ممکن است من شاهزاده ام را پیدا کنم،اما پدرم همیشه پادشاه من خواهد ماند.

۵۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۱ ثبت شده است

گولّه اعصابی بود در نوعِ خودش...!!

ساعت  داشت ده میشد...چیزی نمانده بود تا صندلی های کلاس پر شود از نقطه نقطه های مشکی...سرِ یک کلاسِ عمومی نشسته بودیم و بعضی از گروه ها داشتند تحقیقشان را با هم تمرین می کردند و بعضی ها هم مثل من از این گروه به آن گروه پاس کاری می شدند و دستِ آخر به صورت تکی با خود درسِ گذشته را مرور می کردند... موضوع تحقیقِ جلسه ی قبل؛مناسک عبادی یهودیان بود و موضوعِ تحقیقِ امروز مناسک عبادی مسیحیان. بچه ها کم کاری نکرده بودند؛مطلب های متنوعی را جمع آوری کرده بودند و رویش زحمت کشیده بودند...من ردیف دوم بودم...پشت سرم پر بود از نقطه نقطه های سیاه...هر از گاهی یک نفر از پشت سرم شروع به قرائت از روی نتایجِ تحقیقش می کرد...از همه چیز گفتند...غسل تعمیدهایشان،دعاهایشان،روزه هایشان،کشیش هایشان و .... در حال خود بودم....بعضی مطالب خسته کننده بودند و من را وادار به ورود در وادیِ رویا و مکاشفه می کردند...!! حدود بیست دقیقه از کلاس گذشته بود...صندلی پشت سرم خالی بود...دختری با تأخیر به کلاس وارد شد و صندلی خالیِ پشت سرم را پر کرد. همه ساکت بودند...از بچه ها سوال کرد آیا چیزی از غسل تعمید و اینها گفته شده یا نه؟! انگار او هم مطلبی آورده بود...و من از نحوه ی رفتارش خوشم آمد چرا که به کلاس و بچه ها احترام گذاشت و پرس و جو کرد تا مطلبش تکراری نباشد و وقت کلاس گرفته نشود. .... در حالی که زیپ کیفش را باز می کرد حرف می زد و مرتب سوال می کرد که این مطلب گفته شده؟!آن مطلب گفته شده؟! صدایش با صدای خش خش کاغذها و زمزمه ی بچه ها و چسب کیفش قاطی شده بود...معلوم بود با عجله خود را به کلاس رسانده است... بلاخره با لحن محکم و با صدایی کاملا شفاف از استاد اجازه خواست تا دعای ربّانیِ مسیحیان را برای بچه ها قرائت کند: ((ای پدر ما که در آسمانی، نام تو مقدس باد. ملکوت تو بیاید. اراده تو چنانکه در آسمان است، بر زمین نیز کرده شود....))...آمین. تصویر صورتش را نمی دیدم...می دانستم وقتی کسی دارد رفتار غیر عادی نشان می دهد به طور مستقیم به چشم هایش زول زدن نشانه ی کوهی بودنِ فرد است. در حالی که به طنابِ آویزانِ روی تخته خیره شده بودم؛او را همان دختری تصور می کردم که در جلسه ی قبل بین آن همه نقطه نقطه های سیاه جرأت کرد تا از اسلام جواب بگیرد و پیشرفت های علمی جامعه ی اسلامی را با توجه به امروز،که کشور ما جزو کشورهای جهان سوم است را زیر سوال ببرد... ... وقتی بلند شد تا کتاب انجیلش را به استاد نشان بدهد شکل و شمایلش را دیدم؛با آنچه تصور می کردم زمین تا آسمان فرق داشت...صورتِ ساده ای داشت...یک مانتوی کرم رنگ و شلوار لی...یک تیپ معمولی بدون هیچ شاسکول بازی ای...اما صدایش قوی بود.اعتماد به نفسش برای بیانِ عقایدِ به ظاهر بی شرمانه اش تحسین برانگیز بود... ... استاد شک کرده بود...آخر تا قبل از آمدن او یک سر حرف از بیهوده بودنِ عقاید مسیحیان و به سخره گرفتنِ عبادت هایشان و ...بود.با ورود او جو کلاس عوض شد....دعای ربّانی را همان جوری با لذت و حلاوت خواند که ما شاهنامه مان را می خوانیم.... استاد مرتب سین جینش می کرد...آخر اعتراف کرد کیست: ((ببینید من مالِ کلاس شما نیستم.مسیحی ام نیستم.من فقط دارم روی مسیحیت تحقیق می کنم.از بچه ها شنیدم تو این کلاس داره راجع به مسیحیت بحث میشه اومدم شرکت کنم تو بحثتون.من رشته م کشاورزیه.زراعت.بچه های کشاورزی منو میشناسن))... .... .... بحث و مناظره بالا گرفت....بچه ها مدام محکومش می کردند و بر وی چشم غرک می رفتند اما دست بردار نبود...تا جواب سوال های مبهمش را نمیگرفت به این راحتی ول کن معامله نبود...فقط یک نفر زیر پوستی دلداری اش میداد که یعنی نترس!! آن هم همان دختری بود که رشته اش کشاورزی بود...(ببینید حمایتِ دو هم رشته را که حتی یکدیگر را نمی شناسند! شاید!). بل بشویی در کلاس راه افتاده بود بس دیدنی!! آخری ها به التماس افتاده بود که توروخدا کمکم کنین!! یک لحظه به حرفام گوش بدین!! در این نوزده سال عمری که از خدا گرفته ام؛موجودی به این عجیب غریبی؛با چنین سرسختی ای ندیده بودم از نزدیک!! همین یک نفر آدم توانست 50 نفر آدم را حالی به حولی کند!!! خیلی عجیب بود...مدام حرف از تورات و انجیل میزد...به معانی قرآن مسلط بود...نیامده بود تا از مسیحیت دفاع کند!! نیامده بود تا از شیعه بودنش اطمینانِ خاطر کسب کند و خدای ناکرده خللی در شیعه بودنش به وجود آید!! نه!! فقط آمده بود تا یک نفر جواب سوال هایش را با یک روش منطقی و عقلانی،به دور از تعصب جواب دهد!! استاد میگفت:امام علی (ع) در طول یک شب هزار رکعت نماز می خواند.علامه امینی هم میگفت من امتحان کردم و انقدر برام راحت بود که شما ها نمیتونید تصورشو بکنید. دختر فورا موبایلش را بیرون آورد تا ثابت کند آیا می شود در یک شب هزار رکعت نماز خواند یا نه؟! گفت هر نماز دو رکعتی میشه 2 دیقه هزار تا 2 دیقه میشه 2000 دیقه.حالا این 2000 دیقه رو تقسیم بر 60 می کنیم میشه سه سه سه سه سه سه سه...یعنی چهار دیگه!! چهار ساعت!! چهار ساعت بیشتر طول نمیکشه تا آدم یه نماز هزار رکعتی بخونه!!! حالا یک نفر هم این وسط میگفت این علامه امینی بهتر نبود جای این که نماز هزار رکعتی بخونه میرفت به مردم خدمت می کرد؟! اصلا این دختر یک جونوری بود!! حتی نفهمیدیم نامش چیست،فامیلش چیست!! فقط یک سرنخ داد آن هم کشاورزی!! استاد برای بیان عظمتِ نماز میگفت:شکر منعم واجب است!! دختره بلند میگفت:ببینید؛بهترین راه شکر خدا عمله!!! هی میگفتند و میگفتند و من مدام رخسار آن زن و مردِ توی خیابان را به خاطر می آوردم که با گرمی و تبسمی شیرین از کوله های یکدیگر انجیل در می آوردند و به دست مردم می دادند و خداحافظی می کردند. . . تا امروز فکر می کردم اگر به این انجیل دست بزنم نجس می شوم...!!!ولی خب؛چه نجس شوم چه نشوم،کتابش غیر قابل خواندن است زیرا که کاغذهایش به طرزِ اعجاب انگیزی نازک است و هر لحظه امکان تار و پود شدنش وجود دارد... به هرحال....ما را چه به این حرف ها؟! ما نه اعصابش را داریم،نه جسارتش را، نه اطلاعاتش را،و نه جوهرش را...!!! فقط امیدوارم دخترِ مزبور با آرمان هایش بتواند راه درست را برود و نگوید:مرغ همسایه غاز است...تا بلاخره به یک جایی برسد که من میدانم نمی رسد. یا تمام سوال هایش بی جواب می ماند،یا یکی آن چنان تو دهنی ای بهش می زند که دیگر نتواند "ش" را تلفظ کند. . . جای سوره ای به نام "عشق " در قرآنت خالی ست ،... که اینگونه آغاز میگردد : . . و قسم به روزی که قلبت را می شکنند و جز خدایت مرهمی نخواهی یافت...!!! خدایا در ۲ راهی زندگی ام تابلوی راهت را محکم قرار بده نکند که با نسیمی راهم را کج کنم
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

گولّه اعصابی بود در نوعِ خودش...!!

ساعت  داشت ده میشد...چیزی نمانده بود تا صندلی های کلاس پر شود از نقطه نقطه های مشکی...سرِ یک کلاسِ عمومی نشسته بودیم و بعضی از گروه ها داشتند تحقیقشان را با هم تمرین می کردند و بعضی ها هم مثل من از این گروه به آن گروه پاس کاری می شدند و دستِ آخر به صورت تکی با خود درسِ گذشته را مرور می کردند... موضوع تحقیقِ جلسه ی قبل؛مناسک عبادی یهودیان بود و موضوعِ تحقیقِ امروز مناسک عبادی مسیحیان. بچه ها کم کاری نکرده بودند؛مطلب های متنوعی را جمع آوری کرده بودند و رویش زحمت کشیده بودند...من ردیف دوم بودم...پشت سرم پر بود از نقطه نقطه های سیاه...هر از گاهی یک نفر از پشت سرم شروع به قرائت از روی نتایجِ تحقیقش می کرد...از همه چیز گفتند...غسل تعمیدهایشان،دعاهایشان،روزه هایشان،کشیش هایشان و .... در حال خود بودم....بعضی مطالب خسته کننده بودند و من را وادار به ورود در وادیِ رویا و مکاشفه می کردند...!! حدود بیست دقیقه از کلاس گذشته بود...صندلی پشت سرم خالی بود...دختری با تأخیر به کلاس وارد شد و صندلی خالیِ پشت سرم را پر کرد. همه ساکت بودند...از بچه ها سوال کرد آیا چیزی از غسل تعمید و اینها گفته شده یا نه؟! انگار او هم مطلبی آورده بود...و من از نحوه ی رفتارش خوشم آمد چرا که به کلاس و بچه ها احترام گذاشت و پرس و جو کرد تا مطلبش تکراری نباشد و وقت کلاس گرفته نشود. .... در حالی که زیپ کیفش را باز می کرد حرف می زد و مرتب سوال می کرد که این مطلب گفته شده؟!آن مطلب گفته شده؟! صدایش با صدای خش خش کاغذها و زمزمه ی بچه ها و چسب کیفش قاطی شده بود...معلوم بود با عجله خود را به کلاس رسانده است... بلاخره با لحن محکم و با صدایی کاملا شفاف از استاد اجازه خواست تا دعای ربّانیِ مسیحیان را برای بچه ها قرائت کند: ((ای پدر ما که در آسمانی، نام تو مقدس باد. ملکوت تو بیاید. اراده تو چنانکه در آسمان است، بر زمین نیز کرده شود....))...آمین. تصویر صورتش را نمی دیدم...می دانستم وقتی کسی دارد رفتار غیر عادی نشان می دهد به طور مستقیم به چشم هایش زول زدن نشانه ی کوهی بودنِ فرد است. در حالی که به طنابِ آویزانِ روی تخته خیره شده بودم؛او را همان دختری تصور می کردم که در جلسه ی قبل بین آن همه نقطه نقطه های سیاه جرأت کرد تا از اسلام جواب بگیرد و پیشرفت های علمی جامعه ی اسلامی را با توجه به امروز،که کشور ما جزو کشورهای جهان سوم است را زیر سوال ببرد... ... وقتی بلند شد تا کتاب انجیلش را به استاد نشان بدهد شکل و شمایلش را دیدم؛با آنچه تصور می کردم زمین تا آسمان فرق داشت...صورتِ ساده ای داشت...یک مانتوی کرم رنگ و شلوار لی...یک تیپ معمولی بدون هیچ شاسکول بازی ای...اما صدایش قوی بود.اعتماد به نفسش برای بیانِ عقایدِ به ظاهر بی شرمانه اش تحسین برانگیز بود... ... استاد شک کرده بود...آخر تا قبل از آمدن او یک سر حرف از بیهوده بودنِ عقاید مسیحیان و به سخره گرفتنِ عبادت هایشان و ...بود.با ورود او جو کلاس عوض شد....دعای ربّانی را همان جوری با لذت و حلاوت خواند که ما شاهنامه مان را می خوانیم.... استاد مرتب سین جینش می کرد...آخر اعتراف کرد کیست: ((ببینید من مالِ کلاس شما نیستم.مسیحی ام نیستم.من فقط دارم روی مسیحیت تحقیق می کنم.از بچه ها شنیدم تو این کلاس داره راجع به مسیحیت بحث میشه اومدم شرکت کنم تو بحثتون.من رشته م کشاورزیه.زراعت.بچه های کشاورزی منو میشناسن))... .... .... بحث و مناظره بالا گرفت....بچه ها مدام محکومش می کردند و بر وی چشم غرک می رفتند اما دست بردار نبود...تا جواب سوال های مبهمش را نمیگرفت به این راحتی ول کن معامله نبود...فقط یک نفر زیر پوستی دلداری اش میداد که یعنی نترس!! آن هم همان دختری بود که رشته اش کشاورزی بود...(ببینید حمایتِ دو هم رشته را که حتی یکدیگر را نمی شناسند! شاید!). بل بشویی در کلاس راه افتاده بود بس دیدنی!! آخری ها به التماس افتاده بود که توروخدا کمکم کنین!! یک لحظه به حرفام گوش بدین!! در این نوزده سال عمری که از خدا گرفته ام؛موجودی به این عجیب غریبی؛با چنین سرسختی ای ندیده بودم از نزدیک!! همین یک نفر آدم توانست 50 نفر آدم را حالی به حولی کند!!! خیلی عجیب بود...مدام حرف از تورات و انجیل میزد...به معانی قرآن مسلط بود...نیامده بود تا از مسیحیت دفاع کند!! نیامده بود تا از شیعه بودنش اطمینانِ خاطر کسب کند و خدای ناکرده خللی در شیعه بودنش به وجود آید!! نه!! فقط آمده بود تا یک نفر جواب سوال هایش را با یک روش منطقی و عقلانی،به دور از تعصب جواب دهد!! استاد میگفت:امام علی (ع) در طول یک شب هزار رکعت نماز می خواند.علامه امینی هم میگفت من امتحان کردم و انقدر برام راحت بود که شما ها نمیتونید تصورشو بکنید. دختر فورا موبایلش را بیرون آورد تا ثابت کند آیا می شود در یک شب هزار رکعت نماز خواند یا نه؟! گفت هر نماز دو رکعتی میشه 2 دیقه هزار تا 2 دیقه میشه 2000 دیقه.حالا این 2000 دیقه رو تقسیم بر 60 می کنیم میشه سه سه سه سه سه سه سه...یعنی چهار دیگه!! چهار ساعت!! چهار ساعت بیشتر طول نمیکشه تا آدم یه نماز هزار رکعتی بخونه!!! حالا یک نفر هم این وسط میگفت این علامه امینی بهتر نبود جای این که نماز هزار رکعتی بخونه میرفت به مردم خدمت می کرد؟! اصلا این دختر یک جونوری بود!! حتی نفهمیدیم نامش چیست،فامیلش چیست!! فقط یک سرنخ داد آن هم کشاورزی!! استاد برای بیان عظمتِ نماز میگفت:شکر منعم واجب است!! دختره بلند میگفت:ببینید؛بهترین راه شکر خدا عمله!!! هی میگفتند و میگفتند و من مدام رخسار آن زن و مردِ توی خیابان را به خاطر می آوردم که با گرمی و تبسمی شیرین از کوله های یکدیگر انجیل در می آوردند و به دست مردم می دادند و خداحافظی می کردند. . . تا امروز فکر می کردم اگر به این انجیل دست بزنم نجس می شوم...!!!ولی خب؛چه نجس شوم چه نشوم،کتابش غیر قابل خواندن است زیرا که کاغذهایش به طرزِ اعجاب انگیزی نازک است و هر لحظه امکان تار و پود شدنش وجود دارد... به هرحال....ما را چه به این حرف ها؟! ما نه اعصابش را داریم،نه جسارتش را، نه اطلاعاتش را،و نه جوهرش را...!!! فقط امیدوارم دخترِ مزبور با آرمان هایش بتواند راه درست را برود و نگوید:مرغ همسایه غاز است...تا بلاخره به یک جایی برسد که من میدانم نمی رسد. یا تمام سوال هایش بی جواب می ماند،یا یکی آن چنان تو دهنی ای بهش می زند که دیگر نتواند "ش" را تلفظ کند. . . جای سوره ای به نام "عشق " در قرآنت خالی ست ،... که اینگونه آغاز میگردد : . . و قسم به روزی که قلبت را می شکنند و جز خدایت مرهمی نخواهی یافت...!!! خدایا در ۲ راهی زندگی ام تابلوی راهت را محکم قرار بده نکند که با نسیمی راهم را کج کنم
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

پشت دیواری نوشته بودند:من نگا

اساسا از اساتیدی که نمی آیند و کلاسشان را تشکیل نمی دهند دلِ خوشی نداریم.تصویرش در ذهنمان خراب می گردد و تا آخر ترم همان تصویر،با خاطری خراشیده در اذهانمان حک می گردد. پدربزرگم هم وقتی کسی بدقولی می کند و نمی آید ورقه اش را بگیرد یا وسطِ راه جا می زند رو به ما می کند و می گوید:ببین من هرچی میگم تو میگی چر میگی؟!من هم میگویم:آدم استاد باشه،روئین تن باشه،دکترا داشته باشه،تحصیل کرده باشه، ولی برای دانشجوهاش ارزشِ توفم نذاره خیلی بده.واقعا بده. به هر حال...پیش می آید...باید گذشت...اگر روی مسئله پافشاری کنیم،اعصابِ خودمان خاکستر می شود... درختک های میادینِ شهرِ کوچکمان شکوفه کرده اند و دارند گردنِ لخت و برهنه ی شهر را با مروارید می پوشانند...دیدنِ این درختک ها خیلی خوب است.قیافه هایشان شبیه دختر کوچولوهایی است که معمولا در عروسی ها لباس عروس به تن می کنند و با النگوهای طلایی رنگِ کوچکشان می رقصند...جالبند خلاصه... این هفته خیلی تحت فشارِ کلاس ها بودیم...مخصوصا تربیت بدنی که واقعا زجر آور بود...درس های عمومی مان خیلی بیش از حد مزخرفند...آن اندیشه که استادمان به چهار گروه تقیسممان کرده به طوری که سه نفرِ از اعضای گروه من با هم دوستند ولی من در میانشان غریبه ام....زیاد با انزوا گراییِ من سازگار نیست این شیوه.ترجیح میدادم خودم باشم.کاش استاد حداقل یک نظر سنجی می کرد.آن تربیت بدنی هم که یکی از کاسه های زانویمان را سیاه کرد و دهنِ چند قلم از مهره های ستونِ فقراتمان را سرویس کرد و آخر سر هم ما را تک و تنها در برهوتِ سوله و غروب تنها گذاشت. . . همین الان آبجیِ کوچولویمان آمد و یک جعبه پر از گلِ سر با انواع و اقسامِ امدال پیش رویمان گذاشت و از ما خواست تا چندی از آن ها را خیاره کنیم...! ما نیز رودربایستی را کنار گذاشتیم و یک پنزِ پاپیونی و کلاهی و یک کشِ پلنگی انتخاب کردیم و آن کلاهی را زدیم توی سرمان در حالیکه به ادکلنِ گمشده مان می اندیشیم...بگذریم... بله...صبح هم اینجا تگرگ ریخت و هوا ابری بود و باز هم یک تکه از دستمان به اندازه ی یک سر سوزن زخم شد و سوخت...اساسا قانونش این است...هروقت من میخواهم به خانه برگردم باید حتما هوا ابری باشد و حتما باید گوشه ای از دستمان خون بیاید.اصلش بدون اینها نمی شود!! شده اند جزئی از آیینِ به خانه برگشتن!!! این ترم استادهای قابلی درس هایمان را ارائه می دهند...شانس آوردیم...به همین دلیل اغلب مورد نفرین قرار می گیریم که الهی استادِ ماهتون کوفتتون بشه... و وقتی می خواهند دلیلی بیاورند که چرا فلان استاد از کلاسمان متنفر است به قد و بالای رعنای من اشاره می کنند و من را مسببِ تنفر و انزجار اساتید می دانند و هر ترم که نمره الف می شوم جوری به سر اندر پایم می نگرند که گویی خدای ناکرده زبانم لال سرِ انسانِ بی گناهی را زیرِ آب کرده ام...!! به هر حال...عمرمان فرت فرت دارد می گذرد و خوشحالیم...دلمان می خواهد حالا که دارد بهار می شود یک کاسه ی چینی آلبالوی قرمز بخوریم و هسته هایش را توف کنیم توی باغچه؛به یادِ هسته هایی که با فاطمه پارسا(همبازیِ دورانِ بچگی مان)توی باغچه توف می کردیم به امیدِ سبز شدن...ولی هیچ گاه درخت آلبالویی سر از خاک بیرون نیاورد. . . ما چله نشین بیقرار دردیم پاییز و زمستان و بهاران زردیم این بارِ امانت از ازل سنگین بود ای عشق ببخش ما تو را گم کردیم! ((شهلا منصورزاده))
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

پشت دیواری نوشته بودند:من نگا

اساسا از اساتیدی که نمی آیند و کلاسشان را تشکیل نمی دهند دلِ خوشی نداریم.تصویرش در ذهنمان خراب می گردد و تا آخر ترم همان تصویر،با خاطری خراشیده در اذهانمان حک می گردد. پدربزرگم هم وقتی کسی بدقولی می کند و نمی آید ورقه اش را بگیرد یا وسطِ راه جا می زند رو به ما می کند و می گوید:ببین من هرچی میگم تو میگی چر میگی؟!من هم میگویم:آدم استاد باشه،روئین تن باشه،دکترا داشته باشه،تحصیل کرده باشه، ولی برای دانشجوهاش ارزشِ توفم نذاره خیلی بده.واقعا بده. به هر حال...پیش می آید...باید گذشت...اگر روی مسئله پافشاری کنیم،اعصابِ خودمان خاکستر می شود... درختک های میادینِ شهرِ کوچکمان شکوفه کرده اند و دارند گردنِ لخت و برهنه ی شهر را با مروارید می پوشانند...دیدنِ این درختک ها خیلی خوب است.قیافه هایشان شبیه دختر کوچولوهایی است که معمولا در عروسی ها لباس عروس به تن می کنند و با النگوهای طلایی رنگِ کوچکشان می رقصند...جالبند خلاصه... این هفته خیلی تحت فشارِ کلاس ها بودیم...مخصوصا تربیت بدنی که واقعا زجر آور بود...درس های عمومی مان خیلی بیش از حد مزخرفند...آن اندیشه که استادمان به چهار گروه تقیسممان کرده به طوری که سه نفرِ از اعضای گروه من با هم دوستند ولی من در میانشان غریبه ام....زیاد با انزوا گراییِ من سازگار نیست این شیوه.ترجیح میدادم خودم باشم.کاش استاد حداقل یک نظر سنجی می کرد.آن تربیت بدنی هم که یکی از کاسه های زانویمان را سیاه کرد و دهنِ چند قلم از مهره های ستونِ فقراتمان را سرویس کرد و آخر سر هم ما را تک و تنها در برهوتِ سوله و غروب تنها گذاشت. . . همین الان آبجیِ کوچولویمان آمد و یک جعبه پر از گلِ سر با انواع و اقسامِ امدال پیش رویمان گذاشت و از ما خواست تا چندی از آن ها را خیاره کنیم...! ما نیز رودربایستی را کنار گذاشتیم و یک پنزِ پاپیونی و کلاهی و یک کشِ پلنگی انتخاب کردیم و آن کلاهی را زدیم توی سرمان در حالیکه به ادکلنِ گمشده مان می اندیشیم...بگذریم... بله...صبح هم اینجا تگرگ ریخت و هوا ابری بود و باز هم یک تکه از دستمان به اندازه ی یک سر سوزن زخم شد و سوخت...اساسا قانونش این است...هروقت من میخواهم به خانه برگردم باید حتما هوا ابری باشد و حتما باید گوشه ای از دستمان خون بیاید.اصلش بدون اینها نمی شود!! شده اند جزئی از آیینِ به خانه برگشتن!!! این ترم استادهای قابلی درس هایمان را ارائه می دهند...شانس آوردیم...به همین دلیل اغلب مورد نفرین قرار می گیریم که الهی استادِ ماهتون کوفتتون بشه... و وقتی می خواهند دلیلی بیاورند که چرا فلان استاد از کلاسمان متنفر است به قد و بالای رعنای من اشاره می کنند و من را مسببِ تنفر و انزجار اساتید می دانند و هر ترم که نمره الف می شوم جوری به سر اندر پایم می نگرند که گویی خدای ناکرده زبانم لال سرِ انسانِ بی گناهی را زیرِ آب کرده ام...!! به هر حال...عمرمان فرت فرت دارد می گذرد و خوشحالیم...دلمان می خواهد حالا که دارد بهار می شود یک کاسه ی چینی آلبالوی قرمز بخوریم و هسته هایش را توف کنیم توی باغچه؛به یادِ هسته هایی که با فاطمه پارسا(همبازیِ دورانِ بچگی مان)توی باغچه توف می کردیم به امیدِ سبز شدن...ولی هیچ گاه درخت آلبالویی سر از خاک بیرون نیاورد. . . ما چله نشین بیقرار دردیم پاییز و زمستان و بهاران زردیم این بارِ امانت از ازل سنگین بود ای عشق ببخش ما تو را گم کردیم! ((شهلا منصورزاده))
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا