تو که اخم می کنی،حتی اگر روحم توی نیم سانتیِ ورود به منزلِ فلک الفلاک هم باشد،یکهو توی همان قاعده ی کلیِ لازمان و لامکان،تمام حواسم بر میگردد روی مغزم،و روی چشمانم.یکهو تمامِ خاطراتِ دلخراش یادم می آید،انگار نه انگار که همین چند ثانیه پیش داشتم بغلِ دستت کِرُّ کِر ریسه می رفتم.
بدون هیچ گونه پیش
فرض،یا زمینه ای یکهو خودم را می بینم که مثل همیشه توی یک کلاس در اندر
دشت،ردیف سوم را انتخاب کردم برای نشستن،دختری نیز درست مماسِ با آن نقطه
ای که من نشسته بودم آمد و کنارم نشست،کمی بعدش دوستش آمدُ به من گفت میشود
لطفا بلند شوید تا من کنار دوستم باشم؟! و من با کمالِ میل بلند شدم و
به پرت ترین نقطه ی کلاس هبوط کردم.بعد در اثنای همین که داشتم خودم را می
دیدم،او را دیدم که به من میگفت:خب راست میگه دیگه،بد جایی نشسته بودی.و من هیچ
نگفتم و هیچ وقت هم فکرم را درگیرِ قضیه ی اقناعِ خودم یا او نکردم.این
قضیه دیگر رویم خط نینداخت تــــا زمانی که تو اخم کردی.
همین یک نمونه برای یک روزم کافی بود،خواستم
دیگر ادامه ندهم،ولی باز هم یادم آمد که بعد از چند روز،به یک دوست،پیامی
فرستادمُ وی را از خواب بیدار کردم.و اگر نمی دانستم که خواب بوده،هیچ وقت
خبطیِ کارم،یعنی بیدار کردنش را نمی فهمیدم.و بعد از آن خودم هم خوابیدم.تا
بتوانم درکش کنم.اما نشد.
داشتم
در کمالِ تعجب می دیدم که همه ی سیاهی ها دارند می آیند پیشم،گفتم
نگذارم،دیگر جلویشان را بگیرم.خواستم مشعلی بردارمُ بروم جلو،اما همان
مشعل،دامنم را هم سوزاند.
بعد خواستم به رنگِ سبزِ دلپذیرِ سویی شرتم فکر کنم،دیدم سبزش شده لجنی،کلاهش هم که انگار زیرِ گیوتین قطع شده بود.
از سبزیِ سویی شرتِ به قولِ او،کانادایی-آمریکایی ام،رسیدم به سبزیِ لوبیا سبز های خورشتِ مامان بزرگم.
یادم
آمد آن روزی را که مادربزرگِ پدرم فوت شده بود،و وقتی به خانه رسیدم اولین
باری بود که دیدم پدر بزرگُ مادربزرگم هیچی نخورده اند و سفره را درهمُ
برهم وسطِ خانه ول کرده بودند.تجسمِ حالُ هوایشان در موقعِ غذا خوردن و
اینکه با چه استرسی قاشق به دهان می گذاشتند مرا می لرزاند.آن روز آخرین
روزی بود که خورشت لوبیا سبز مادربزرگم را خوردم به جز یک بار،که دیگر
حلاوتِ قدیم را نداشت.
یادم آمد که چقدر آن روز،وسطِ آفتاب،سردم می شد...
شاید به مسافتِ دو دقیقه جای سوزنی که دیشب زده بودم هم داشت ذوق ذوق میکرد.
باز
هم هی یادم می آمد،یادم می آمد،یادم می آمد و تو همچنان اخم کرده بودی و
من دیگر جانی نداشتم که نیشم را تا فرق سرم برایت باز کنم،و همچنان در اتاق
بسته بود،و کادوی تولدِ ناردانه مان هم توی جایی که بدان هیچ تعلقی
نداشت،به دیوار تکیه داده نمی شد و هی با سر،می آمد زمین.
شاید
بهتر این بود که مطلب را با لبخندِ تو می آغازیدم،و از خاطراتِ خوبم اینجا
می نگاشتم،خاطراتِ خوب من یعنی نبودِ آن هایی که نوشتم،اصلا یادم هم نبود دیشب چه کمی آورده بودم،و تازه دلم خنک هم شده بود!!
شاید بهتر این بود که از عواقبِ لبخندت می گفتم و هیچ وقت خبر دار نمی شدم که این همه خاطره های ناخراش،توی مغزم بوده و کافیست که یک بارِ دیگر یک دری قفل شود،و یکی از عضلات صورتِ تو،توی هم برود.آن وقت است که نمی دانم چه کنم با این سنستیوی ام!!
والا!!