آدمیزادِ شهری وقتی واردِ اینجور محیط ها میشود یکهو حس می کند خروار خروار افکارِ ریز و درشت به یک باره به مغزش هجوم می آورند...
فیلم های عباس کیارستمی،پارس یک سگِ شش ماهه،چای کاکوتی،زردآلوهای کوچولوی لُپ قرمزی،دختر ساده ی دمِ بختِ 24 ساله با یک لبخندِ نافذ،قند های درشت و جون داری که مثل برف سفیدند و دیر آب می شوند،دباله هایی با سایز های مختلف،بوی عجیبی که همراه با بادُ خاک روی برق لب آدم می نشینند،شلوار کردی،دمپایی های خاکی،سفره ی سبز با گل های درشت،...مدام می خورند به سر و صورتِ آدمیزادِ شهری
آدمیزاد شهری شاید نتواند به
یک باره،به محض ورود به چنین فضاهایی قادر به تنظیم افکارش باشد و در نتیجه تمرکزش
را از دست می دهد و نمی تواند لذتِ لازم را از شرایط ببرد.آدمیزادِ شهری مدام معذب
است،می ترسد،چندشش می شود،دوری می کند،فرار می کند،عکس می اندازد چون می داند ممکن
است هرگز پایش به آنجا باز نشود،آدمیزاد شهری بدبخت است،از مگس هم می
هراسد،آدمیزاد شهری سوسول است از روغن زرد بدش می آید از بویش حالت تهوع می
گیرد،آدمیزاد شهری نمی تواند زیاد کره ی محلیِ لذیذ را بخورد چون که فشار خونی
است.آدمیزاد شهری وحشی نیست،اما اهلی هم نیست...
آدمیزادِ شهری حتی وقتی بعد
از یک گردشِ مفرح در یک جای دلچسب به خانه اش بر می گردد هم نمی تواند افکارش را
تنظیم کند...
عروسکِ پرنسسِ روستایی:بی آزارترین سگی که به عمرم دیده ام:تو مهربان من،بیا کنار پنجره،بهار را به من نشان بده: