کوکِ ساعت را به جای اینکه بگذارم روی 8،گذاشتم روی هفتُ نیم،که زودتر به هوش بیایمُ باورم شود که امروز،آخرین روز است.که می روم که برومُ بی هیچ رفتنِ دوباره ای بازگردم.تو روی عقربه ی هشت ظهور کردیُ من هنوز در بی بودنِ هفتُ نیمم 12 بار آب را بغل کردمُ بارِ سیزدهم از هشتیِ هشتم وارد شدم به رویِ تو.توی جاده می خواستی در پیچاپیچِ محض،جلو رَوی.رسیدیم.و برایت دست تکان دادم.توی اتاقِ انتظار صندلی کم بود.پشتِ سرم را می دیدم.تو که بودی صندلی را نیازی نبود.بیش از چندین بار(!)از پله های باریکِ اعصاب خورد کن بالا رفتم تا جایی که حس می کردم اگر در موقع پایین رفتن سرم را خم کنم مجبور خواهم شد در تکاپوی زود رسیدن کله ی خودم را شوت کنم سمتِ بُردی که شیشه هایش از تمیزی برق می زند.توی چارچوبِ در،دو بار ایستادم و مادامی که او پادریِ پایی را زیرِ در چفت می کرد حس می کردم حلقم را دارد می چپاند آن زیر.آب می خواستم.و ماهی ام توی دستم داشت مچالهُ مچاله تر می شد.تمامِ وقتی که آنجا بودی روی پنجه ی پا ایستاده بودمُ می پاییدمت که تا به کجا سایه را یافته ای.شیر می رفتمُ روباه پیشِ تو بر می گشتم.دوباره شیرم می کردیُ می دویدم بالا.از بس بالاُ پایین رفتم لوس شدم.دیگر نمی خواستم بروم بالا.از بالای ساحلی که وقتی نگاهش می کردم سرم گیج می رفت،درست بیخِ گوشم دریایی نشسته بود.و من می نشستم روی جایی که حس می کردم فرکانسِ صدایم را به میزانِ در خورِ توجهی می پوشاند.و همین طور افکارم را.و هی با خود می گفتم چرا بعد از اینهمه سال یاد نگرفته ام بیخودُ بی جهت از آدم ها برای خود بُت نسازم که یکهو گوشی ام می لرزیدُ مینیاتورت،فرسنگ ها از ما دورتر،جویای احوالمان می شد و من هنوز سی ثانیه نشده قطع می کردمُ دلم می خواست سُر بخورم جلوی دری که قرار بود باز شود.آمده بودی که مثلِ همیشه تیرِ آخر را بزنی.من از سرُ کولت بالا می رفتمُ تو هیچ وقت نگفتی تشنه ام،آب می خواهم.اگر پله ها را دو تا یکی نمی کردم،توی تک تکِ پله ها بیشتر لوس می شدم.میخواستم زودتر برسم تا شیره ی شیری ام ته نکشیده بروم و بغرّم.آمدی بالا.از تمام راه هایی که منُ لوس گری هایم طی کرده بودیم رد شدی و نفسِ عمیق کشیدی.آخرش شلیکت را کردی.و من پشتِ سرت دودِ تفنگت را فوت کردم و از مرحله ی لوسی،به نُنُری رسیدم.