ممکن است من شاهزاده ام را پیدا کنم،اما پدرم همیشه پادشاه من خواهد ماند.

۵۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۱ ثبت شده است

Happy New Season & Year

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

Happy New Season & Year

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

عِ عِ عِ عید اومد.

پاتریک:تو که گفتی دیرت شده بود!! باب اسفنجی:واسه زود رسیدن دیرم شده بود. امسالم مث هرسال،زود اومد ولی من که میدونم اونقد دیر میره که آخرش مغزم کف میکنه. نان ها را که پاکت می کنم حس می کنم یک جای کار می لنگد.سر کیسه را می بندم و به پروازِ میزِ آشپزخانه فکر می کنم و به بالهای صندلی ها. . . شاید کمی جثه ام برای تکاندنِ یک روفرشیِ عظیم نهیف باشد اما مهم اراده است. گاهی پشت به زین،گهی زین به پشت،گاهی پا برهنه،گهی پا به دمپا. نعلبکی ها و قوری های زمانِ بچگیِ خواهرم را پاکیزه می شویم و یک سوسک ریز را جارو می کنم و جانم از وحشتی لاوصف گُر می گیردُ یک صحنه ی کاملا وحشتناک می چسبد به مردمک چشمانم.جارو را به حال خود می گذارم تا سوسک را کاملا به اعماق وجودش بکشد و مثل مار شیره ی وجود قربانی اش را بمکد بلکه من نیز تسلی پیدا کنم. بگذارید یادی کنم از پرتقالِ غم زده ی زیرِ کابینت که حس می کنم دستی به هنگام شستنش بی حس شده و تاب و توان از کف داده و دیگر نایی برای یافتنش نداشته و این بنده ی خدا همان جا بی کس مانده.چُم.برش می دارم و الباغی. . . و کمی و کمی و کمی یادم می رود که سنگ روی سنگ بند نمی شود و انگار کسی،دستی،این را قبل از من فهمیده.مثل قوطیِ تاید که اکثر اوقات فقط این را به یادم می اندازد که هر قبرستانی دلش می خواهد می تواند باشد به جز میزِ ناهار خوری. دمپا ها را به شیوه ی بابزرگی بلاتکلیف یک لنگه پا به دیوار می چسبانم تا خشک شوند...و به کُفت های سرخ مادرم نگاه می کنم که بالا و پایین می روند و دو عدد چشم خمار را بر دوش می کشند و با یک خیاطِ بدقول حرف میزنند که به نظرم مسخره اش را در آورده.به قول یک بنده خدایی،"عصبی میشم". و من دوست دارم سوپ بپزم و بخارِ داغِ سوپ مژه هایم را قلقلک دهد و روی پنجه ی پا بایستمُ به سفیدیِ شب چشم بدوزم... و این پایانِ ماجرا نیست. . . تازه شروعش است. . .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

عِ عِ عِ عید اومد.

پاتریک:تو که گفتی دیرت شده بود!! باب اسفنجی:واسه زود رسیدن دیرم شده بود. امسالم مث هرسال،زود اومد ولی من که میدونم اونقد دیر میره که آخرش مغزم کف میکنه. نان ها را که پاکت می کنم حس می کنم یک جای کار می لنگد.سر کیسه را می بندم و به پروازِ میزِ آشپزخانه فکر می کنم و به بالهای صندلی ها. . . شاید کمی جثه ام برای تکاندنِ یک روفرشیِ عظیم نهیف باشد اما مهم اراده است. گاهی پشت به زین،گهی زین به پشت،گاهی پا برهنه،گهی پا به دمپا. نعلبکی ها و قوری های زمانِ بچگیِ خواهرم را پاکیزه می شویم و یک سوسک ریز را جارو می کنم و جانم از وحشتی لاوصف گُر می گیردُ یک صحنه ی کاملا وحشتناک می چسبد به مردمک چشمانم.جارو را به حال خود می گذارم تا سوسک را کاملا به اعماق وجودش بکشد و مثل مار شیره ی وجود قربانی اش را بمکد بلکه من نیز تسلی پیدا کنم. بگذارید یادی کنم از پرتقالِ غم زده ی زیرِ کابینت که حس می کنم دستی به هنگام شستنش بی حس شده و تاب و توان از کف داده و دیگر نایی برای یافتنش نداشته و این بنده ی خدا همان جا بی کس مانده.چُم.برش می دارم و الباغی. . . و کمی و کمی و کمی یادم می رود که سنگ روی سنگ بند نمی شود و انگار کسی،دستی،این را قبل از من فهمیده.مثل قوطیِ تاید که اکثر اوقات فقط این را به یادم می اندازد که هر قبرستانی دلش می خواهد می تواند باشد به جز میزِ ناهار خوری. دمپا ها را به شیوه ی بابزرگی بلاتکلیف یک لنگه پا به دیوار می چسبانم تا خشک شوند...و به کُفت های سرخ مادرم نگاه می کنم که بالا و پایین می روند و دو عدد چشم خمار را بر دوش می کشند و با یک خیاطِ بدقول حرف میزنند که به نظرم مسخره اش را در آورده.به قول یک بنده خدایی،"عصبی میشم". و من دوست دارم سوپ بپزم و بخارِ داغِ سوپ مژه هایم را قلقلک دهد و روی پنجه ی پا بایستمُ به سفیدیِ شب چشم بدوزم... و این پایانِ ماجرا نیست. . . تازه شروعش است. . .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

یه یادِ خانه ی سبز با بازی مرحوم خسرو شکیبایی

کم کم داشت یادم میرفت پارسال سالُ با بغض تحویل گرفتم تا اینکه امسال خبر رسید همسایه ی شیرازیمون تا 29 فروردین مهلت دارن برا تخلیه.همون موقع دوزاریم افتاد امسالم از اون سالاس... حالا با اندکی مسامحه امسالم میگیم این نیز بگذرد،بغضه،میادُ میره.همسایه ام بلاخره جای خالیش تبدیل به عادت میشه،همون جوری که بودنش تبدیل به عادت شد.اولش سخته،6 ماهِ اولش،یا شایدم یه سالِ اولش. شاید بگم این اولین همسایه س که دارم از رفتنش گریه می کنم.غصه ی رفتنِ بقیه رو دوشِ مامانم بود.همیشه. اولین همسایه ای که تو زمان بچگی دیدم که میره و معنای نقل مکانِ همسایه ها تو ذهنم شکل گرفت و فهمیدم تا ابد همه تو یه خونه نیستن مخصوصا تو این شهرک؛همونی بود که فامیلش یادم نیس اما اسم بچشون یادمه که هم بازیم بود.فک کنم زهره بود.تنها خاطره ای ام که ازش یادمه اینه که همیشه یه سوسیسِ کاملا جزغاله شده رو میزد سر چنگال میومد تو کوچه میخورد کلی ام به به چه چه را مینداخت که بعدها خودمم مزه شو امتحان کردمُ از اون موقع میلِ بالفطره ای به خوراکی های جزغاله شده پیدا کردم. وقتی اونا رفتن مامانم دمِ در سرپا وایساده بود گریه می کرد و من به دلیل طفولیتِ بیش از اندازه ی مغزی-ادراکیم نمی تونستم درک کنم چرا مامانم گریه می کنه.مامانمم که از این موضوع به خوبی آگاهی داشت میگفت چشام میسوزه و من عینِ بُز باور می کردم. حالا این همسایه ی شیرازی رو نمی دونم چرا نمی تونم رفتنشو هضم کنم.شاید چون دیگه تو ساختمون جایگزینی براش نیست.فقط همین بودُ همین. توی یه خیابون اگه بر فرض مثال خانم توکلی میرفت،میدونستیم خانم پارسا اینا یا اکبری اینا هنوز هستن.پشتمون به بقیه گرم بود.جای خالی یه همسایه رو با دیگران پر می کردیم. ما اصلا رفتن خانم پایدارو حس نکردیم چون میدونستیم بقیه هستن.الانم خیلی سال گذشته و ما به جز خانم اخوان کس دیگه ای رو نمیشناسیم تو این خیابون. از رفتنِ کسی از شهرک دلگیر نیستم چون میدونم حتما همو تو یه شهر بزرگتر می بینیم ولی از رفتنِ یکی که توی یه شهر بزرگه و نمیدونم بعدش سر از کجا در میاره سخت دلگیرم. پ.ن:ولی سالِ دیگه،اگه سال با بغض نشست تو دامنم دیگهُ دیگه به ماهیای نارنجی تو خیابون نگا نمی کنم.رومو برمیگردونم.منکرِ 93 میشم.تاریخم اشتبا می نویسمُ سالیانِ سال خودمو همون جونورهِ بیست ساله میبینم.تموم شدُ رف...!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

یه یادِ خانه ی سبز با بازی مرحوم خسرو شکیبایی

کم کم داشت یادم میرفت پارسال سالُ با بغض تحویل گرفتم تا اینکه امسال خبر رسید همسایه ی شیرازیمون تا 29 فروردین مهلت دارن برا تخلیه.همون موقع دوزاریم افتاد امسالم از اون سالاس... حالا با اندکی مسامحه امسالم میگیم این نیز بگذرد،بغضه،میادُ میره.همسایه ام بلاخره جای خالیش تبدیل به عادت میشه،همون جوری که بودنش تبدیل به عادت شد.اولش سخته،6 ماهِ اولش،یا شایدم یه سالِ اولش. شاید بگم این اولین همسایه س که دارم از رفتنش گریه می کنم.غصه ی رفتنِ بقیه رو دوشِ مامانم بود.همیشه. اولین همسایه ای که تو زمان بچگی دیدم که میره و معنای نقل مکانِ همسایه ها تو ذهنم شکل گرفت و فهمیدم تا ابد همه تو یه خونه نیستن مخصوصا تو این شهرک؛همونی بود که فامیلش یادم نیس اما اسم بچشون یادمه که هم بازیم بود.فک کنم زهره بود.تنها خاطره ای ام که ازش یادمه اینه که همیشه یه سوسیسِ کاملا جزغاله شده رو میزد سر چنگال میومد تو کوچه میخورد کلی ام به به چه چه را مینداخت که بعدها خودمم مزه شو امتحان کردمُ از اون موقع میلِ بالفطره ای به خوراکی های جزغاله شده پیدا کردم. وقتی اونا رفتن مامانم دمِ در سرپا وایساده بود گریه می کرد و من به دلیل طفولیتِ بیش از اندازه ی مغزی-ادراکیم نمی تونستم درک کنم چرا مامانم گریه می کنه.مامانمم که از این موضوع به خوبی آگاهی داشت میگفت چشام میسوزه و من عینِ بُز باور می کردم. حالا این همسایه ی شیرازی رو نمی دونم چرا نمی تونم رفتنشو هضم کنم.شاید چون دیگه تو ساختمون جایگزینی براش نیست.فقط همین بودُ همین. توی یه خیابون اگه بر فرض مثال خانم توکلی میرفت،میدونستیم خانم پارسا اینا یا اکبری اینا هنوز هستن.پشتمون به بقیه گرم بود.جای خالی یه همسایه رو با دیگران پر می کردیم. ما اصلا رفتن خانم پایدارو حس نکردیم چون میدونستیم بقیه هستن.الانم خیلی سال گذشته و ما به جز خانم اخوان کس دیگه ای رو نمیشناسیم تو این خیابون. از رفتنِ کسی از شهرک دلگیر نیستم چون میدونم حتما همو تو یه شهر بزرگتر می بینیم ولی از رفتنِ یکی که توی یه شهر بزرگه و نمیدونم بعدش سر از کجا در میاره سخت دلگیرم. پ.ن:ولی سالِ دیگه،اگه سال با بغض نشست تو دامنم دیگهُ دیگه به ماهیای نارنجی تو خیابون نگا نمی کنم.رومو برمیگردونم.منکرِ 93 میشم.تاریخم اشتبا می نویسمُ سالیانِ سال خودمو همون جونورهِ بیست ساله میبینم.تموم شدُ رف...!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

نتونستن.گند زدن

وقتی خوابم نمیبره میفهمم یه چیزی هس که با یه چیزِ دیگه جور نمیاد... حالا می خواد رفتنِ یه همسایه ی عزیز باشه یا جواب ندادنِ اس ام اس یه دوست،یا ادا نشدنِ حق فرامرز اصلانی به درستی. نشد.گند زدن امشب.نبائد آهنگای فرامرز اصلانی رو میذاشتن هفته ی دیگه. رها نباید راس راس وایمیستاد و جای اینکه بگه"استاد" میگفت آقای اصلانی. رها باس میشست رو زمین دستای فرامرز اصلانی رو ماچ می کرد. سالومه باید گریه می کرد جوری که گریمورش عصبی شه که چرا میک آپشو به هم ریخت!! سالومه باید ریملاش از شدت گریه چیکه میکرد تو یقه ش. گند زدن همشون. اونجوری که لی لی به لا لای شب پره گذاشتن نباس این هفته به خودشون اجازه میدادن که واسه فرامرز اصلانی قهوه نیارن. رها نباید به "آقای خلعت بری" بگه "هومن جون" نباید به "آقای سعیدی بگه" بگه "بابی" نباید به "استاد فرامرز اصلانی" بگه "آقای اصلانی" نباید. نشد میگم که نشد. حق استاد اصلانی امشب اصلا ادا نشد. استاد سید یزدی کجایین که اگه بودین میگفتین:اگه استاد اصلانی می دونست قراره گیرِ همچین آدمایی بیوفته اصلا دور و برِ صدافشانی نمی رفت. حالا ما هی از پشت تلوزیون عضلاتمونو منبسط و منقبض کنیم و خواهرمون بوس بفرسته چه فایده ای داره؟! اونایی که جلوشن بائد بدونن جلو "کی" وایسادن.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

نتونستن.گند زدن

وقتی خوابم نمیبره میفهمم یه چیزی هس که با یه چیزِ دیگه جور نمیاد... حالا می خواد رفتنِ یه همسایه ی عزیز باشه یا جواب ندادنِ اس ام اس یه دوست،یا ادا نشدنِ حق فرامرز اصلانی به درستی. نشد.گند زدن امشب.نبائد آهنگای فرامرز اصلانی رو میذاشتن هفته ی دیگه. رها نباید راس راس وایمیستاد و جای اینکه بگه"استاد" میگفت آقای اصلانی. رها باس میشست رو زمین دستای فرامرز اصلانی رو ماچ می کرد. سالومه باید گریه می کرد جوری که گریمورش عصبی شه که چرا میک آپشو به هم ریخت!! سالومه باید ریملاش از شدت گریه چیکه میکرد تو یقه ش. گند زدن همشون. اونجوری که لی لی به لا لای شب پره گذاشتن نباس این هفته به خودشون اجازه میدادن که واسه فرامرز اصلانی قهوه نیارن. رها نباید به "آقای خلعت بری" بگه "هومن جون" نباید به "آقای سعیدی بگه" بگه "بابی" نباید به "استاد فرامرز اصلانی" بگه "آقای اصلانی" نباید. نشد میگم که نشد. حق استاد اصلانی امشب اصلا ادا نشد. استاد سید یزدی کجایین که اگه بودین میگفتین:اگه استاد اصلانی می دونست قراره گیرِ همچین آدمایی بیوفته اصلا دور و برِ صدافشانی نمی رفت. حالا ما هی از پشت تلوزیون عضلاتمونو منبسط و منقبض کنیم و خواهرمون بوس بفرسته چه فایده ای داره؟! اونایی که جلوشن بائد بدونن جلو "کی" وایسادن.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

راهیان کورُ ملنگی که پیِ نورند.نه حق!! حق رو باس یافت!! حق!!

اومدم که تصمیم بگیرم برم یه دستی به سرِ مبارکِ خودم بکشم محدوده ی موهامو از ناحیه ی گردن به بناگوش منتقل کنم که راحت تر بتونم سر بذارم رو پشتی اتوبوس،هی کیلیپسُ گلِ سرُ اینا یه دور نره تو رگا معزمون گردش کنه برگرده.اصلش درستم نیست آدم با موی بلند بره این ور اون ور،آدم باس صوفی وار زندگی کنه بزنه هرچی رگ و ریشه دنیاوی داره ببره بندازه دور بابا همین موها تو قیامت آنچنان زیرآبتو میزنن بیا و ببین.پس موی بی چشم و رو رو باس دم حجله کشتُ خلاص...! حالا والده ی محترمه می فرمان: می برمت پیش آیسان،دستش خوبه؛هم موهاتو کوتا می کنه هم باعث میشه شفا پیدا کنی. یعنی می خوام بگم آدم دیگه این روزا به شرط زیبایی نمیره آرایشگاه!! خانومِ آرایشگر واس من حکمِ بیتالو داره.یه کسی که میرم پیشش یه پولی میذارم کف دستش ازش می خوام شفام بده و اتصالمو با دنیای الهی قعط نکنه حالا می خواد خوشگل شیم میخواد نشیم!! دیگه واسه یکی مث من،یه آرایشگرِ خوشگل چه معنایی جز این می تونه داشته باشه؟! منی که سالک راهِ حقم.راهی که از خدا می خوام توش نور نباشه،نشه راهیان نور،باشه شمع،پارافین چه میدونم هرچی!! فقط نور نباشه!!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

راهیان کورُ ملنگی که پیِ نورند.نه حق!! حق رو باس یافت!! حق!!

اومدم که تصمیم بگیرم برم یه دستی به سرِ مبارکِ خودم بکشم محدوده ی موهامو از ناحیه ی گردن به بناگوش منتقل کنم که راحت تر بتونم سر بذارم رو پشتی اتوبوس،هی کیلیپسُ گلِ سرُ اینا یه دور نره تو رگا معزمون گردش کنه برگرده.اصلش درستم نیست آدم با موی بلند بره این ور اون ور،آدم باس صوفی وار زندگی کنه بزنه هرچی رگ و ریشه دنیاوی داره ببره بندازه دور بابا همین موها تو قیامت آنچنان زیرآبتو میزنن بیا و ببین.پس موی بی چشم و رو رو باس دم حجله کشتُ خلاص...! حالا والده ی محترمه می فرمان: می برمت پیش آیسان،دستش خوبه؛هم موهاتو کوتا می کنه هم باعث میشه شفا پیدا کنی. یعنی می خوام بگم آدم دیگه این روزا به شرط زیبایی نمیره آرایشگاه!! خانومِ آرایشگر واس من حکمِ بیتالو داره.یه کسی که میرم پیشش یه پولی میذارم کف دستش ازش می خوام شفام بده و اتصالمو با دنیای الهی قعط نکنه حالا می خواد خوشگل شیم میخواد نشیم!! دیگه واسه یکی مث من،یه آرایشگرِ خوشگل چه معنایی جز این می تونه داشته باشه؟! منی که سالک راهِ حقم.راهی که از خدا می خوام توش نور نباشه،نشه راهیان نور،باشه شمع،پارافین چه میدونم هرچی!! فقط نور نباشه!!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا