ممکن است من شاهزاده ام را پیدا کنم،اما پدرم همیشه پادشاه من خواهد ماند.

۱۰ مطلب در مهر ۱۳۹۲ ثبت شده است

من و فلاکسِ سفیدم

در حالِ گذر از شنبه ای هستیم که کمی تا قسمتی به اوضاعُ احوال سه شنبه ها شبیه است.با اندکی تفاوت های جزئی در ظاهرُ باطن.از همان شنبه هایی که باید پنجره را تا آخرین حد باز گذاشت. با صبحی آغاز شدیم که نمِ نمناکِ پاییزی مان رو به افول نهاده بودُ امیدمان بر آن بود تا خیلی فِرِش،روزمان را مزین کنیم به قورت دادنِ لقمه های بزرگِ علم،منتها هنوز بقایای یک پاییز،توی حلقمان گیر کرده بودُ یک عالمه برگِ زردِ خشک شده ی کاغذ گونه ی شکننده ی آسیاب شده،راهِ قورت دادنِ ابناءُ اصنافِ آفریده های کردگار را بسته بود.نمی شد چیزی را قورت داد و همین مایعکِ کم مایه ی ذاتیِ هر جنبنده ی زمینی نیز،با مشقت فراوانُ رنجُ صورت پیچیدگی و چشم بیرون افتادگی انجام می شد. ظهرمان هم با یک سری چپُ راست شدن در سنگ های خوش برُ رویِ در میانِ ریاحین افتاده ی خوشگل!! و حملِ اَسَفناکِ یک فلاکسِ سفیدی که آنقدر پیشرفته بود که قابلیت آنُ آف شدن داشتُ توی دستِ لرزان و عصبناکِ ما لَه لَه می زد برای آبِ جوش،گذشت. و اما عصر،عصرمان نیز با نعره ی یک کودکِ بیرون شروع شد،و با نعره ی یک کودکِ درون به اتمام رسید.به اضافه ای اینکه هنوز حس می کنیم سوزنِ آمپولی که زده بودیم با برگ ریزه های توی حلقمان اُخت شده اند و همان جا مقیم شده و موجباتِ شادمانیِ هرچه تمام ترِ عناصر طبیعی و غیر طبیعی شده اند و ما اینجا نظّاره گرِ لهوُ لعبِ این نوگل های هستی می باشیم آن هم در غــــــایتِ شکیبایی!!!و جالب تر اینکه هنوز آدابُ رسومِ چهار عدد قرص خوردن را به طورِ هم زمان بلد نیستیم.فکر می کردیم آنقدر با کلاس هستیم که به یک جرعه تمامیِ اقسامِ اقراص را،در اندازه های مختلف،و صد البته با هندسه ها و زوایای مختلف را در بکشیم و لیوانمان را هم به رسم ادب در مقابلِ منطق الپروانه مان وارونه بگذاریم!!! شبمان هم که خاک بر سرش کنند تلافیِ تمام عتاب های روزانه مان را در آوردُ ما را در بهبهه ی تنگ دلی،و فراخیِ دل،و بی دستُ پایی،و بی کجایی،و ورود به وادیِ اندیشه،تکُ تنها ول کرد...! و هنوز هم این شبِ گرانمایه ادامه دارد و قرار است که فردا دمدم های ساعتِ 5،تمام شودُ منِ بیچاره ای که تا کنون خویشتن را سهروردی می پنداشتمُ اکنون اندازه ی پشّه ای نمی فهمم،کتابِ نفیسِ منطق الطیرم را بزنم زیرِ بغل و باز هم برگ های آسیاب شده را قورت بدهم... نکته ی ادبیاتی:من بعد،به جای واژه ی سخیفِ "کچل" بگویید: سر خلوت،یا سر خلوتی.شیک تر است.این از من به شما!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

من و فلاکسِ سفیدم

در حالِ گذر از شنبه ای هستیم که کمی تا قسمتی به اوضاعُ احوال سه شنبه ها شبیه است.با اندکی تفاوت های جزئی در ظاهرُ باطن.از همان شنبه هایی که باید پنجره را تا آخرین حد باز گذاشت. با صبحی آغاز شدیم که نمِ نمناکِ پاییزی مان رو به افول نهاده بودُ امیدمان بر آن بود تا خیلی فِرِش،روزمان را مزین کنیم به قورت دادنِ لقمه های بزرگِ علم،منتها هنوز بقایای یک پاییز،توی حلقمان گیر کرده بودُ یک عالمه برگِ زردِ خشک شده ی کاغذ گونه ی شکننده ی آسیاب شده،راهِ قورت دادنِ ابناءُ اصنافِ آفریده های کردگار را بسته بود.نمی شد چیزی را قورت داد و همین مایعکِ کم مایه ی ذاتیِ هر جنبنده ی زمینی نیز،با مشقت فراوانُ رنجُ صورت پیچیدگی و چشم بیرون افتادگی انجام می شد. ظهرمان هم با یک سری چپُ راست شدن در سنگ های خوش برُ رویِ در میانِ ریاحین افتاده ی خوشگل!! و حملِ اَسَفناکِ یک فلاکسِ سفیدی که آنقدر پیشرفته بود که قابلیت آنُ آف شدن داشتُ توی دستِ لرزان و عصبناکِ ما لَه لَه می زد برای آبِ جوش،گذشت. و اما عصر،عصرمان نیز با نعره ی یک کودکِ بیرون شروع شد،و با نعره ی یک کودکِ درون به اتمام رسید.به اضافه ای اینکه هنوز حس می کنیم سوزنِ آمپولی که زده بودیم با برگ ریزه های توی حلقمان اُخت شده اند و همان جا مقیم شده و موجباتِ شادمانیِ هرچه تمام ترِ عناصر طبیعی و غیر طبیعی شده اند و ما اینجا نظّاره گرِ لهوُ لعبِ این نوگل های هستی می باشیم آن هم در غــــــایتِ شکیبایی!!!و جالب تر اینکه هنوز آدابُ رسومِ چهار عدد قرص خوردن را به طورِ هم زمان بلد نیستیم.فکر می کردیم آنقدر با کلاس هستیم که به یک جرعه تمامیِ اقسامِ اقراص را،در اندازه های مختلف،و صد البته با هندسه ها و زوایای مختلف را در بکشیم و لیوانمان را هم به رسم ادب در مقابلِ منطق الپروانه مان وارونه بگذاریم!!! شبمان هم که خاک بر سرش کنند تلافیِ تمام عتاب های روزانه مان را در آوردُ ما را در بهبهه ی تنگ دلی،و فراخیِ دل،و بی دستُ پایی،و بی کجایی،و ورود به وادیِ اندیشه،تکُ تنها ول کرد...! و هنوز هم این شبِ گرانمایه ادامه دارد و قرار است که فردا دمدم های ساعتِ 5،تمام شودُ منِ بیچاره ای که تا کنون خویشتن را سهروردی می پنداشتمُ اکنون اندازه ی پشّه ای نمی فهمم،کتابِ نفیسِ منطق الطیرم را بزنم زیرِ بغل و باز هم برگ های آسیاب شده را قورت بدهم... نکته ی ادبیاتی:من بعد،به جای واژه ی سخیفِ "کچل" بگویید: سر خلوت،یا سر خلوتی.شیک تر است.این از من به شما!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

((ای هیچِ ما که در هیچی،نامِ تو هیچ باد))

با همان حالتِ زارُ نزاریِ استمراری ها،غنچه های ذرت بوداده ی ترس هایمان دارند تقُّ تِق می شکفند.و در این بین:وقتی که آدم بیش از حد خود را به نفر،یا نفراتی پیوند می زند،دیگر آدم نیست،تبدیل می شود به خُرده های از هم وامانده ی چسبناکی که همه ما توی مغزِ کاه ها،لابه لای دلُ روده های کوه،دیده ایم.وقتی که یک نفر،درست بیخِ گوشِ آدم،با نوکِ مداد به پهلوی خودش سیخونک می زندُ آن ظرف ترش،یک آدمکِ از دفترُ کلاسور گریزان،تازه تویِ پرانتزِ ستونِ فقراتش گرم شده،یکهو پهلویش اندازه ی یک صفرِ بزرگِ پررنگ،تو رفتگی پیدا می کند،دیگر چه کسی می ماند تا هر روز پشتِ سر آدم کاسه کاسهُ حتی گالون گالون، آب بریزد؟!کِی این هشت سالِ لعنتی تمام می شود برایت؟!کِی..
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

((ای هیچِ ما که در هیچی،نامِ تو هیچ باد))

با همان حالتِ زارُ نزاریِ استمراری ها،غنچه های ذرت بوداده ی ترس هایمان دارند تقُّ تِق می شکفند.و در این بین:وقتی که آدم بیش از حد خود را به نفر،یا نفراتی پیوند می زند،دیگر آدم نیست،تبدیل می شود به خُرده های از هم وامانده ی چسبناکی که همه ما توی مغزِ کاه ها،لابه لای دلُ روده های کوه،دیده ایم.وقتی که یک نفر،درست بیخِ گوشِ آدم،با نوکِ مداد به پهلوی خودش سیخونک می زندُ آن ظرف ترش،یک آدمکِ از دفترُ کلاسور گریزان،تازه تویِ پرانتزِ ستونِ فقراتش گرم شده،یکهو پهلویش اندازه ی یک صفرِ بزرگِ پررنگ،تو رفتگی پیدا می کند،دیگر چه کسی می ماند تا هر روز پشتِ سر آدم کاسه کاسهُ حتی گالون گالون، آب بریزد؟!کِی این هشت سالِ لعنتی تمام می شود برایت؟!کِی..
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

ما ز بالاییمُ بالا می رویم!! با همان یک بال!!

این روزها دارند جوری ناشیانه حرکت می کنند که همین طور به صورت زایشی،لایه های عفونتیِ خاطره ایِ زاییده شده در ضمیرکی،دارند ضخیمُ ضخیم تر می شوند... تمــّامِ عواملِ فرود آمده بر این روزهایی که خیلی به روزهای هفته های پیش شباهت دارد از یک مکعب گوژپشتِ یاسی رنگ نشأت می گیرد که عموما با یک سری ارتعاشاتِ خطرزا،متولد می شود،و با پسودنِ یک جزء از یک دایره ی مینیاتوریِ سفید رنگ،به آنی،دل می بُرد از این کُره ی مُبله...!! حالا یک چیزی هم،یک چیزی شبیه به دفترِ اولِ یک شاهکارِ ادبی،دارد عینِ همان نیم پشّه ی یک بالِ علیلُ معلولِ داستانِ نمرود،یک مغزکی را بی وقفه شخم می زند.که حالا یا من آن نیم پشّه ام،یا آن مغزک،مغزک من است.این دیگر از مبهمات است. همه چیز دارد توی هم اتفاق می افتد،حس می کنم دیگر سیرِ ثابتی نداریم.شده ایم تو در تو.از یک حفره که سر بر می آوریم می بینیم بالای سرمان هنوز یک حفره ی ناگسسته منتظر است.از بالا که می رویم،می بینیم هنوز پایینِ پایمان کلی حفره ی بی عارِ بی ریشه،نشسته اند.مدام داریم تکان می خوریم. ... روزانه،به طورِ میانگین،میزانِ استفاده از "این نیز بگذرد" هایم سیرِ صعودی پیدا کرده،و خداوندگارم را شاکرم که این "این نیز بگذرد" هایم تنها محدود به همین چهار دیواریِ خودم است.اگر قرار بود کارشان بکشد به استقرارِ در سیستم های اداری،دیگر نه اینی بود،نه نیزی،نه بگذردی،و نه مــنی. . .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

ما ز بالاییمُ بالا می رویم!! با همان یک بال!!

این روزها دارند جوری ناشیانه حرکت می کنند که همین طور به صورت زایشی،لایه های عفونتیِ خاطره ایِ زاییده شده در ضمیرکی،دارند ضخیمُ ضخیم تر می شوند... تمــّامِ عواملِ فرود آمده بر این روزهایی که خیلی به روزهای هفته های پیش شباهت دارد از یک مکعب گوژپشتِ یاسی رنگ نشأت می گیرد که عموما با یک سری ارتعاشاتِ خطرزا،متولد می شود،و با پسودنِ یک جزء از یک دایره ی مینیاتوریِ سفید رنگ،به آنی،دل می بُرد از این کُره ی مُبله...!! حالا یک چیزی هم،یک چیزی شبیه به دفترِ اولِ یک شاهکارِ ادبی،دارد عینِ همان نیم پشّه ی یک بالِ علیلُ معلولِ داستانِ نمرود،یک مغزکی را بی وقفه شخم می زند.که حالا یا من آن نیم پشّه ام،یا آن مغزک،مغزک من است.این دیگر از مبهمات است. همه چیز دارد توی هم اتفاق می افتد،حس می کنم دیگر سیرِ ثابتی نداریم.شده ایم تو در تو.از یک حفره که سر بر می آوریم می بینیم بالای سرمان هنوز یک حفره ی ناگسسته منتظر است.از بالا که می رویم،می بینیم هنوز پایینِ پایمان کلی حفره ی بی عارِ بی ریشه،نشسته اند.مدام داریم تکان می خوریم. ... روزانه،به طورِ میانگین،میزانِ استفاده از "این نیز بگذرد" هایم سیرِ صعودی پیدا کرده،و خداوندگارم را شاکرم که این "این نیز بگذرد" هایم تنها محدود به همین چهار دیواریِ خودم است.اگر قرار بود کارشان بکشد به استقرارِ در سیستم های اداری،دیگر نه اینی بود،نه نیزی،نه بگذردی،و نه مــنی. . .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

قاصد

اگر آدمِ فرا رویایی ای بودم،هیچ گاه این راز را افشا نمی کردم که در یک صبحِِ ظالمانه ای که مقصدش به یک کلاسِ سرد بود،در حالیکه دست بر پیشانی گذاشته بودمُ با نهایتِ تهِ وجودم آرزو می کردم که ای کاش هنوز روحم آن بالاها بودُ جسمم زیرِ پتو،سرِ یک چراغ قرمزِ طولانی،این قاصدِ خسته درست روی مرکزِ نگاهم فرود آمدُ با نهایتِ شکیبایی به من اجازه داد تا نه تنها لمسش کنم بلکه از وی تصویری را هم به ثبت برسانم.پ.ن:به مانندِ مستر اوکایزر که از زندگی شب های بیشتری مثل شب های لبِ دریایش میخواست،من نیز از زندگی صبح های بیشتری مثل امروز خواهانم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

قاصد

اگر آدمِ فرا رویایی ای بودم،هیچ گاه این راز را افشا نمی کردم که در یک صبحِِ ظالمانه ای که مقصدش به یک کلاسِ سرد بود،در حالیکه دست بر پیشانی گذاشته بودمُ با نهایتِ تهِ وجودم آرزو می کردم که ای کاش هنوز روحم آن بالاها بودُ جسمم زیرِ پتو،سرِ یک چراغ قرمزِ طولانی،این قاصدِ خسته درست روی مرکزِ نگاهم فرود آمدُ با نهایتِ شکیبایی به من اجازه داد تا نه تنها لمسش کنم بلکه از وی تصویری را هم به ثبت برسانم.پ.ن:به مانندِ مستر اوکایزر که از زندگی شب های بیشتری مثل شب های لبِ دریایش میخواست،من نیز از زندگی صبح های بیشتری مثل امروز خواهانم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

نقطه.نقطه.نقطه.

با اولُ آخر های فصل ها،سازش نمودن همیشه دشوار است. این نبردهای تن به تنِ تی شرت،با سویی شرت،هر ساله دو بار تکرار می شوندُ تکرارش هرچند دیر به دیر است،اما طپشِ نجوایش بی اندازه تازه می نُماید. و این شدن ها،مجالی می دهد به انسان برای فراموش کردنِ هرچه بیشترِ روزهایی که نباید باشند،ولی هستند. روزهایی که در یک درمانگاهِ اداره نما،با یک سوزن چاه عمیقی را حفر کردم و خاطره ای فراموش نشدنی گذاشتم،و خاطره ای بس فراموش نشدنی تر،برداشتمُ رفتم. در این روزها همه چیز،جورِ دیگریست.گاهی یادم می رود.و عینِ ده سالِ پیش،که همه چیز جورِ دیگر بود،فکرِ فکر کردن به نامم بر من چیره می شود. و یک چیز بینِ نامم و کمی جلوتر از ده سالِ پیش مشترک است.و آن اینست که عبورِ دیگران بر من،تا مدت های مدیدی لایه ای از یک ماده ی زهر آگین را بر سطحم می پاشد.و همچنین است عبورِ نادیگرانی بر من،که انگار هرگز قرار نیست روی سطحِ من بتابند...و این موردِ آخر،در نهانی ترین زوایای وجودی ام نیز آرزوها و ترس هایم را می کاود.آن هم درست زمانی که آنقدر اعتبار ندارد تا معلومم کند چپ است،یا راست.و این خود لطیفه ایست برای خنداندنِ نوعِ دیگری از دیگران.که از فرطِ بودن،همیشه بی عبورند. نمی دانم چقدر احمقانه می تواند باشد این سخن،اما این روزها به جد،در تکاپو ام برای ممنوعیتِ هرچیز که به تکوینِ یک خاطره منجر می شود.که می خواهم اینجا همه چیز صفر باشد.همیشه توی یک صفر باشم.یک صفرِ عمیقِ پر رنگ. حالا که ماهی ای در کار نیست،این اندیشه بیش از پیش روی پیشانی ام می چرخد که اصلا انگار هیچ چیز نبوده است.و این ماهی مالِ جهانی ست که هیچ گاه نبوده است. و حالا،با عمقِ عمیقی از غریبانگی،در این ورطه ی هولنآک،خوشحالم که متصل به کلیدی هستم که غریبانگی را به طرزِ شگفت آوری به چالش می کشاند. نقطه.نقطه.نقطه.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

نقطه.نقطه.نقطه.

با اولُ آخر های فصل ها،سازش نمودن همیشه دشوار است. این نبردهای تن به تنِ تی شرت،با سویی شرت،هر ساله دو بار تکرار می شوندُ تکرارش هرچند دیر به دیر است،اما طپشِ نجوایش بی اندازه تازه می نُماید. و این شدن ها،مجالی می دهد به انسان برای فراموش کردنِ هرچه بیشترِ روزهایی که نباید باشند،ولی هستند. روزهایی که در یک درمانگاهِ اداره نما،با یک سوزن چاه عمیقی را حفر کردم و خاطره ای فراموش نشدنی گذاشتم،و خاطره ای بس فراموش نشدنی تر،برداشتمُ رفتم. در این روزها همه چیز،جورِ دیگریست.گاهی یادم می رود.و عینِ ده سالِ پیش،که همه چیز جورِ دیگر بود،فکرِ فکر کردن به نامم بر من چیره می شود. و یک چیز بینِ نامم و کمی جلوتر از ده سالِ پیش مشترک است.و آن اینست که عبورِ دیگران بر من،تا مدت های مدیدی لایه ای از یک ماده ی زهر آگین را بر سطحم می پاشد.و همچنین است عبورِ نادیگرانی بر من،که انگار هرگز قرار نیست روی سطحِ من بتابند...و این موردِ آخر،در نهانی ترین زوایای وجودی ام نیز آرزوها و ترس هایم را می کاود.آن هم درست زمانی که آنقدر اعتبار ندارد تا معلومم کند چپ است،یا راست.و این خود لطیفه ایست برای خنداندنِ نوعِ دیگری از دیگران.که از فرطِ بودن،همیشه بی عبورند. نمی دانم چقدر احمقانه می تواند باشد این سخن،اما این روزها به جد،در تکاپو ام برای ممنوعیتِ هرچیز که به تکوینِ یک خاطره منجر می شود.که می خواهم اینجا همه چیز صفر باشد.همیشه توی یک صفر باشم.یک صفرِ عمیقِ پر رنگ. حالا که ماهی ای در کار نیست،این اندیشه بیش از پیش روی پیشانی ام می چرخد که اصلا انگار هیچ چیز نبوده است.و این ماهی مالِ جهانی ست که هیچ گاه نبوده است. و حالا،با عمقِ عمیقی از غریبانگی،در این ورطه ی هولنآک،خوشحالم که متصل به کلیدی هستم که غریبانگی را به طرزِ شگفت آوری به چالش می کشاند. نقطه.نقطه.نقطه.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا