ممکن است من شاهزاده ام را پیدا کنم،اما پدرم همیشه پادشاه من خواهد ماند.

۱۶ مطلب در آذر ۱۳۹۲ ثبت شده است

"باشد که رستگار شویم"

شبانگاه ها،تا دیرگاه،شمعِ این وثاق را خاموشی در نمی گیرد.در همان یک قطره خوابُ خوری هم که هست،یادِ آن جانِ جان در این لوحِ محفوظ،دمی دور نمی گردد.کفِ سر اندازه ی یک کیلو جُفا و دُرد،دَرد می گیرد با شدتِ تمام.شب ها و روزها.و تمامیِ ابداعاتِ کذاییِ ساخته ی دستِ بشری،اعم از موبایل،هندزفری،سیمِ یو اس بی و چهُ چهُ چه،هریک به گوشه ای،لا مصرف،افتاده.سالک در عزمِ وصالِ به کمال است و قطب،سخت گیر...ریاضت ها طولانی...وقت ها و تجلی ها محدودُ اندک...بهره ناچیز...جرعه دان تهی...میان تهی...دل در طلبِ کلاسِ عشقش،بی هیچ دغدغه از بی پولی،تن داده به فقرِ اختیاری،تن داده به موتِ اختیاری،هفت تومن هفت تومن خرج می کند برای یک مسیرِ کوچک...بی هیچ چانه...بی هیچ واهمه...در جهتِ ریاضتِ جسمانیِ خویشتن،برای پالایشِ آن روحِ بَرین،سوئی شرت و پالتو و جامه و خلقان و خرقه به کناری انداخته،در سرمایِ استخوان آب کُنِ ساعتِ سه، ایستانُ لرزانُ فش فش کنان،متبسمُ غرقِ در مقام تسلیمُ رضا،از گوشمالیِ محکمی که از شیخ اش چشیده،به چرخُ فلکِ دنیای فانی،خیره.پاریسُ ساعتِ صفرِ رضا یزدانی را پیچانده و سجاده ی سبز در آغوشش گرفته،دوان دوان سمتِ صفیرِ دامُ دستگاه های زیراکس رفته،به امیدِ برچیدنِ دانه ای که نیست.از پوسته ی بخل و نخوت بیرون جهیده و پاستیل های نرمُ نازنازیِ به هم چسبیده را به این و آن ارزانی داشته و به خویشتن امر نموده به قدرِ خوردنِ نان بربری ای چشمِ طمع به طعامِ این دنیا نباید دوخته.از برایِ دفعِ حالتِ قبضی که بر اثرِ ملامتِ مرادش بر وی عارض گشته بود،راهُ مسیر را عوض کرده و ریاضت ها دو چندان کردهُ سکوت را بر سخنِ گزاف،مرجح داشته و سر اندر گریبانِ موت اصغر که نه،موت اصغرک فرو بردهُ هر دو لحظه یک بار،پشتِ دست به علامتِ ندامت،بر دندان گرفته.در راهِ سیرِ طریقت،تکالیفی از جانبِ شیخ،بر وی نهاده گشته،و سعی در موم کردن دو هزار بیت از آن معنویِ معنویِ معنویِ تماما معنویِ آن اربابِ معنا،داشته و هر موجی که از آن بحر بر وی می گذرد،موجی بس شگرف تر در قفایش افتانُ خیزان،بر انجامش مسلّم گشته.خویشتن در حکمِ آن "قطره ی تنها مانده در بیابان،...آن قطره ی بی دست و پا تنها مانده بی پا و بی پا افزار،بی دست و دست افزار از شوقِ دریا،...بیابان را می بُرد به قدم شوق سوی دریا می دواند و بر مرکبِ ذوق"...در فرموده ی حضرتِ مولانا،مستغرق دیده...پ.ن:به قول آقایِ وحیدِ عمرانی:"باشد که رستگار شویم".
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

"باشد که رستگار شویم"

شبانگاه ها،تا دیرگاه،شمعِ این وثاق را خاموشی در نمی گیرد.در همان یک قطره خوابُ خوری هم که هست،یادِ آن جانِ جان در این لوحِ محفوظ،دمی دور نمی گردد.کفِ سر اندازه ی یک کیلو جُفا و دُرد،دَرد می گیرد با شدتِ تمام.شب ها و روزها.و تمامیِ ابداعاتِ کذاییِ ساخته ی دستِ بشری،اعم از موبایل،هندزفری،سیمِ یو اس بی و چهُ چهُ چه،هریک به گوشه ای،لا مصرف،افتاده.سالک در عزمِ وصالِ به کمال است و قطب،سخت گیر...ریاضت ها طولانی...وقت ها و تجلی ها محدودُ اندک...بهره ناچیز...جرعه دان تهی...میان تهی...دل در طلبِ کلاسِ عشقش،بی هیچ دغدغه از بی پولی،تن داده به فقرِ اختیاری،تن داده به موتِ اختیاری،هفت تومن هفت تومن خرج می کند برای یک مسیرِ کوچک...بی هیچ چانه...بی هیچ واهمه...در جهتِ ریاضتِ جسمانیِ خویشتن،برای پالایشِ آن روحِ بَرین،سوئی شرت و پالتو و جامه و خلقان و خرقه به کناری انداخته،در سرمایِ استخوان آب کُنِ ساعتِ سه، ایستانُ لرزانُ فش فش کنان،متبسمُ غرقِ در مقام تسلیمُ رضا،از گوشمالیِ محکمی که از شیخ اش چشیده،به چرخُ فلکِ دنیای فانی،خیره.پاریسُ ساعتِ صفرِ رضا یزدانی را پیچانده و سجاده ی سبز در آغوشش گرفته،دوان دوان سمتِ صفیرِ دامُ دستگاه های زیراکس رفته،به امیدِ برچیدنِ دانه ای که نیست.از پوسته ی بخل و نخوت بیرون جهیده و پاستیل های نرمُ نازنازیِ به هم چسبیده را به این و آن ارزانی داشته و به خویشتن امر نموده به قدرِ خوردنِ نان بربری ای چشمِ طمع به طعامِ این دنیا نباید دوخته.از برایِ دفعِ حالتِ قبضی که بر اثرِ ملامتِ مرادش بر وی عارض گشته بود،راهُ مسیر را عوض کرده و ریاضت ها دو چندان کردهُ سکوت را بر سخنِ گزاف،مرجح داشته و سر اندر گریبانِ موت اصغر که نه،موت اصغرک فرو بردهُ هر دو لحظه یک بار،پشتِ دست به علامتِ ندامت،بر دندان گرفته.در راهِ سیرِ طریقت،تکالیفی از جانبِ شیخ،بر وی نهاده گشته،و سعی در موم کردن دو هزار بیت از آن معنویِ معنویِ معنویِ تماما معنویِ آن اربابِ معنا،داشته و هر موجی که از آن بحر بر وی می گذرد،موجی بس شگرف تر در قفایش افتانُ خیزان،بر انجامش مسلّم گشته.خویشتن در حکمِ آن "قطره ی تنها مانده در بیابان،...آن قطره ی بی دست و پا تنها مانده بی پا و بی پا افزار،بی دست و دست افزار از شوقِ دریا،...بیابان را می بُرد به قدم شوق سوی دریا می دواند و بر مرکبِ ذوق"...در فرموده ی حضرتِ مولانا،مستغرق دیده...پ.ن:به قول آقایِ وحیدِ عمرانی:"باشد که رستگار شویم".
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

یک روزِ آلیسی

آخر تا به کی شیفته نگشتن؟! مگر می شود شیفته ی این سرزمینِ عجایب نشدُ احساسِ آلیس بودن نکرد؟! توی گوشه گوشه ی مدورِ این دار العلمِ عظیم، یک معجونی کز کرده که بیا و درینک می!درینک می! درینک می!...مگر می شود شیفته نگشت؟!...میدانی؟! گاهی لازم است که کلاست بدونِ اینکه دلیلِ منطقی ای پشتش باشد یکهو تشکیل نشود!! واقعا لازم است.از همان جا بود که آن وادیِ عجیبُ غریب شروع شد.چهار پنج نفری،بعد از اینکه عصب هایمان را از کار انداختیم،با کوله پشتی هایمان،بی برنامه،رفتیم به آن ورطه ی عجیب و در ورژنِ پر طمطرق ترش:امِیزینگ وُرد!!مبدأ،پاریس بود.آن پاریسِ کوچکِ خودمان،کنارِ آن بخاریِ دَم گرم...یک لیدر داشتیم،یک بزرگتر،و یک نیمه بزرگتر،بقیه مان هم همگی به قولِ پریسا ویزیتور بودیم.در واقع حکمِ جا سوییچی های بیبی فیس شادمان را داشتیم،من جمله همین خودِ بنده،با آن کتابِ مثنویِ عظیم الجثه ام،که می توان تطبیقش داد با این متلک های کیلیپسیِ امروزی که:در حوالیِ دانشکده ی پزشکی،طرف های بقراطُ این ها،مثنوی ای دوان دوان می آمد که از آن مثنویِ گران مایه،یک عدد "مینا" آویزان بود!! که با خویش حرف میزدُ تایید کنان در بین دستُ پاها می لولید...بگذریم...ما جا سوییچی های شادمان،غرقِ صحبت های آن سربازِ یکه تازِ دوران باستان بودیم که می گفت:واژه ی "عق"! که کرمانی ها زیاد در گفتارِ نازنینشان استعمالش می فرمایند،از اَکِ باستان آمدهُ داشت برایمان ریشهُ ساقه هایش را تشریح می کردُ ما نیز در ذهن خویش شاخُ برگی بدان می دادیم!یک آن حس کردم چقدر کوروش و داریوش با کلاس بوده اند!! واقعا پرستیژِ ستودنی ای داشتند!! و همچنان تایید می فرمودمُ خیلی نخودی مسلک،در افکارِ عمیقِ خود،می غلطیدم...بعد از دور دور کردن در دنیای پر رمزُ رازِ باستان،سر از دانشکده ی پزشکی در آوردیم.یک لیدر خانم،ما را رهنمون ساخت سمت ورطه ی هولناکِ پزشکی!! و عجیب دنیایی هم بود!! تمامش بنفش بود...بوی خوبی توی محوطه می آمد...بوی بیمارستان هایی که تا به حال نرفته بودم! خفه نشدم...یک لحظه خیالم راحت شد که آن همه وقتی که برای فیلم های پیاده روی در مرگُ زنِ سیاهپوشُ سلاخیِ انسان ها و این ها گذاشته بودم بیهوده نبودهُ همین جور جاها به دردم خورد!! بسیار قوی و با صلابت گام بر می داشتمُ آنقدر این چیزها برایم کلیشه ای بود که می توانستم حتی لبخند هم نزنم!! تازه سعی هم می کردم جوری حرکت کنم که پرِ دامنِ آلیسی ام به هیچ نرده ای اصابت نکند!بعد از سیرِ در آفاقُ انفسِ ورژنِ دکتری،رفتیم تا تجدید قوایی بکنیم.از روی قارچ های خوشکل و مشکل یک به یک جهیدیمُ به یک میزُ چند صندلی چشمِ طمع دوختیم...باز هم یک معجونِ سمجِ دیگر:جیغُ ویغ کنان که آقا بیا و درینک می! درینک می! نوشیدمش.پوچِ محض!!یک چای بود در یک لیوان گل گلی!!! همین!!دلم می خواست بنوشمش که اثری بکند!! یا من بشوم هم قدُ قواره ی مثنوی جان،یا مثنوی جان بشود قدُ قواره ی من.نشد.هنوز هم جا سوییچی بودم!! حتما دارید در ضمیرِ مبارک شماتت می کنید مرا که خب بنده خدا!! اگه معجونه اثر نکرده بیسکوییت که بود!! یه بیسکوییت مینداختی کنجِ لپت،بلکه اثری ام می کرد...اما عرضم به خدمتِ گرانقدرتان که بیسکوییت هم خوردم اتفاقا،با تمام قوایِ جسمانی ام هم قرچُ قرچ جویدمش،اما باز هم تغییری حاصل نشد!! فقط رگُ پی های ز هم در رفته ی معده مان کمی جوش خورد.که آن هم در نوعِ خود اثریست بس بزرگ!بعد از آن که با یک هزارپای از خود متشکر سرُ کله زدیمُ چای نوشیدیمُ مثل سنیوریتاهای قرون وسطی شوخی های لطیفُ ظریف به سمتِ هم پاس دادیم،قصدِ آن کردیم که به مقصدِ دیگری رهسپار گردیم.ساعتک داشت تکاک تکان می خورد.دل توی دلش نبود که پاهای فلزی اش را دنگی بکوبد فرقِ سرمان...داشت شب میشد...ساعتِ خزیدن توی لاک های علمی داشت فرا می رسیدُ وقت،وقتِ وداع بود.مقصدمان جای دیگری بود،اما آنقدرها به مبدأ خویش وفادار بودیم که به جای خدافظ،به یکدیگر بگوییم سَلو.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

یک روزِ آلیسی

آخر تا به کی شیفته نگشتن؟! مگر می شود شیفته ی این سرزمینِ عجایب نشدُ احساسِ آلیس بودن نکرد؟! توی گوشه گوشه ی مدورِ این دار العلمِ عظیم، یک معجونی کز کرده که بیا و درینک می!درینک می! درینک می!...مگر می شود شیفته نگشت؟!...میدانی؟! گاهی لازم است که کلاست بدونِ اینکه دلیلِ منطقی ای پشتش باشد یکهو تشکیل نشود!! واقعا لازم است.از همان جا بود که آن وادیِ عجیبُ غریب شروع شد.چهار پنج نفری،بعد از اینکه عصب هایمان را از کار انداختیم،با کوله پشتی هایمان،بی برنامه،رفتیم به آن ورطه ی عجیب و در ورژنِ پر طمطرق ترش:امِیزینگ وُرد!!مبدأ،پاریس بود.آن پاریسِ کوچکِ خودمان،کنارِ آن بخاریِ دَم گرم...یک لیدر داشتیم،یک بزرگتر،و یک نیمه بزرگتر،بقیه مان هم همگی به قولِ پریسا ویزیتور بودیم.در واقع حکمِ جا سوییچی های بیبی فیس شادمان را داشتیم،من جمله همین خودِ بنده،با آن کتابِ مثنویِ عظیم الجثه ام،که می توان تطبیقش داد با این متلک های کیلیپسیِ امروزی که:در حوالیِ دانشکده ی پزشکی،طرف های بقراطُ این ها،مثنوی ای دوان دوان می آمد که از آن مثنویِ گران مایه،یک عدد "مینا" آویزان بود!! که با خویش حرف میزدُ تایید کنان در بین دستُ پاها می لولید...بگذریم...ما جا سوییچی های شادمان،غرقِ صحبت های آن سربازِ یکه تازِ دوران باستان بودیم که می گفت:واژه ی "عق"! که کرمانی ها زیاد در گفتارِ نازنینشان استعمالش می فرمایند،از اَکِ باستان آمدهُ داشت برایمان ریشهُ ساقه هایش را تشریح می کردُ ما نیز در ذهن خویش شاخُ برگی بدان می دادیم!یک آن حس کردم چقدر کوروش و داریوش با کلاس بوده اند!! واقعا پرستیژِ ستودنی ای داشتند!! و همچنان تایید می فرمودمُ خیلی نخودی مسلک،در افکارِ عمیقِ خود،می غلطیدم...بعد از دور دور کردن در دنیای پر رمزُ رازِ باستان،سر از دانشکده ی پزشکی در آوردیم.یک لیدر خانم،ما را رهنمون ساخت سمت ورطه ی هولناکِ پزشکی!! و عجیب دنیایی هم بود!! تمامش بنفش بود...بوی خوبی توی محوطه می آمد...بوی بیمارستان هایی که تا به حال نرفته بودم! خفه نشدم...یک لحظه خیالم راحت شد که آن همه وقتی که برای فیلم های پیاده روی در مرگُ زنِ سیاهپوشُ سلاخیِ انسان ها و این ها گذاشته بودم بیهوده نبودهُ همین جور جاها به دردم خورد!! بسیار قوی و با صلابت گام بر می داشتمُ آنقدر این چیزها برایم کلیشه ای بود که می توانستم حتی لبخند هم نزنم!! تازه سعی هم می کردم جوری حرکت کنم که پرِ دامنِ آلیسی ام به هیچ نرده ای اصابت نکند!بعد از سیرِ در آفاقُ انفسِ ورژنِ دکتری،رفتیم تا تجدید قوایی بکنیم.از روی قارچ های خوشکل و مشکل یک به یک جهیدیمُ به یک میزُ چند صندلی چشمِ طمع دوختیم...باز هم یک معجونِ سمجِ دیگر:جیغُ ویغ کنان که آقا بیا و درینک می! درینک می! نوشیدمش.پوچِ محض!!یک چای بود در یک لیوان گل گلی!!! همین!!دلم می خواست بنوشمش که اثری بکند!! یا من بشوم هم قدُ قواره ی مثنوی جان،یا مثنوی جان بشود قدُ قواره ی من.نشد.هنوز هم جا سوییچی بودم!! حتما دارید در ضمیرِ مبارک شماتت می کنید مرا که خب بنده خدا!! اگه معجونه اثر نکرده بیسکوییت که بود!! یه بیسکوییت مینداختی کنجِ لپت،بلکه اثری ام می کرد...اما عرضم به خدمتِ گرانقدرتان که بیسکوییت هم خوردم اتفاقا،با تمام قوایِ جسمانی ام هم قرچُ قرچ جویدمش،اما باز هم تغییری حاصل نشد!! فقط رگُ پی های ز هم در رفته ی معده مان کمی جوش خورد.که آن هم در نوعِ خود اثریست بس بزرگ!بعد از آن که با یک هزارپای از خود متشکر سرُ کله زدیمُ چای نوشیدیمُ مثل سنیوریتاهای قرون وسطی شوخی های لطیفُ ظریف به سمتِ هم پاس دادیم،قصدِ آن کردیم که به مقصدِ دیگری رهسپار گردیم.ساعتک داشت تکاک تکان می خورد.دل توی دلش نبود که پاهای فلزی اش را دنگی بکوبد فرقِ سرمان...داشت شب میشد...ساعتِ خزیدن توی لاک های علمی داشت فرا می رسیدُ وقت،وقتِ وداع بود.مقصدمان جای دیگری بود،اما آنقدرها به مبدأ خویش وفادار بودیم که به جای خدافظ،به یکدیگر بگوییم سَلو.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

دائما یکسان نباشد حال دوران،غم مخور...

اگر چمدانی بود برای بستن،خیلی خوب می شد.بی تعارف بگویم؛خوب موقعی بود برای کندنُ رفتن.در زندگیِ کرم های پیله پرستی چون من،که هیچ پتانسیلی برای پروانه شدن ندارند،به ندرت پیش می آید که استاتوسِ روزشان بشود:"هوسِ سفر نداری،ز غبارِ این بیابان؟!" و به این فکر بیوفتند که بلاخره دیر یا زود باید روشن باشند که وقتی کار به جای "دلتنگی"...این واژه ی سخیف التلفظ رسید،دیگر دیالوگ های "پل چوبی" و اینکه "امید به معجزه از خودش مهمتره" و عبارت های بی سرانجامِ این چنینی،جواب نمی دهدُ باید گفت:"ای که دستت می رسد،کاری بکن!"اگر چمدانی بود برای بستن،خیلی خوب میشد.اگر دو-سه روز خاموش می بودمُ در عرصه ی زندگیِ مجازی و واقعی،حضورم کم رنگ تر می نمود،شاید کسی نیز مرا دلتنگ می شد.شاید احمق بودنم در نظرِ کسی اندکی کم فروغ تر می شدُ یک عذرخواهیِ تُپلُ چاقُ چله،توی دلِ غمزده ی جمعه شبم انتظارم را می کشید...شاید نبودنم برای این اهالی،طاقت فرسا میشدُ می توانستند سه تایی،برای اینکه غمِ نبودنم را فراموش کنند،به یک میهمانی شام بروندُ تا دیروقت بنشینندُ جیغ طوطی بشنوندُ خبرهای آخرین قسمتِ عمرِ گلِ لاله بشنوفندُ برایم پیامک بزنند...این دو روز می توانست خیلی خوب،یا خیلی بد بگذرد،اما خوبی اش به این بود که لاجرعه می گذشت...چونان همان "آب سیرِ آتش فعل"...اما نشد،پیله هکِ بد مصّب،هی تنگ ترُ تُرُش تر شدُ هی من را بیشتر فرو برد توی کاغذهای قطورِ آن مکتوبِ طویلِ معروف حضورِ هر دانشجوی ترم چهاری!نشد.به هر دری که زدم نشد.کاش فقط نمیشد،نه اینکه میشدُ بدتر از پیش میشد.کاش فقط نمیشد.احمق بودنم بیش از پیش برجسته شدُ زمامِ تمامِ امور از کفم رفت.آن مکعب مستطیلِ سفید رنگ هم برای همیشه تبدیل به هیچ شد.خیلی زودتر از آنچه که گمان می بردم خوابم بردُ صبح هم زودتر از آنچه که گمان می بردم رویم به روی این روزِ بی روزی،باز شد.آن شبی که میباست توی جاده،از فرطِ تماشای بیرونِ متحرک،دستانم توی جیب هایم خشک می شد،توی همان پیله،استخوان های گلویم مرتب منبسطُ منقبض می گردیدُ هی کله ام می خورد به آن سقفِ شکلاتی.ولی کاری از کسی ساخته نبود.دوباره پوست انداختم ولی خویشتنم با آن پوستِ افتاده ام چندان تفاوتی نداشت.شاید اگر نبودم،اوضاع رو به راه تر می بود،شاید بعدا ها مجال این را داشتم که بگویم چقدر به رغمِ تمامِ بی نازنینی هایم،با بچه های کلاس جوشیدمُ به حرفت گوش دادم.یا می توانستم توی آن گیرُ دارهایی که قرار است بار دیگر توی اداره ها در چنگش بیوفتم،سرِ تو غُر بزنم و بگویی:درست میشه.چه می توانم بکنم که طبیعتت همین است.همیشه "میخوری تا خورده نشی".خدا را شکر که برایت طعمه ی دندان گیری نبودمُ زمینه کاملا برایم مساعد بود تا از چنگالت بجهم....هنوز هم بی چمدانم،... نرفته ام...مانده ام.و همه چیز دست نخورده است.گاهی تو،تو ای بانویِ اشراقیِ من، باز ابری می شوی،گاهی کله ی سحر بر من می تابی،گاهی هم کلا قیدِ من را می زنی.این آخری از همه بدتر است...این را هم کاری نمی توان کرد..و تو:دستانم را پهن کرده بودمتا به زیرِ آن بنشینی و بی واهمه خورشید هی گریه کنی. . .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

دائما یکسان نباشد حال دوران،غم مخور...

اگر چمدانی بود برای بستن،خیلی خوب می شد.بی تعارف بگویم؛خوب موقعی بود برای کندنُ رفتن.در زندگیِ کرم های پیله پرستی چون من،که هیچ پتانسیلی برای پروانه شدن ندارند،به ندرت پیش می آید که استاتوسِ روزشان بشود:"هوسِ سفر نداری،ز غبارِ این بیابان؟!" و به این فکر بیوفتند که بلاخره دیر یا زود باید روشن باشند که وقتی کار به جای "دلتنگی"...این واژه ی سخیف التلفظ رسید،دیگر دیالوگ های "پل چوبی" و اینکه "امید به معجزه از خودش مهمتره" و عبارت های بی سرانجامِ این چنینی،جواب نمی دهدُ باید گفت:"ای که دستت می رسد،کاری بکن!"اگر چمدانی بود برای بستن،خیلی خوب میشد.اگر دو-سه روز خاموش می بودمُ در عرصه ی زندگیِ مجازی و واقعی،حضورم کم رنگ تر می نمود،شاید کسی نیز مرا دلتنگ می شد.شاید احمق بودنم در نظرِ کسی اندکی کم فروغ تر می شدُ یک عذرخواهیِ تُپلُ چاقُ چله،توی دلِ غمزده ی جمعه شبم انتظارم را می کشید...شاید نبودنم برای این اهالی،طاقت فرسا میشدُ می توانستند سه تایی،برای اینکه غمِ نبودنم را فراموش کنند،به یک میهمانی شام بروندُ تا دیروقت بنشینندُ جیغ طوطی بشنوندُ خبرهای آخرین قسمتِ عمرِ گلِ لاله بشنوفندُ برایم پیامک بزنند...این دو روز می توانست خیلی خوب،یا خیلی بد بگذرد،اما خوبی اش به این بود که لاجرعه می گذشت...چونان همان "آب سیرِ آتش فعل"...اما نشد،پیله هکِ بد مصّب،هی تنگ ترُ تُرُش تر شدُ هی من را بیشتر فرو برد توی کاغذهای قطورِ آن مکتوبِ طویلِ معروف حضورِ هر دانشجوی ترم چهاری!نشد.به هر دری که زدم نشد.کاش فقط نمیشد،نه اینکه میشدُ بدتر از پیش میشد.کاش فقط نمیشد.احمق بودنم بیش از پیش برجسته شدُ زمامِ تمامِ امور از کفم رفت.آن مکعب مستطیلِ سفید رنگ هم برای همیشه تبدیل به هیچ شد.خیلی زودتر از آنچه که گمان می بردم خوابم بردُ صبح هم زودتر از آنچه که گمان می بردم رویم به روی این روزِ بی روزی،باز شد.آن شبی که میباست توی جاده،از فرطِ تماشای بیرونِ متحرک،دستانم توی جیب هایم خشک می شد،توی همان پیله،استخوان های گلویم مرتب منبسطُ منقبض می گردیدُ هی کله ام می خورد به آن سقفِ شکلاتی.ولی کاری از کسی ساخته نبود.دوباره پوست انداختم ولی خویشتنم با آن پوستِ افتاده ام چندان تفاوتی نداشت.شاید اگر نبودم،اوضاع رو به راه تر می بود،شاید بعدا ها مجال این را داشتم که بگویم چقدر به رغمِ تمامِ بی نازنینی هایم،با بچه های کلاس جوشیدمُ به حرفت گوش دادم.یا می توانستم توی آن گیرُ دارهایی که قرار است بار دیگر توی اداره ها در چنگش بیوفتم،سرِ تو غُر بزنم و بگویی:درست میشه.چه می توانم بکنم که طبیعتت همین است.همیشه "میخوری تا خورده نشی".خدا را شکر که برایت طعمه ی دندان گیری نبودمُ زمینه کاملا برایم مساعد بود تا از چنگالت بجهم....هنوز هم بی چمدانم،... نرفته ام...مانده ام.و همه چیز دست نخورده است.گاهی تو،تو ای بانویِ اشراقیِ من، باز ابری می شوی،گاهی کله ی سحر بر من می تابی،گاهی هم کلا قیدِ من را می زنی.این آخری از همه بدتر است...این را هم کاری نمی توان کرد..و تو:دستانم را پهن کرده بودمتا به زیرِ آن بنشینی و بی واهمه خورشید هی گریه کنی. . .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

[عنوان ندارد]

روزهایی که آن آفتابِ عالم تاب،توی ساعت های پروانه شدن،خیلی ریلکس،شعارِ "بر من بتاب" را جدی می گیرد،دیگر مجالی برایِ در پیله چپیدن نیست.باید مثل اسب آبیِ تشنه،یه وِری توی یک لاینِ بیخودُ بی جهت،سِیر کنی.بی منتها.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

[عنوان ندارد]

روزهایی که آن آفتابِ عالم تاب،توی ساعت های پروانه شدن،خیلی ریلکس،شعارِ "بر من بتاب" را جدی می گیرد،دیگر مجالی برایِ در پیله چپیدن نیست.باید مثل اسب آبیِ تشنه،یه وِری توی یک لاینِ بیخودُ بی جهت،سِیر کنی.بی منتها.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

هاکونا ماتارا

بعد از آن سوزُ گدازهای بی موقعِ به گاهِ این میانترم ها،اندکی خویشتن را به شارژِ آخرِ هفته زده بودم.پاسخ هایم را هم همین پریسَحَر پیش،که خواب بر پلک هایم هبوط نمی کردُ توی همان عالمِ معنا،لای شاخه های طوبی گیر کرده بود، قشنگ تا کرده بودمُ به صورتِ کاملا صرفه جویانه،توی ساک دستی ام تعبیه کرده بودم تا از آن ور هم بتوانم پاسخ های بیشتری در وی بچپانم. با وجودِ اینکه می دانستم احمقم،ولی نمی دانستم روزی می رسد که کسی پیدا می شودُ از زبانِ کسی،این لفظِ کاملا شخصی،و خصوصی را می شنوم.و به تبعِ آن،اندکی دچار اختلالاتِ مغزی گشته بودمُ باز به تبعِ آن راهِ شُش هایم گویی مسدود شده بودُ باز هم به تبعِ آن،حلقُ گلویم نیز مثل دستمال کاغذی های تهِ شلوار جین هایم کاملا در هم تنیده بود.با همه این امراضِ لاکردار،سعی می کردم این احمق بودن را بگذارم به حساب،و مسیرِ سنگلاخیِ از سردر تا دانشکده را برای خویش آکنده کنم از افکارِِ فوقِ پازیتیو...! از خیزید و خز آرید که هنگامِ خزان است شروع کردمُ وقتی به خویش آمدم دیدم تا مرزِ ((وَسَعَِ کرسیُّهُ السَّماواتِ و الأرض)) هم پیش رفته ام. در طیِ آن مسیر،خیلی چیزهای خوبِ سرخُ سفید را در ضمیر تکرار می کردمُ به هیچ جانبی رو بر نمی تافتم.هر آن ممکن بود دچار شوم.دچار به فاجعه ی ساعت،یا تاریخ.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

هاکونا ماتارا

بعد از آن سوزُ گدازهای بی موقعِ به گاهِ این میانترم ها،اندکی خویشتن را به شارژِ آخرِ هفته زده بودم.پاسخ هایم را هم همین پریسَحَر پیش،که خواب بر پلک هایم هبوط نمی کردُ توی همان عالمِ معنا،لای شاخه های طوبی گیر کرده بود، قشنگ تا کرده بودمُ به صورتِ کاملا صرفه جویانه،توی ساک دستی ام تعبیه کرده بودم تا از آن ور هم بتوانم پاسخ های بیشتری در وی بچپانم. با وجودِ اینکه می دانستم احمقم،ولی نمی دانستم روزی می رسد که کسی پیدا می شودُ از زبانِ کسی،این لفظِ کاملا شخصی،و خصوصی را می شنوم.و به تبعِ آن،اندکی دچار اختلالاتِ مغزی گشته بودمُ باز به تبعِ آن راهِ شُش هایم گویی مسدود شده بودُ باز هم به تبعِ آن،حلقُ گلویم نیز مثل دستمال کاغذی های تهِ شلوار جین هایم کاملا در هم تنیده بود.با همه این امراضِ لاکردار،سعی می کردم این احمق بودن را بگذارم به حساب،و مسیرِ سنگلاخیِ از سردر تا دانشکده را برای خویش آکنده کنم از افکارِِ فوقِ پازیتیو...! از خیزید و خز آرید که هنگامِ خزان است شروع کردمُ وقتی به خویش آمدم دیدم تا مرزِ ((وَسَعَِ کرسیُّهُ السَّماواتِ و الأرض)) هم پیش رفته ام. در طیِ آن مسیر،خیلی چیزهای خوبِ سرخُ سفید را در ضمیر تکرار می کردمُ به هیچ جانبی رو بر نمی تافتم.هر آن ممکن بود دچار شوم.دچار به فاجعه ی ساعت،یا تاریخ.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا