توی یک داستان کوتاه از "میک جکسون" خوانده بودم که:کسانی که بر سر راه یک تابوت در حال گذر از خیابان قرار می گرفتند،کلاه از سر بر می داشتتد ولی این کار برای احترام به شخص مرده نبود،بلکه احترامی بود برای خود مرگ.
...
سیخونک زدن به روح و روانم احمقانه ترین کاری بود که با رفتن سر کلاس های گروهی روانشناسی انجام دادم.به سبک معتادهای آمریکایی دور هم حلقه میزدیم و برای هم می نالیدیم.حقیقت این بود که طوریمان هم نبود.ولی آنجا فقط با سیخونک زدن به کودک درون و والد و کوفت و زهرمار یک کاری می کنند یک طوریت بشود بلاخره! یک سیمی از یک جایی به ناخودآگاهی بزند و یک غده ای از یک جایی قلپی بزند بیرون! یکی از مسخره ترین کارهایی که یادمان دادند و خودم استادش بودم،رفتن به مراقبه بود! با کلی شاخ و برگ مزخرف،که ما توی عرفانمان در دو سطر یادش گرفتیم! و من به شخصه زیاد انجام می دادم،مخصوصا وقت هایی که به یک شی خیره می شدم.
از آنجا که دردها و زخم ها از شدت عفونت دیگر بتادین رویشان جواب نمی دهد،باز هم امشب لا به لای اشک ها با چشم های بسته به غشای روحانی مراقبه ام خیره ماندم.رفته بودم یک جایی مثل مراکش،یا هند،یا بنگلادش،یا شاید هم بندر عباس.دلم داد می خواست.شب ها می رفتم لب دریا و رو به وی زانو می زدم و داد و داد و داد.و بعد از آن سلانه سلانه،گویی که به شدت نیازمند سرنگ ام،می رفتم به اتاقکی کوچک مثل متل،و می خوابیدم،صبح بلند می شدم و می رفتم توی صبحانه خوری،از کسی می پرسیدم:خب،برنامه ی امروز چیه؟و قسمت درد آورش اینجاست که توی همان محیط امن،از وحشت نبودن آنها،از وحشت خالی بودن صندلی رو به رویم،باز به شب گذشته پرت شدم،خونین و مالین،فریاد کشان،رو به دریا،زانو زده.
از وحشت این مراقبه ی روحانی بی رحمانه ام خودم را کشیدم بیرون.می گفتتد بعد از مراقبه احساس عالی پیدا خواهید کرد.من احساس تکامل می کنم،گویی که تا به حال جز کوچکی بودم از یک کل بزرگ.من متوجه شدم که دیگر درد ندارم.من متوجه شدم که دیگر خود تبدیل شده ام به درد.به یک توده ی فشرده ی در هم تنیده ی درد.طی گذر زمان و بر اثر فرمول های شیمیایی تمام مولکول های روح و بدنم ساختی را تشکیل دادند با نود و نه درصد خالصی.توده ای به نام درد.اکنون دیگر زمان آن رسیده که کلاه ها را بردارند نه برای متوفی،بلکه برای خود مرگ...