ممکن است من شاهزاده ام را پیدا کنم،اما پدرم همیشه پادشاه من خواهد ماند.

۵۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۱ ثبت شده است

مثل فیلم های بی سرانجامی

با توجه به جهانِ کوچکم که میل و رغبتِ شدیدی به تنوعات دنیوی دارد و هر لحظه به یک چیز خوش اشتها می گرددُ از این شاخه به آن شاخه می پردُ جسته گریخته از هر جامی جرعه ای می نوشدُ بی رحمانه به گوشه ای پرتش می کند ؛ اما در یک چیز سیری ناپذیر است و مقدمش را هروقت که بیاید گرامی می دارد آن هم چیزی نیست جز یک آهنگِ نابِ بکر..!! یک صدایی که "مثل خاطرات بد کردار تو سرم مثل بوق ممتد" شود!!! یا یک صدایی که در خلوتم بتوانم بهش بگویم:"تو سرم مثل پنکه می چرخی دم بکش رو اجاق چشم من"...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

مثل فیلم های بی سرانجامی

با توجه به جهانِ کوچکم که میل و رغبتِ شدیدی به تنوعات دنیوی دارد و هر لحظه به یک چیز خوش اشتها می گرددُ از این شاخه به آن شاخه می پردُ جسته گریخته از هر جامی جرعه ای می نوشدُ بی رحمانه به گوشه ای پرتش می کند ؛ اما در یک چیز سیری ناپذیر است و مقدمش را هروقت که بیاید گرامی می دارد آن هم چیزی نیست جز یک آهنگِ نابِ بکر..!! یک صدایی که "مثل خاطرات بد کردار تو سرم مثل بوق ممتد" شود!!! یا یک صدایی که در خلوتم بتوانم بهش بگویم:"تو سرم مثل پنکه می چرخی دم بکش رو اجاق چشم من"...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

سازندگی؛ماندگی؛مانندگی؟!

حدودا هر شش ماهی یک بار ما باید ری استارت شویم و در خود و چرا هست شدنمان تأمل کنیم و خلاصه در اثر به نتیجه نرسیدن کمی گریه کنیم و دو دستمان را بمالیم به صورتمان و از خودمان سوالاتِ ژرف اندیشانه بپرسیم و در حال حاضر احساس عصبی شدن کنیم و این مطلب را به ثبت برسانیم و برویم بخوابیم. دو روزِ دیگر هم برگردیم و این مطلب را بخوانیم و پشیمان شویم از اینکه چرا این چرندیات را به ثبت می رسانیم و مطلب پارلا را به خاطر بیاوریم و و و... امــّا؛چیزی که در آخر نصیبِ من می شود زمزمه ی شعر فروغ است با ریتمِ این آهنگ
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

سازندگی؛ماندگی؛مانندگی؟!

حدودا هر شش ماهی یک بار ما باید ری استارت شویم و در خود و چرا هست شدنمان تأمل کنیم و خلاصه در اثر به نتیجه نرسیدن کمی گریه کنیم و دو دستمان را بمالیم به صورتمان و از خودمان سوالاتِ ژرف اندیشانه بپرسیم و در حال حاضر احساس عصبی شدن کنیم و این مطلب را به ثبت برسانیم و برویم بخوابیم. دو روزِ دیگر هم برگردیم و این مطلب را بخوانیم و پشیمان شویم از اینکه چرا این چرندیات را به ثبت می رسانیم و مطلب پارلا را به خاطر بیاوریم و و و... امــّا؛چیزی که در آخر نصیبِ من می شود زمزمه ی شعر فروغ است با ریتمِ این آهنگ
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

تبسم در بعد از ظهر

بر کف برکه شتابان می گذرد سایه ی مبهم یک ماهی روی شن های سپید... ((ریچارد رایت))
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

تبسم در بعد از ظهر

بر کف برکه شتابان می گذرد سایه ی مبهم یک ماهی روی شن های سپید... ((ریچارد رایت))
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

چهارشنبه ی شوم

یه جا نوشته بود: دقت کردین وقتی یه چیزی رو کپی می کنین تا وقتی یه جا پیستش نکردین حس می کنین یه چیزی تو موس سنگینی می کنه؟! حالا شده حکایت این روزای ما؛ وقتی دیر به کلاس می رسیم حس می کنیم یک چیزی توی خودکارمان سنگینی می کند؛یک جورهایی مدام برآنیم تا دینمان را به کلاس ادا کنیم!! برای همین دچار پریشان حالی می شویم که چرا زودتر نرسیدیم و تا این موقع داشته ایم چه گورمان را می کنده ایم؟! باری؛از وقتی که ما تاکسیِ شخصیِ نازنین را؛که راننده اش خانم رمضانی باشد را گرفته ایم،هم برنامه ی ما دچار خلل شده هم نازنین. نمی دانیم شاید هم این احساسِ عذاب وجدان بر میگردد به مرض"خود مزاحم پنداری"مان که اخیرا به آن مبتلا گشته ایم...!! به این معنی که به مجرد اینکه می خواهیم برای کسی پیامک ارسال کنیم خیال برمان می دارد که نکند طرف خواب باشد؟! یا دستش بند باشد؟! یا مزاحمش شویم و چه و چه و چه...و آخرش هم پیامک را ارسال نمی کنیم!! بعد هم پشیمان می شویم!! بگذریم...برگردیم به موضوعِ تاکسی شخصی: آخر تا وقتی که یک ماشین مال من باشد من زودتر می رسم تا اینکه همان ماشین بخواهد سر راه هزار تا مسافر را هم سوار کند!!! گرچه؛مدرسه رفتنِ پسرِ دبیرستانیِ استادمان هم در این امرِ دیر رسیدن کم دخیل نیست. یک بچه استاد زده کار دو تا دانشجو را خراب کرده و نمی گذارد این دو دانشجو سرِ وقت سر کلاس هایشان حاضر شوند...!!  طفلی بچه استاد... طفلی نازنین... طفلی من... طفلی خانم رمضانی... ولی ببینید یک استاد و بچه اش چه خلل ها که وارد نمی کنند در نظامِ طبیعیِ زندگیِ ما دانشجوها!! بابا جانِ همین بچه استاد؛همان استادیست که چهارشنبه ی آن هفته ما را بیخود و بی جهت تا در کلاس کشاند و برگرداند و به قول بچه آ گفتنی ما را "کاشت". باباجانِ همین بچه استاد؛همان استادیست که به ما گفت:شوماها که نمی تونید به مملکت خدمت کنین لااقل خیانت نکنین!! و به قول بچه آ گفتنی:قشنگ ما رو شست پهن کرد رو بند رختی!! یا به قول دختر عمه جانمان:کوفتمون رو زمین خودِ تریلی ام از رومون رد شد!! بابا جانِ همین بچه استاد؛همان استادیست که ما چهارشنبه ها فقط یک کلاس با وی داریم آن هم ساعت هشت صبح!! یعنی اگر استادمان کلاسش را جا به جا می کرد؛ما می توانستیم سه شنبه به خانه بیاییم و به جای دو روزِ ناقابل؛سه روز در خانه و کاشانه مان جای گیر شویم...!! امّا چه کنیم که هرچه استاد سرسخت و جدی  در این دانشکده هست؛باید دقیقا روز چهارشنبه با ما کلاس داشته باشد!! هم اکنون نیز دلمان نمی خواهد ثانیه ها کند رد شوند...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

چهارشنبه ی شوم

یه جا نوشته بود: دقت کردین وقتی یه چیزی رو کپی می کنین تا وقتی یه جا پیستش نکردین حس می کنین یه چیزی تو موس سنگینی می کنه؟! حالا شده حکایت این روزای ما؛ وقتی دیر به کلاس می رسیم حس می کنیم یک چیزی توی خودکارمان سنگینی می کند؛یک جورهایی مدام برآنیم تا دینمان را به کلاس ادا کنیم!! برای همین دچار پریشان حالی می شویم که چرا زودتر نرسیدیم و تا این موقع داشته ایم چه گورمان را می کنده ایم؟! باری؛از وقتی که ما تاکسیِ شخصیِ نازنین را؛که راننده اش خانم رمضانی باشد را گرفته ایم،هم برنامه ی ما دچار خلل شده هم نازنین. نمی دانیم شاید هم این احساسِ عذاب وجدان بر میگردد به مرض"خود مزاحم پنداری"مان که اخیرا به آن مبتلا گشته ایم...!! به این معنی که به مجرد اینکه می خواهیم برای کسی پیامک ارسال کنیم خیال برمان می دارد که نکند طرف خواب باشد؟! یا دستش بند باشد؟! یا مزاحمش شویم و چه و چه و چه...و آخرش هم پیامک را ارسال نمی کنیم!! بعد هم پشیمان می شویم!! بگذریم...برگردیم به موضوعِ تاکسی شخصی: آخر تا وقتی که یک ماشین مال من باشد من زودتر می رسم تا اینکه همان ماشین بخواهد سر راه هزار تا مسافر را هم سوار کند!!! گرچه؛مدرسه رفتنِ پسرِ دبیرستانیِ استادمان هم در این امرِ دیر رسیدن کم دخیل نیست. یک بچه استاد زده کار دو تا دانشجو را خراب کرده و نمی گذارد این دو دانشجو سرِ وقت سر کلاس هایشان حاضر شوند...!!  طفلی بچه استاد... طفلی نازنین... طفلی من... طفلی خانم رمضانی... ولی ببینید یک استاد و بچه اش چه خلل ها که وارد نمی کنند در نظامِ طبیعیِ زندگیِ ما دانشجوها!! بابا جانِ همین بچه استاد؛همان استادیست که چهارشنبه ی آن هفته ما را بیخود و بی جهت تا در کلاس کشاند و برگرداند و به قول بچه آ گفتنی ما را "کاشت". باباجانِ همین بچه استاد؛همان استادیست که به ما گفت:شوماها که نمی تونید به مملکت خدمت کنین لااقل خیانت نکنین!! و به قول بچه آ گفتنی:قشنگ ما رو شست پهن کرد رو بند رختی!! یا به قول دختر عمه جانمان:کوفتمون رو زمین خودِ تریلی ام از رومون رد شد!! بابا جانِ همین بچه استاد؛همان استادیست که ما چهارشنبه ها فقط یک کلاس با وی داریم آن هم ساعت هشت صبح!! یعنی اگر استادمان کلاسش را جا به جا می کرد؛ما می توانستیم سه شنبه به خانه بیاییم و به جای دو روزِ ناقابل؛سه روز در خانه و کاشانه مان جای گیر شویم...!! امّا چه کنیم که هرچه استاد سرسخت و جدی  در این دانشکده هست؛باید دقیقا روز چهارشنبه با ما کلاس داشته باشد!! هم اکنون نیز دلمان نمی خواهد ثانیه ها کند رد شوند...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

و زمانی که خداوند می آفریند... :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

و زمانی که خداوند می آفریند... :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا