ممکن است من شاهزاده ام را پیدا کنم،اما پدرم همیشه پادشاه من خواهد ماند.

۲۰ مطلب در آبان ۱۳۹۲ ثبت شده است

Dark Paradise

تو که اخم می کنی،حتی اگر روحم توی نیم سانتیِ ورود به منزلِ فلک الفلاک هم باشد،یکهو توی همان قاعده ی کلیِ لازمان و لامکان،تمام حواسم بر میگردد روی مغزم،و روی چشمانم.یکهو تمامِ خاطراتِ دلخراش یادم می آید،انگار نه انگار که همین چند ثانیه پیش داشتم بغلِ دستت کِرُّ کِر ریسه می رفتم. بدون هیچ گونه پیش فرض،یا زمینه ای یکهو خودم را می بینم که مثل همیشه توی یک کلاس در اندر دشت،ردیف سوم را انتخاب کردم برای نشستن،دختری نیز درست مماسِ با آن نقطه ای که من نشسته بودم آمد و کنارم نشست،کمی بعدش دوستش آمدُ به من گفت میشود لطفا بلند شوید تا من کنار دوستم باشم؟! و من با کمالِ میل بلند شدم و به پرت ترین نقطه ی کلاس هبوط کردم.بعد در اثنای همین که داشتم خودم را می دیدم،او را دیدم که به من میگفت:خب راست میگه دیگه،بد جایی نشسته بودی.و من هیچ نگفتم و هیچ وقت هم فکرم را درگیرِ قضیه ی اقناعِ خودم یا او نکردم.این قضیه دیگر رویم خط نینداخت تــــا زمانی که تو اخم کردی. همین یک نمونه برای یک روزم کافی بود،خواستم دیگر ادامه ندهم،ولی باز هم یادم آمد که بعد از چند روز،به یک دوست،پیامی فرستادمُ وی را از خواب بیدار کردم.و اگر نمی دانستم که خواب بوده،هیچ وقت خبطیِ کارم،یعنی بیدار کردنش را نمی فهمیدم.و بعد از آن خودم هم خوابیدم.تا بتوانم درکش کنم.اما نشد. داشتم در کمالِ تعجب می دیدم که همه ی سیاهی ها دارند می آیند پیشم،گفتم نگذارم،دیگر جلویشان را بگیرم.خواستم مشعلی بردارمُ بروم جلو،اما همان مشعل،دامنم را هم سوزاند. بعد خواستم به رنگِ سبزِ دلپذیرِ سویی شرتم فکر کنم،دیدم سبزش شده لجنی،کلاهش هم که انگار زیرِ گیوتین قطع شده بود. از سبزیِ سویی شرتِ به قولِ او،کانادایی-آمریکایی ام،رسیدم به سبزیِ لوبیا سبز های خورشتِ مامان بزرگم. یادم آمد آن روزی را که مادربزرگِ پدرم فوت شده بود،و وقتی به خانه رسیدم اولین باری بود که دیدم پدر بزرگُ مادربزرگم هیچی نخورده اند و سفره را درهمُ برهم وسطِ خانه ول کرده بودند.تجسمِ حالُ هوایشان در موقعِ غذا خوردن و اینکه با چه استرسی قاشق به دهان می گذاشتند مرا می لرزاند.آن روز آخرین روزی بود که خورشت لوبیا سبز مادربزرگم را خوردم به جز یک بار،که دیگر حلاوتِ قدیم را نداشت. یادم آمد که چقدر آن روز،وسطِ آفتاب،سردم می شد... شاید به مسافتِ دو دقیقه جای سوزنی که دیشب زده بودم هم داشت ذوق ذوق میکرد. باز هم هی یادم می آمد،یادم می آمد،یادم می آمد و تو همچنان اخم کرده بودی و من دیگر جانی نداشتم که نیشم را تا فرق سرم برایت باز کنم،و همچنان در اتاق بسته بود،و کادوی تولدِ ناردانه مان هم توی جایی که بدان هیچ تعلقی نداشت،به دیوار تکیه داده نمی شد و هی با سر،می آمد زمین. شاید بهتر این بود که مطلب را با لبخندِ تو می آغازیدم،و از خاطراتِ خوبم اینجا می نگاشتم،خاطراتِ خوب من یعنی نبودِ آن هایی که نوشتم،اصلا یادم هم نبود دیشب چه کمی آورده بودم،و تازه دلم خنک هم شده بود!! شاید بهتر این بود که از عواقبِ لبخندت می گفتم و هیچ وقت خبر دار نمی شدم که این همه خاطره های ناخراش،توی مغزم بوده و کافیست که یک بارِ دیگر یک دری قفل شود،و یکی از عضلات صورتِ تو،توی هم برود.آن وقت است که نمی دانم چه کنم با این سنستیوی ام!! والا!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

Dark Paradise

تو که اخم می کنی،حتی اگر روحم توی نیم سانتیِ ورود به منزلِ فلک الفلاک هم باشد،یکهو توی همان قاعده ی کلیِ لازمان و لامکان،تمام حواسم بر میگردد روی مغزم،و روی چشمانم.یکهو تمامِ خاطراتِ دلخراش یادم می آید،انگار نه انگار که همین چند ثانیه پیش داشتم بغلِ دستت کِرُّ کِر ریسه می رفتم. بدون هیچ گونه پیش فرض،یا زمینه ای یکهو خودم را می بینم که مثل همیشه توی یک کلاس در اندر دشت،ردیف سوم را انتخاب کردم برای نشستن،دختری نیز درست مماسِ با آن نقطه ای که من نشسته بودم آمد و کنارم نشست،کمی بعدش دوستش آمدُ به من گفت میشود لطفا بلند شوید تا من کنار دوستم باشم؟! و من با کمالِ میل بلند شدم و به پرت ترین نقطه ی کلاس هبوط کردم.بعد در اثنای همین که داشتم خودم را می دیدم،او را دیدم که به من میگفت:خب راست میگه دیگه،بد جایی نشسته بودی.و من هیچ نگفتم و هیچ وقت هم فکرم را درگیرِ قضیه ی اقناعِ خودم یا او نکردم.این قضیه دیگر رویم خط نینداخت تــــا زمانی که تو اخم کردی. همین یک نمونه برای یک روزم کافی بود،خواستم دیگر ادامه ندهم،ولی باز هم یادم آمد که بعد از چند روز،به یک دوست،پیامی فرستادمُ وی را از خواب بیدار کردم.و اگر نمی دانستم که خواب بوده،هیچ وقت خبطیِ کارم،یعنی بیدار کردنش را نمی فهمیدم.و بعد از آن خودم هم خوابیدم.تا بتوانم درکش کنم.اما نشد. داشتم در کمالِ تعجب می دیدم که همه ی سیاهی ها دارند می آیند پیشم،گفتم نگذارم،دیگر جلویشان را بگیرم.خواستم مشعلی بردارمُ بروم جلو،اما همان مشعل،دامنم را هم سوزاند. بعد خواستم به رنگِ سبزِ دلپذیرِ سویی شرتم فکر کنم،دیدم سبزش شده لجنی،کلاهش هم که انگار زیرِ گیوتین قطع شده بود. از سبزیِ سویی شرتِ به قولِ او،کانادایی-آمریکایی ام،رسیدم به سبزیِ لوبیا سبز های خورشتِ مامان بزرگم. یادم آمد آن روزی را که مادربزرگِ پدرم فوت شده بود،و وقتی به خانه رسیدم اولین باری بود که دیدم پدر بزرگُ مادربزرگم هیچی نخورده اند و سفره را درهمُ برهم وسطِ خانه ول کرده بودند.تجسمِ حالُ هوایشان در موقعِ غذا خوردن و اینکه با چه استرسی قاشق به دهان می گذاشتند مرا می لرزاند.آن روز آخرین روزی بود که خورشت لوبیا سبز مادربزرگم را خوردم به جز یک بار،که دیگر حلاوتِ قدیم را نداشت. یادم آمد که چقدر آن روز،وسطِ آفتاب،سردم می شد... شاید به مسافتِ دو دقیقه جای سوزنی که دیشب زده بودم هم داشت ذوق ذوق میکرد. باز هم هی یادم می آمد،یادم می آمد،یادم می آمد و تو همچنان اخم کرده بودی و من دیگر جانی نداشتم که نیشم را تا فرق سرم برایت باز کنم،و همچنان در اتاق بسته بود،و کادوی تولدِ ناردانه مان هم توی جایی که بدان هیچ تعلقی نداشت،به دیوار تکیه داده نمی شد و هی با سر،می آمد زمین. شاید بهتر این بود که مطلب را با لبخندِ تو می آغازیدم،و از خاطراتِ خوبم اینجا می نگاشتم،خاطراتِ خوب من یعنی نبودِ آن هایی که نوشتم،اصلا یادم هم نبود دیشب چه کمی آورده بودم،و تازه دلم خنک هم شده بود!! شاید بهتر این بود که از عواقبِ لبخندت می گفتم و هیچ وقت خبر دار نمی شدم که این همه خاطره های ناخراش،توی مغزم بوده و کافیست که یک بارِ دیگر یک دری قفل شود،و یکی از عضلات صورتِ تو،توی هم برود.آن وقت است که نمی دانم چه کنم با این سنستیوی ام!! والا!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

موی سواری

همین طور روزها پشتِ سرِ هم ساخته می شوند،منتها با یک فرمتِ دیگر.شب ها دیگر تکراری نیستند،روزها هم درجه ی آفتاب با روزِ قبل فرق دارد؛انگـــار نه انگــار که دلم می خواست همه چیز صفر باشد اینجا.که دلم می خواست روی عقربه ها بنشینمُ خیلی آرام و صبور،پا به پای این گجتِ مقدس بروم پایین...هیچ دلم نمی خواست با عقربه ها گلاویز شوم.گفتم اینجا که بیایم خالی خواهم بود،بی تداعی.بی مخدوشیت،بی خراشیدگی های لحظه ای.گفتم اینجا نمی گذارم زمان برایم کشُ قوس بیاید،نمی گذارم حواس هایم خرجِ بیهودگی شوند،خرجِ نگاه کردن به ساعت،گفته بودم هیچ گاه برای خودم ساعت نخواهم خرید،به جایِ ساعت،پولکِ ماهی می چسبانم،با لاک دکمه های زاپاس را رنگ می کنم،پیچکِ سبزم را روی شاخه های جالباسی می آویزم،عکسِ فروغ را در حالیکه سیگار به دست گرفته به صورت کج،می گذارم روی میز،جمله ی پر مغزی را هم که اَدِل توی آهنگِ اسکای فالش خوانده بود را هم درشت و خوانا می نویسم روی یک دیوارِ،که مثلا شبانه یک زامبی از زبانِ من این را روی دیوارم نوشته و رفته،تازه رو بالشی ام را هم گِلی کرده و موقعِ رفتن حواسش نبوده و یک لنگِ روفرشی ام را شوت کرده آن وَر.گفتم اینجا که بیایم،یک ستِ کوچکِ سماورُ وسایلِ چای خوریِ سنتی راه خواهم انداخت.و توی قوطی های داروییِ مخصوصِ آق داییمان گل خواهم کاشت.اما از روزی که پایم را اینجا گذاشته ام،گردیِ صورتِ یک ساعتِ بی رنگ،با عقربه های نازکِ مویی،اما با فرکانسِ صوتیِ بیش از بیست کیلو هرتز!!! شده یارِ بی یارم.اینجا نه سماوری هست،نه بندِ کفشِ زامبی ای توی جامدادی ام پیدا شده،فقط روفرشی هایم همیشه جفت است آن بیرون.و ساعت.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

موی سواری

همین طور روزها پشتِ سرِ هم ساخته می شوند،منتها با یک فرمتِ دیگر.شب ها دیگر تکراری نیستند،روزها هم درجه ی آفتاب با روزِ قبل فرق دارد؛انگـــار نه انگــار که دلم می خواست همه چیز صفر باشد اینجا.که دلم می خواست روی عقربه ها بنشینمُ خیلی آرام و صبور،پا به پای این گجتِ مقدس بروم پایین...هیچ دلم نمی خواست با عقربه ها گلاویز شوم.گفتم اینجا که بیایم خالی خواهم بود،بی تداعی.بی مخدوشیت،بی خراشیدگی های لحظه ای.گفتم اینجا نمی گذارم زمان برایم کشُ قوس بیاید،نمی گذارم حواس هایم خرجِ بیهودگی شوند،خرجِ نگاه کردن به ساعت،گفته بودم هیچ گاه برای خودم ساعت نخواهم خرید،به جایِ ساعت،پولکِ ماهی می چسبانم،با لاک دکمه های زاپاس را رنگ می کنم،پیچکِ سبزم را روی شاخه های جالباسی می آویزم،عکسِ فروغ را در حالیکه سیگار به دست گرفته به صورت کج،می گذارم روی میز،جمله ی پر مغزی را هم که اَدِل توی آهنگِ اسکای فالش خوانده بود را هم درشت و خوانا می نویسم روی یک دیوارِ،که مثلا شبانه یک زامبی از زبانِ من این را روی دیوارم نوشته و رفته،تازه رو بالشی ام را هم گِلی کرده و موقعِ رفتن حواسش نبوده و یک لنگِ روفرشی ام را شوت کرده آن وَر.گفتم اینجا که بیایم،یک ستِ کوچکِ سماورُ وسایلِ چای خوریِ سنتی راه خواهم انداخت.و توی قوطی های داروییِ مخصوصِ آق داییمان گل خواهم کاشت.اما از روزی که پایم را اینجا گذاشته ام،گردیِ صورتِ یک ساعتِ بی رنگ،با عقربه های نازکِ مویی،اما با فرکانسِ صوتیِ بیش از بیست کیلو هرتز!!! شده یارِ بی یارم.اینجا نه سماوری هست،نه بندِ کفشِ زامبی ای توی جامدادی ام پیدا شده،فقط روفرشی هایم همیشه جفت است آن بیرون.و ساعت.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

[عنوان ندارد]

حالُ روزِ این روزهایمان:
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

[عنوان ندارد]

حالُ روزِ این روزهایمان:
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

((یا راه نمی دانی،یا نامه نمی خوانی))

پنداری،پنداری،پنداری: روزی از همان روزهایی که داشت به پاییز می انجامید،در طیِ یک سری فعلُ انفعالاتِ حیاتی،از یک ارتفاعِ خیلی بلند،ما را پرت کرده اند به قعرِ زمین..!! و چون اینجانب،اکثرِ اوقات،غرقِ در سرمستیِ کوشوفِ(جمع کشف ها!)جلوه های زندگی به سر می برم،یا نفهمیده ام،یا نخواسته ام بفهمم که یکی از سوییچ های زندگی ام در اثر اصابت با زمین،سوخته!! و گمان می رود متلاشی هم،شده!! لذا بر خود واجب می دانم که به این حقیقتِ دلگزا،معترف گردم که تازه دارد دستگیرم می شود که کجای مغزم کبود شده.زیرا که چند صباحی،و همچنین لیالی ای نیز،هست که هرچه فرکانسِ مثبت به جهانِ پیرامونم می پراکنم،یا اصلا جوابی بر قلبم واصل نمی شود،یا اگر بشود،حکمِ همان "چنانت بکوبم به گرزِ گران"ِ فردوسی مان را دارد.که سرانجامِ این گیرُ نگرفت های فرکانسُ ارتعاشات به این عبارت منتهی می شود:اصن نخواستیم بابا!!!نخواستیم!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

((یا راه نمی دانی،یا نامه نمی خوانی))

پنداری،پنداری،پنداری: روزی از همان روزهایی که داشت به پاییز می انجامید،در طیِ یک سری فعلُ انفعالاتِ حیاتی،از یک ارتفاعِ خیلی بلند،ما را پرت کرده اند به قعرِ زمین..!! و چون اینجانب،اکثرِ اوقات،غرقِ در سرمستیِ کوشوفِ(جمع کشف ها!)جلوه های زندگی به سر می برم،یا نفهمیده ام،یا نخواسته ام بفهمم که یکی از سوییچ های زندگی ام در اثر اصابت با زمین،سوخته!! و گمان می رود متلاشی هم،شده!! لذا بر خود واجب می دانم که به این حقیقتِ دلگزا،معترف گردم که تازه دارد دستگیرم می شود که کجای مغزم کبود شده.زیرا که چند صباحی،و همچنین لیالی ای نیز،هست که هرچه فرکانسِ مثبت به جهانِ پیرامونم می پراکنم،یا اصلا جوابی بر قلبم واصل نمی شود،یا اگر بشود،حکمِ همان "چنانت بکوبم به گرزِ گران"ِ فردوسی مان را دارد.که سرانجامِ این گیرُ نگرفت های فرکانسُ ارتعاشات به این عبارت منتهی می شود:اصن نخواستیم بابا!!!نخواستیم!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

روده ی خشک شده

چند سال توی آفتاب ماندیمُ ایستادیدیمُ آب شدیمُ از اول موجود شدیمُ هی زائل شدیمُ هی تحلیل رفتیمُ دوباره عین مترسک ستون فقراتمان را چسباندند به یک چوب بلند تا استوار به نظر برسیمُ هی این فرآیندِ انقباظُ انبساط تکرار شد تا اینکه در یکی از همین روزهای پاییزی متوجه شدیم عین روده ی بوفالوهای آمریکا،خشک شده ایم. بله.به همین سادگی آدم یک جا خشک می شود.درست زمانی که باید از شکاف بیرون بیایدُ توی جریانِ نرمِ طبیعت خرامان خرامان بغُلد،و بجوشد،و بخندد،یکهو در عرض سه چهار روز خشک می شود. و هی می نیوشد آهنگ: Devil's Backbone قاصدک!ابرهای همه عالم شب و روز،در دلم می گریند...!((مهدی اخوان ثالث))
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

روده ی خشک شده

چند سال توی آفتاب ماندیمُ ایستادیدیمُ آب شدیمُ از اول موجود شدیمُ هی زائل شدیمُ هی تحلیل رفتیمُ دوباره عین مترسک ستون فقراتمان را چسباندند به یک چوب بلند تا استوار به نظر برسیمُ هی این فرآیندِ انقباظُ انبساط تکرار شد تا اینکه در یکی از همین روزهای پاییزی متوجه شدیم عین روده ی بوفالوهای آمریکا،خشک شده ایم. بله.به همین سادگی آدم یک جا خشک می شود.درست زمانی که باید از شکاف بیرون بیایدُ توی جریانِ نرمِ طبیعت خرامان خرامان بغُلد،و بجوشد،و بخندد،یکهو در عرض سه چهار روز خشک می شود. و هی می نیوشد آهنگ: Devil's Backbone قاصدک!ابرهای همه عالم شب و روز،در دلم می گریند...!((مهدی اخوان ثالث))
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا