میدانی؟زیستن توی قهقرای غربت چیزِ لذیذی نیست.
مثلِ جویدنِ سقز می ماند.هی می جَوی،هی می جَوی ولی نه رنگی دارد،نه مزه ای،و سرانجامش هم یک فک دردِ اساسیُ یک مزه ی تلخِ بی حال است.خودت را می فریبی اگر به دلت راه بدهی سقز همان آدامس خرسی است.
میدانی چقدر روزها بی مزه اند وقتی بدونِ ذره ای احساسِ برانگیختگی،یا لختی شوق،با یک عالمه خداحافظی از مبدأ و صفر تا سلام از مقصد،بدون احوالپرسیِ یک آلاله ی نازنین نما،می روی به آن دارالعلمِ عظیم؟!
میدانی چقدر روزها دیر می جنبند وقتی بلاتکلیف،دور تا دور یک نرده ی یخِ سرگیجه آور،میچرخی که کشف کنی اصلا اینجا کجاست؟! کدام طبقه است؟! کدام بخش؟! کدام کلاس؟!میدانی چقدر گَس کننده است که مهمان باشی، اما حبیبِ کسی نباشی و حس کنی مثل یک مهاجرِ از جنگ گریخته به این کشور پناه آورده ایُ اکنون جزو شهروندانِ درجه ی دو و سه حساب می شوی؟!
میدانی چقدر بد است وقتی هر روز صبح،یک عده آدمِ لباسِ فرم پوشیده،جوری سر تا پایت را ورانداز کنند انگار که دزدی،یا توی کوله ات بمب داری،یا اصلا خودت،خودِ بمبی با آن چشم های هراسانت که نمی دانی توی کدام سوراخی بروی بچپانی خودت را برای اجرای نقشه های شیطانی ات؟!
میدانی چقدر آزار دهنده است وقتی که هر روز باید 10 تا ناخنِ لاک زده ی پر ملات را ببینی که هی می روند روی گردیِ وُلُمِ صدای ضبطی که دارد خودش را شقه شقه می کند در جهتِ هرچه رساتر بودنِ صدای نوحه اش؟!آن هم درست سرِ چراغ قرمزها؟!
میدانی
چقدر گزاینده است وقتی که با ولعِ تام،به صورتِ گردُ معصومِ ناردانه
ات می نگری،اما او از تو می ترسدُ وحشت داردُ تو را "دیوانه" می نامد؟!
حتی تصورش را هم نمی توانی بکنی چقدر عصبی کننده است وقتی استاد به دانشجویانش می گوید:"[آخر ترم] چنانت بکوبم به گرزِ گران" و تو دلت غنج نرود.یعنی فکر کنی این همای سعادت،(=گرزِ گران)قرار نیست بر تو سایه افکندُ تو کلا ول معطلی!!
میدانی چقدر روانی کننده است که هر روز بیاییُ خورشیدِ فروزانت را ببینی که روی سرش روسری بسته شده،روی انگشتش چسبِ زخم و روی قلمِ پاهایش حوله ی داغ.و تمامِ کواکبُ رنگ هاُ ارتشش به حال خود وا مآنده.
میدانی تا چه حد درد دارد که مرادُ قطبت را تصور بنمایی که توی آن برفُ کولاکِ خاصِ آن شهرکِ صنعتیِ نا دوست داشتنی،نشسته و هرجای سفیدُ خالی ای را که توی کاغذ است با مرکبُ لیقه پر می کند؟!آن هم بی هدف؟!
میدانی چقدر سخت است که زن عمویت تو را "آبادی" بنامدُ تو در عرضِ یک فصل برهم زدن بشوی بَرِّ بیابان؟!
چقدر حال به هم زن
است این پنجِ به علاوه ی یک،وقتی که پدر بزرگت بغل دستت نباشد که دستش را
بگذارد زیرِ چانه اش و مورب بنشیند روی مبلُ هر از گاهی از زیرِ انگشتانش
سفیدیِ دندان هایش را ببینی که رو به توستُ دارد چشمک می زندُ می گوید:"اصلِ کار تو هَسّی"!
تو نمیدانی چقدر بی شعورند آن دقیقه هایی که می نشینی منتظرِ یک مکعبِ بنفش،که حالا بزرگ شده و پیشرفت کردهُ شده مکعب مستطیلِ سفید،که از تویش چهار تا حرفِ مشکی،عین همان رگه های مشکیِ حل شده توی ماده ی آبکیِ غلیظِ لج باز،بریزند توی گوشه ی قرمزِ چشم هایت و بگوید:کوفتُ درد.کوفتُ درد.کوفتُ درد.
...
حس می کنم دارم از وجود می روم توی چاله ی تاریکِ عدم.
گذشت آن روزهایی که توی یک
حبابِ نا ترکیدنیِ آن روزها غوطه ور بودمُ دائما از مرحله ی وفا،به مرحله ی
صفا می رفتمُ حاضر بودم صد بار دستم برود لای درِ ماشین اما باز هم شنبه هاُ چهارشنبه ها هی تکرار شوند.
اینجا همه ی روزها عصرِ جمعه است.با این تفاوت که شماره دارد.عصر جمعه ی یک،عصرِ جمعه ی دو،عصرِ جمعه ی سه...گاهی مثل لبه ی کاغذها و جزوه هایم خودم را می بُرانم،که حواسم را پرت کنم که عادت می کنی،عادت می کنی،عادت می کنی،عادت می کنند،عادت می کنند،عادت می کنند.اما می سوزد،خون می آید،درد می گیرد اما مثل احمق ها زود خوب می شود.