ممکن است من شاهزاده ام را پیدا کنم،اما پدرم همیشه پادشاه من خواهد ماند.

۱۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۲ ثبت شده است

((ای آتشِ افروخته،در بیشه ی اندیشه ها))

که از این رفتن، تنها تکه ای آتش خواهم. از همان آتش های بلاتکلیفی که در جاده ها کاشته شده اند. . . از این دست آتش ها...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

((ای آتشِ افروخته،در بیشه ی اندیشه ها))

که از این رفتن، تنها تکه ای آتش خواهم. از همان آتش های بلاتکلیفی که در جاده ها کاشته شده اند. . . از این دست آتش ها...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

((قسمت این بود که من با تو معاصر باشم))

صبحی که از همیشه برایم زودتر شروع شد،دلشوره ام را بسط داد به قلب شوره،گلو شوره و معده شوره.چه می دانستم زدنِ یک سری عدد توی یک عدد سیستمِ زاغارت، اینهمه می تواند سیستمِ اندرونیِِ با عظمتِ یک آدمیزاد را مختل کند!! دوستِ نازنینم آمدُ به من پیوستُ حواسم از هرچه سیستم بود پرت شد. بر حسبِ اتفاق،جفتمان مشکی پوشیده بودیم برای تسهیلِ امرِ استتار.که البته یک راهروی راستُ مستقیم جایی برای تعبیه ی ما در خود نداشت. میگفت:اینجا شده مثل درمانگاه.و بود.درست عینِ درمانگاه بود.درمانگاهی که منِ مریض میبایست خودم میرفتم دنبالِ برگِ ترخیصم تا برای همیشه بروم خانه.همراهم هم که همه اش مجبور بود سیمِ سرمم را بالا بگیرد که یک وقت کسی پا رویش نگذارد.که قطع نشود.از این دالان،به آن دالان. انگار دو تا که باشی بهتر می بینند.و چقدر بد است که بفهمی دو هفته ی تمام نامرئی بوده ای.که صرفا با وجودِ نا دیدنی ات یک کاغذی را از توی هوا می گرفتیُ دوباره به هوا پسش میداده ای. آدمِ نامرئی که عطسه نمی زند.اما همان آدم امروز در اوجِ اوجِ اوج،عطسه که هیچ،خنده هم کرد! حالا هی بیاُ بگو باید باشی. ناهار را که با هم خوردیم،با هم نامرئی شدیم!یکهو! هیچ کس مزاحممان نشد.و اگر آن کاغذ سبز نبود،هیچ وقت چشمشان نمی دید که این کاغذ به ما متصل است. دلم می خواست دوستم نامه را بگذارد توی پاکت،که باد نسپردش به دستِ روزگار.که اگر دستِ من نبود،دستِ او باشد که نامه سالم برسد به مقصد. که حالا باید صدایِ خالیِ آب را بشنوم.و به ترم اولی ها بخندم. امروز چنان گذشت که هیچ روزی نگذشته بود.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

((قسمت این بود که من با تو معاصر باشم))

صبحی که از همیشه برایم زودتر شروع شد،دلشوره ام را بسط داد به قلب شوره،گلو شوره و معده شوره.چه می دانستم زدنِ یک سری عدد توی یک عدد سیستمِ زاغارت، اینهمه می تواند سیستمِ اندرونیِِ با عظمتِ یک آدمیزاد را مختل کند!! دوستِ نازنینم آمدُ به من پیوستُ حواسم از هرچه سیستم بود پرت شد. بر حسبِ اتفاق،جفتمان مشکی پوشیده بودیم برای تسهیلِ امرِ استتار.که البته یک راهروی راستُ مستقیم جایی برای تعبیه ی ما در خود نداشت. میگفت:اینجا شده مثل درمانگاه.و بود.درست عینِ درمانگاه بود.درمانگاهی که منِ مریض میبایست خودم میرفتم دنبالِ برگِ ترخیصم تا برای همیشه بروم خانه.همراهم هم که همه اش مجبور بود سیمِ سرمم را بالا بگیرد که یک وقت کسی پا رویش نگذارد.که قطع نشود.از این دالان،به آن دالان. انگار دو تا که باشی بهتر می بینند.و چقدر بد است که بفهمی دو هفته ی تمام نامرئی بوده ای.که صرفا با وجودِ نا دیدنی ات یک کاغذی را از توی هوا می گرفتیُ دوباره به هوا پسش میداده ای. آدمِ نامرئی که عطسه نمی زند.اما همان آدم امروز در اوجِ اوجِ اوج،عطسه که هیچ،خنده هم کرد! حالا هی بیاُ بگو باید باشی. ناهار را که با هم خوردیم،با هم نامرئی شدیم!یکهو! هیچ کس مزاحممان نشد.و اگر آن کاغذ سبز نبود،هیچ وقت چشمشان نمی دید که این کاغذ به ما متصل است. دلم می خواست دوستم نامه را بگذارد توی پاکت،که باد نسپردش به دستِ روزگار.که اگر دستِ من نبود،دستِ او باشد که نامه سالم برسد به مقصد. که حالا باید صدایِ خالیِ آب را بشنوم.و به ترم اولی ها بخندم. امروز چنان گذشت که هیچ روزی نگذشته بود.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

پادشاهِ من

کوکِ ساعت را به جای اینکه بگذارم روی 8،گذاشتم روی هفتُ نیم،که زودتر به هوش بیایمُ باورم شود که امروز،آخرین روز است.که می روم که برومُ بی هیچ رفتنِ دوباره ای بازگردم.تو روی عقربه ی هشت ظهور کردیُ من هنوز در بی بودنِ هفتُ نیمم 12 بار آب را بغل کردمُ بارِ سیزدهم از هشتیِ هشتم وارد شدم به رویِ تو.توی جاده می خواستی در پیچاپیچِ محض،جلو رَوی.رسیدیم.و برایت دست تکان دادم.توی اتاقِ انتظار صندلی کم بود.پشتِ سرم را می دیدم.تو که بودی صندلی را نیازی نبود.بیش از چندین بار(!)از پله های باریکِ اعصاب خورد کن بالا رفتم تا جایی که حس می کردم اگر در موقع پایین رفتن سرم را خم کنم مجبور خواهم شد در تکاپوی زود رسیدن کله ی خودم را شوت کنم سمتِ بُردی که شیشه هایش از تمیزی برق می زند.توی چارچوبِ در،دو بار ایستادم و مادامی که او پادریِ پایی را زیرِ در چفت می کرد حس می کردم حلقم را دارد می چپاند آن زیر.آب می خواستم.و ماهی ام توی دستم داشت مچالهُ مچاله تر می شد.تمامِ وقتی که آنجا بودی روی پنجه ی پا ایستاده بودمُ می پاییدمت که تا به کجا سایه را یافته ای.شیر می رفتمُ روباه پیشِ تو بر می گشتم.دوباره شیرم می کردیُ می دویدم بالا.از بس بالاُ پایین رفتم لوس شدم.دیگر نمی خواستم بروم بالا.از بالای ساحلی که وقتی نگاهش می کردم سرم گیج می رفت،درست بیخِ گوشم دریایی نشسته بود.و من می نشستم روی جایی که حس می کردم فرکانسِ صدایم را به میزانِ در خورِ توجهی می پوشاند.و همین طور افکارم را.و هی با خود می گفتم چرا بعد از اینهمه سال یاد نگرفته ام بیخودُ بی جهت از آدم ها برای خود بُت نسازم که یکهو گوشی ام می لرزیدُ مینیاتورت،فرسنگ ها از ما دورتر،جویای احوالمان می شد و من هنوز سی ثانیه نشده قطع می کردمُ دلم می خواست سُر بخورم جلوی دری که قرار بود باز شود.آمده بودی که مثلِ همیشه تیرِ آخر را بزنی.من از سرُ کولت بالا می رفتمُ تو هیچ وقت نگفتی تشنه ام،آب می خواهم.اگر پله ها را دو تا یکی نمی کردم،توی تک تکِ پله ها بیشتر لوس می شدم.میخواستم زودتر برسم تا شیره ی شیری ام ته نکشیده بروم و بغرّم.آمدی بالا.از تمام راه هایی که منُ لوس گری هایم طی کرده بودیم رد شدی و نفسِ عمیق کشیدی.آخرش شلیکت را کردی.و من پشتِ سرت دودِ تفنگت را فوت کردم و از مرحله ی لوسی،به نُنُری رسیدم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

پادشاهِ من

کوکِ ساعت را به جای اینکه بگذارم روی 8،گذاشتم روی هفتُ نیم،که زودتر به هوش بیایمُ باورم شود که امروز،آخرین روز است.که می روم که برومُ بی هیچ رفتنِ دوباره ای بازگردم.تو روی عقربه ی هشت ظهور کردیُ من هنوز در بی بودنِ هفتُ نیمم 12 بار آب را بغل کردمُ بارِ سیزدهم از هشتیِ هشتم وارد شدم به رویِ تو.توی جاده می خواستی در پیچاپیچِ محض،جلو رَوی.رسیدیم.و برایت دست تکان دادم.توی اتاقِ انتظار صندلی کم بود.پشتِ سرم را می دیدم.تو که بودی صندلی را نیازی نبود.بیش از چندین بار(!)از پله های باریکِ اعصاب خورد کن بالا رفتم تا جایی که حس می کردم اگر در موقع پایین رفتن سرم را خم کنم مجبور خواهم شد در تکاپوی زود رسیدن کله ی خودم را شوت کنم سمتِ بُردی که شیشه هایش از تمیزی برق می زند.توی چارچوبِ در،دو بار ایستادم و مادامی که او پادریِ پایی را زیرِ در چفت می کرد حس می کردم حلقم را دارد می چپاند آن زیر.آب می خواستم.و ماهی ام توی دستم داشت مچالهُ مچاله تر می شد.تمامِ وقتی که آنجا بودی روی پنجه ی پا ایستاده بودمُ می پاییدمت که تا به کجا سایه را یافته ای.شیر می رفتمُ روباه پیشِ تو بر می گشتم.دوباره شیرم می کردیُ می دویدم بالا.از بس بالاُ پایین رفتم لوس شدم.دیگر نمی خواستم بروم بالا.از بالای ساحلی که وقتی نگاهش می کردم سرم گیج می رفت،درست بیخِ گوشم دریایی نشسته بود.و من می نشستم روی جایی که حس می کردم فرکانسِ صدایم را به میزانِ در خورِ توجهی می پوشاند.و همین طور افکارم را.و هی با خود می گفتم چرا بعد از اینهمه سال یاد نگرفته ام بیخودُ بی جهت از آدم ها برای خود بُت نسازم که یکهو گوشی ام می لرزیدُ مینیاتورت،فرسنگ ها از ما دورتر،جویای احوالمان می شد و من هنوز سی ثانیه نشده قطع می کردمُ دلم می خواست سُر بخورم جلوی دری که قرار بود باز شود.آمده بودی که مثلِ همیشه تیرِ آخر را بزنی.من از سرُ کولت بالا می رفتمُ تو هیچ وقت نگفتی تشنه ام،آب می خواهم.اگر پله ها را دو تا یکی نمی کردم،توی تک تکِ پله ها بیشتر لوس می شدم.میخواستم زودتر برسم تا شیره ی شیری ام ته نکشیده بروم و بغرّم.آمدی بالا.از تمام راه هایی که منُ لوس گری هایم طی کرده بودیم رد شدی و نفسِ عمیق کشیدی.آخرش شلیکت را کردی.و من پشتِ سرت دودِ تفنگت را فوت کردم و از مرحله ی لوسی،به نُنُری رسیدم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

شب می بارد از این روزها. . .

آن خوشبختی ای که هر صبح،و هر شب حسش می کنم چسبش دارد توی چهارشنبه-پنجشنبه ها ول می دهد.و حس می کنم آنقدر اوضاعش وخیم خواهد شد که ممکن است کارش به روزهای هفته هم بکشد.به تازگی یک تراژدیِ عظیم بر کفِ سرم نشسته و دارد مغزم را می جود.یک کسی بینِ بودن و نبودن گیر کرده و آن کس مرتب با من در تماس استُ یک دم فارغ نمی گذاردم.دلم شور می زند.یکهو بندِ دلم پاره می شود،یک چیزی توی سرم لی لی می کند،و گاهی در نقطه ترین نقطه ی این روزها که بی هیچ محتوایی سپری می شوند از گذشته جا می مانم.انگار تمامِ جــانم می خواهد "برایِ" چیزی باشد ولی تنم "به" چیزی بودن را بیشتر گره می زند روی روحم که اکنون متراکم تر از دیروز است.چه میدانم این روزها درگیرِ یک سری امورِِ چخوفی شده ام که حس می کنم تنها علاج کارم اینست که طفلی که روی قله ی درونیِ سرم توی گهواره خوابیده و بی وقفه گریه می کند را خفه کنم و راحت بخوابم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

شب می بارد از این روزها. . .

آن خوشبختی ای که هر صبح،و هر شب حسش می کنم چسبش دارد توی چهارشنبه-پنجشنبه ها ول می دهد.و حس می کنم آنقدر اوضاعش وخیم خواهد شد که ممکن است کارش به روزهای هفته هم بکشد.به تازگی یک تراژدیِ عظیم بر کفِ سرم نشسته و دارد مغزم را می جود.یک کسی بینِ بودن و نبودن گیر کرده و آن کس مرتب با من در تماس استُ یک دم فارغ نمی گذاردم.دلم شور می زند.یکهو بندِ دلم پاره می شود،یک چیزی توی سرم لی لی می کند،و گاهی در نقطه ترین نقطه ی این روزها که بی هیچ محتوایی سپری می شوند از گذشته جا می مانم.انگار تمامِ جــانم می خواهد "برایِ" چیزی باشد ولی تنم "به" چیزی بودن را بیشتر گره می زند روی روحم که اکنون متراکم تر از دیروز است.چه میدانم این روزها درگیرِ یک سری امورِِ چخوفی شده ام که حس می کنم تنها علاج کارم اینست که طفلی که روی قله ی درونیِ سرم توی گهواره خوابیده و بی وقفه گریه می کند را خفه کنم و راحت بخوابم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

هین! مگو فردا که فرداها گذشت...

و دیگر هیچ گاه "جاده نامِ مرا فریاد نخواهد زد".و هیچ پگاهی رنگِ مرا نخواهد دید.دیگر هیچ ردپای سوزانی از تابشِ خورشید با خود حمل نخواهم کرد،یا هیچ گلوله ی برفی،یا چکه ی بارانی.دیگر هیچ اسکناسی ته جیبم مچاله نخواهد شد.دیگر هیچ وقت از راه پله هایی که شبیهِ راه پله های درمانگاه ها به سمت اتاقِ تزریقات است بالا نخواهم رفت.هیچ اتاقی دیگر برایم گرم نمی شود و هیچ چایی برایم ریخته نمی شود و هیچ شیرینی یا شله زردی برایم در یخچال نگه داری نخواهد شد.هیچ استادی بر نامم مکث نخواهد کرد و هیچ نازنینی را نخواهم دید.دیگر موبایلم زنگی نمی خورد و دلیورِ رسیدنم دیگر هرگز جیبِ جلوی کیفم را نخواهد لرزاند.هیچ لواشکی جمع نخواهد شد و هیچ چیپسی را قرار نیست به یک بچه ی 8 ساله تحویل بدهم.هیچ آمدنی برای خاطرم نخواهد بود و هیچ ظرفِ پر از پوستِ تخمه ای را خالی نخواهم کرد.دیگر عبارتِ"سلام مرا هم برسانید" گُم خواهد شد و هیچ کس از چگونگی ام مطلع نخواهد شد.دیگر چیدنِ هیچ شاتوتی دستانم را قرمز نخواهد کرد و رابطه ام با گیاهانِ صبحگاهی کمرنگُ کمرنگ تر خواهد شد.دیگر هیچ ضربه ای به آخرِ هفته ام قلبم را فشار نخواهد داد و به هیچ رفتنُ،هیچ آمدنُ،هیچ رسیدنی دلخوش نخواهم بود.و در آخر من خواهم ماند با خوشبختی ای که هر صبح،و هر شب حسش می کنم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

هین! مگو فردا که فرداها گذشت...

و دیگر هیچ گاه "جاده نامِ مرا فریاد نخواهد زد".و هیچ پگاهی رنگِ مرا نخواهد دید.دیگر هیچ ردپای سوزانی از تابشِ خورشید با خود حمل نخواهم کرد،یا هیچ گلوله ی برفی،یا چکه ی بارانی.دیگر هیچ اسکناسی ته جیبم مچاله نخواهد شد.دیگر هیچ وقت از راه پله هایی که شبیهِ راه پله های درمانگاه ها به سمت اتاقِ تزریقات است بالا نخواهم رفت.هیچ اتاقی دیگر برایم گرم نمی شود و هیچ چایی برایم ریخته نمی شود و هیچ شیرینی یا شله زردی برایم در یخچال نگه داری نخواهد شد.هیچ استادی بر نامم مکث نخواهد کرد و هیچ نازنینی را نخواهم دید.دیگر موبایلم زنگی نمی خورد و دلیورِ رسیدنم دیگر هرگز جیبِ جلوی کیفم را نخواهد لرزاند.هیچ لواشکی جمع نخواهد شد و هیچ چیپسی را قرار نیست به یک بچه ی 8 ساله تحویل بدهم.هیچ آمدنی برای خاطرم نخواهد بود و هیچ ظرفِ پر از پوستِ تخمه ای را خالی نخواهم کرد.دیگر عبارتِ"سلام مرا هم برسانید" گُم خواهد شد و هیچ کس از چگونگی ام مطلع نخواهد شد.دیگر چیدنِ هیچ شاتوتی دستانم را قرمز نخواهد کرد و رابطه ام با گیاهانِ صبحگاهی کمرنگُ کمرنگ تر خواهد شد.دیگر هیچ ضربه ای به آخرِ هفته ام قلبم را فشار نخواهد داد و به هیچ رفتنُ،هیچ آمدنُ،هیچ رسیدنی دلخوش نخواهم بود.و در آخر من خواهم ماند با خوشبختی ای که هر صبح،و هر شب حسش می کنم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا