ممکن است من شاهزاده ام را پیدا کنم،اما پدرم همیشه پادشاه من خواهد ماند.

۱۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

Do Not Toch Me.I`m Dangerous

کبودیِ تکانه ها و قلع و قمع روان نژندی ها.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

[عنوان ندارد]

توی یک داستان کوتاه از "میک جکسون" خوانده بودم که:کسانی که بر سر راه یک تابوت در حال گذر از خیابان قرار می گرفتند،کلاه از سر بر می داشتتد ولی این کار برای احترام به شخص مرده نبود،بلکه احترامی بود برای خود مرگ. ... سیخونک زدن به روح و روانم احمقانه ترین کاری بود که با رفتن سر کلاس های گروهی روانشناسی انجام دادم.به سبک معتادهای آمریکایی دور هم حلقه میزدیم و برای هم می نالیدیم.حقیقت این بود که طوریمان هم نبود.ولی آنجا فقط با سیخونک زدن به کودک درون و والد و کوفت و زهرمار یک کاری می کنند یک طوریت بشود بلاخره! یک سیمی از یک جایی به ناخودآگاهی بزند و یک غده ای از یک جایی قلپی بزند بیرون! یکی از مسخره ترین کارهایی که یادمان دادند و خودم استادش بودم،رفتن به مراقبه بود! با کلی شاخ و برگ مزخرف،که ما توی عرفانمان در دو سطر یادش گرفتیم! و من به شخصه زیاد انجام می دادم،مخصوصا وقت هایی که به یک شی خیره می شدم. از آنجا که دردها و زخم ها از شدت عفونت دیگر بتادین رویشان جواب نمی دهد،باز هم امشب لا به لای اشک ها با چشم های بسته به غشای روحانی مراقبه ام خیره ماندم.رفته بودم یک جایی مثل مراکش،یا هند،یا بنگلادش،یا شاید هم بندر عباس.دلم داد می خواست.شب ها می رفتم لب دریا و رو به وی زانو می زدم و داد و داد و داد.و بعد از آن سلانه سلانه،گویی که به شدت نیازمند سرنگ ام،می رفتم به اتاقکی کوچک مثل متل،و می خوابیدم،صبح بلند می شدم و می رفتم توی صبحانه خوری،از کسی می پرسیدم:خب،برنامه ی امروز چیه؟و قسمت درد آورش اینجاست که توی همان محیط امن،از وحشت نبودن آنها،از وحشت خالی بودن صندلی رو به رویم،باز به شب گذشته پرت شدم،خونین و مالین،فریاد کشان،رو به دریا،زانو زده. از وحشت این مراقبه ی روحانی بی رحمانه ام خودم را کشیدم بیرون.می گفتتد بعد از مراقبه احساس عالی پیدا خواهید کرد.من احساس تکامل می کنم،گویی که تا به حال جز کوچکی بودم از یک کل بزرگ.من متوجه شدم که دیگر درد ندارم.من متوجه شدم که دیگر خود تبدیل شده ام به درد.به یک توده ی فشرده ی در هم تنیده ی درد.طی گذر زمان و بر اثر فرمول های شیمیایی تمام مولکول های روح و بدنم ساختی را تشکیل دادند با نود و نه درصد خالصی.توده ای به نام درد.اکنون دیگر زمان آن رسیده که کلاه ها را بردارند نه برای متوفی،بلکه برای خود مرگ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

[عنوان ندارد]

توی قوطی اتاق در حال کنسرو شدن...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

پست ثابت

ممکن است من شاهزاده ام را پیدا کنم، اما پدرم همیشه پادشاه من خواهد ماند.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

درد را پایانی نیست.هست؟

از خواب بیدار شده بودم،خواب می دیدم رفته ام توی خارج از کشور توی فست فوت یک جادوگر غذای جادویی سفارش داده ام و موقع برگشتن،آدرس آنجا را گم کرده بودم و برای بابا با جدیت و ولع تمام توضیح میدادم که کدام گوری رفته ام و چه کوفتی سفارش داده ام!بعد از کابوس هایی که دیده بودم،که در آنها چهار زانو نشسته بودم و بیتالی افریطه را برای معاینه ی من فرستاده بودند و بالای سر من حلقه شده بودند که این را نمی خواهیم،و تکرار آن در روز بعد و روز بعد و روز بعد...این اولین خواب شیرینی بود که دیده بودم... ... از خواب بیدار شده بودم،توی موقعیت آسیب پذیر آلفا بودم که دیدم بیداری ام مصادف شده با مرگ همیشگی ام...کسی قلابی تیز انداخته بود ته حلق ام و مرا با احشایی باز،آویخته بود...و من در خانه تنها بودم،و می دیدم که چطور منظره ای جاودانه،منظره ی جاودانه ی من... ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

چونان جنگلی بی درخت...با رد پاهایی عمیق،بر قفسه ی سینه. . .

میدانی؟دو مرداد است که به طور متوالی آمده اند و در هر دو همچنان یک مُردارِ بی نظیرِ از شکل افتاده ام،سال گذشته به جسم لطمه زدم،با کسی که من نبودم دست به یکی کرده بودیم از بیخ بچسبیم به زنده گی و توی میدان کارتینگ گاز بدهیم و اگر لازم شد چپ هم بکنیم! و لطمه ای بود سخت،جانکاه،همین گونه مطرود بودم،مثل الان بابا مدام شماتتم می کرد که هنوز یک طفلِ بی طاقتِ نق نقو ام،و مامان مرا می خواند به قوی بودن،به تحمل،به اینکه خوب شد که اتفاق بدتری نیفتاد،و مینو،همچنان گرم پر بار کردن صفحه ی اینستاگرامش،و من...آن منِ مردادِ نود و سه یی،که دیگر از آرشیوم هم محو شده ام،مثل قرص جوشان با پر و بالی شکسته،توی وان حمام در حال تحلیل رفتن بودم... و اکنون،اکنون نمی دانم چرا دوباره تمام جانم دارد می سوزد...دیشب وان را تا گلو پر کردم،اما هنوز می دیدم که توی آب،سوزن سوزن،در حال کاهش جان ام...روزها درد ها کم می شوند،اما شب ها...آه خدای من،شب ها...گویی که تخت خواب گل گلی ام،غلافی ست برای درد،برای گرفتن عضلات پاها به داخل شکم،برای عمق صدای امیلی که توی رگ ها غل غل می زند،برای جان دادن،جان دادن،جان دادن... توی یک اثر هنری بی بدیل،چاقو می بینم،کوسه،اشکی که سیاه است و مثل خون از چشم فواره می کند،چتری که از خون خیس است،آه...و ستاره هایی که در موقع زلزله کشیده شده بودند،تکه های یک بدن،بدن یک موجود عاری از ماده،که از هم پاشیده بود... و چقدر بعد از زلزله گریستم...گویی که اشک ها ناسزاهایی بودند به عدم انجام یک ویرانی جانانه،ویرانی ای پایان دهنده،به این همه درد،برای یک سابجکت به خصوص...برای من... امیلی را با زبان خودم ترجمه کرده بودم،توی بی فرکانسیِ محضِ بامدادهای جان افزا،با خدای خود می گفت:ای خدای من،ای نجات بخش من...و من نوشته بودم...ای خدای من...ای شریان بند...رستگاری را به من باز گردان...ای خدای من...ای شریان بند...و در آخر بود:خودکشیِ من...و من نوشتم:خود ویرانگریِ من...و من یک ساعت با عمقِ صدای امیلی،خونِ خویشتن بند می آوردم،و با دندان،خویشتن به نیش کشیده،به صبح رسانیدم... نمی دانم دارم تاوان چه چیز را پس می دهم...آخر این جور عذاب ها را دیده بودم که مال آدم های قاتل است،مال آدم هایی که زده باشند و خانه ی یک فقیر با زن و بچه ی شیرخواره را آتش زده باشد،این طور جان کاهی ها مال کسانی ست که به خلق آزار رسانده باشند،کسی را به روح کشته باشند،کسی را به جسم،کسی را به هر دو...چرا این طور در یک خونابِ عمیقِ خفه کننده غوطه ورم؟ ... داستان فانتزی جادوگری را خوانده بودم،که به رسمِ باقی جادوگران نبود...او با رقص جادو می کرد و هرچه را که می خواست به دست می آورد...می گفتند او معنیِ در یک ردیف قرار دادنِ بدنش را با خطوط نیروی کیهانی کشف کرده بود،بنابراین از مفاهیم حرکت استفاده می کرد...و من با چشمانِ خالی از مردمک از این حال به وجد آمده بودم،هر امپراطوریِ بزرگی مرا به وجد می آورد،قدرت های عظیمی که توانسته اند بر خودشان،و سرانجام بر کیهان و کائنات مسلط شوند،جلبک های توی مغزم را با خود می شوید و می برد...و میدانی؟تا آخر داستان پا به پای حرکاتِِ وی رفتم و رقصیدم...و در اواسط داستان عاشق زنی شد و دیوانه شد...به رسمِ تمامِ مردانِ راه...و آخرِ داستان را به همراهِ وی،مُردم...: "در پایان،ترسناک ترین چیز نه انهدام جنگل است،نه سایه هایی سرد که در مکانی بی درخت شکل گرفته اند،نه این حس فراگیر که می توانی مرگ را لمس کنی.ردپاها(ردپاهای رقص جادوگر)هستند که بسیار عمیق روی آن زمین سخت باقی مانده اند و حتا سیل یا زمین لرزه نمی تواند آن ها را از بین ببرد،یا آنها را بسوزاند.آن ها آن قدر واضح هستند که گویی کار کاروس(نام جادوگر مذکور)تازه همین دیروز آن ها را از خود به جای گذاشته است،رد پاهایی که در زمانی بسیار دور کار کاروس جادوگر روی آن زمین نشانه های رقص وحشتناکش را از خود باقی گذاشته.جایی که او چرخید و گشت لکه ی آثاری را می بینی،می بینی که گامی بلند به جلو و گامی به عقب برداشته و خرامیده و شیارهایی را باقی گذاشته؛و نشانه هایی مثلثی در جایی که مطمئنا روی پنجه ی پاهایش بلند شده بود و دستانش را رو به آسمان بلند کرده بود.به وضوح می توانی رقص او را دنبال کنی،صریح مثل توفان،درست به طرف چیزی که قبل از فرو افتادن قلب جنگل بوده است.دنبالش برو..."
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

[عنوان ندارد]

I am a"poor sweet innocent thing"...i'm not deny As always i've been
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

[عنوان ندارد]

یا جانم بخش، یا بگیر.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

[عنوان ندارد]

ثبت زلزله.دقایقی پیش...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

[عنوان ندارد]

توی فیلم های وحشتناک جنایی روی یک سنگ صاف با رنگ قرمز می نویسند:قاتل! و از شیشه پرت می کنند توی خانه ی فرد مذکور.و اینجا هرشب کسی چیزی روی سنگ می نویسد و پرت می کند. . .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا