،نه در کلاس های شاهنامه.هیچ کدام.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

ای ابر خوش باران،بیا! وی مستیِ یاران،بیا!

باران که میریخت روی سقفِ خانه،فکرم میرفت سمتِ چیزهایی که ممکن بود از روی سهل انگاری،توی بیرونِ خانه جایشان گذاشته باشم.مثل کفش هایم،یا مثل لباس هایم که احیانا روی بند بودند،یا حتی آدم هایم...باران همین جور میریختُ میریختُ من فکر می کردم الان کفش هایم را باد برداشته و برده و انداخته توی یک درخت،یا لباس هایم،یا آدم هایم...صبح هم که میشد خیالم راحت نبود،فکر می کردم ممکن است چیزهایی،از یک آدم سهل انگار،که توی یک شب بارانی بیرونِ خانه اش جا گذاشته را باد آورده و انداخته توی درختِ خانه ی ما،مثل کفش هایش،مثل لباس هایش،یا حتی آدم هایش......هیچ گاه در باران،آرام خاطر نبودم.هیچ گاه.نه در باران،نه در کلاس های شاهنامه.هیچ کدام.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا