امروز رأس ساعت ۱۲ و نیم از خواب بیدار شدم...صبحانه ام را خوردم و هنوز ناهارم دست نخورده است....
خواب هایم خیلی می چسبند،اصلا رنگ و بوی استرس ندارند،تشویش و نگرانی به خواب هایم راه ندارد...میخوابم و هروقت دلم خواست بیدار می شوم...
خواب می بینم،خواب خوب،خواب بد...همه نوع خوابی می بینم،خواب های کوتاه...یکی پس از دیگری می آیند و میروند....
لاک زده ام،لاکِ بنفش...تایپ که میکنم انتظار دارم زودتر خشک شوند...آخر حرکت انگشتانم را کُند کرده اند....
دلمان برای رفیقمان تنگ شده...کاش می توانستیم باز با هم یک دنیای رنگی را نقاشی کنیم...دو تایی با هم...برویم رایدکال،تا صبح آنجا بپلکیم و وقت تلف کنیم و اندازه ی تمام موهای سرمان بخندیم،از تـــه دل..از اعماق تار و پود وجودمان....!!!دم دم های صبح هم برویم بخوابیم و صبح،ساعت ۱۲ و نیم از خواب بیدار شویم....
دوباره شب....دوباره شب...دوباره شب...دوباره...شب.........باز دو تایی برویم پای کامپیوتر...تا ساعت ۴ صبح سلول های تنمان را خسته کنیم از خنده و خوشحالی....
اما خب...نمی شود دیگر.....دیگر...دیگر....دیگر.......................
شب که می شود تنهایی آتش میزند به وجودِ ناقصم...چند شبیست سرگرم می شوم،به هر ضرب و زوری که شده...حتی به خواب هم نمی توانم پناه ببرم...در آن لحظات،نشانی از خواب هم دیگر نیست...به ناچار می نشینم و انتظار میکشم تا بشری پیدا شود و باعث شود پرت شوم از هرآنچه مرا می آزارد....
هرچه بیشتر میخوابم بیشتر خوابم میگیرد....تا ۱۲ و نیم خواب بوده ام ها...!! اما الان باز خوابم می آید...
مامانم میگوید:از ۲۴ ساعت،۴۸ ساعتش را خوابی...ساعت ۱ صبحانه میخوری،ساعت ۸ شام،و ساعت ۳ صبح هم باز شام میخوری..........به خاطر همین است که موهایت در هم گره میخورند...!!!
به خودم حسودی ام می شود...روزها کاری جز ول گشتن در خانه و از این اتاق به آن اتاق دویدن ندارم،شب ها...نه...شب ها نه...عصر ها...یا سرِ شب ها...با مامان می نشینیم و تلوزیون نگاه میکنیم...از ساعت ۷ شب،تــــا ۱۰ شب...۳ عدد سریال را پشت سرِ هم میبینیم...دیگر نای جابه جا شدن از روی کاناپه نیست...!! والّا نیست...!!
شب که می شود....مامان می رود و میخوابد...من هم دلم مثل سیر و سرکه میجوشد برای فرار...فرار از هرآنچه که تنفر من از شب را باعث می شود........
دمپایی هایم را بر میدارم و از پرچین دنیای خانه،به دنیای مجازی می روم....خنده دار است...ولی من این دنیا را بیشتر دوست دارم...منظورم دنیای مجازیست...البته این روزها فقط....شاید در شرایطی دیگر،دنیای خانه را ترجیح دهم...ترجیحِ بلا مرجح محال است...! نمیدانم،یکهو این جمله در ذهنم آمد و من هم نوشتمش،نمیدانم درست است یا خیر....
دوستی میگفت:این رایدکال هم بعد از مدتی برایمان عادی می شود و دیگر هیچکداممان نمی آییم...راست میگوید...چقدر اوایل ذوق و شوق داشتم برای اینکه بروم و وارد آیدی ام بشوم ببینم این ۳ تا دوستم چراغشان روشن است یا خیر....الان آن ۳ تا دوستِ نُقلی،تبدیل شده اند به حدود۱۴-۱۵ نفر قشر مختلف...که فقط برای چند نفرشان چراغم را روشن میکنم...انقدر بی اهمیت شده که حد ندارد...
پس...
این نیز بگذرد...
از بس در خانه نشسته ام همین سرچشمه هم برایم رنگی دیگر دارد...
پارسال که مدرسه می رفتیم،کلی دورِ شهرک پیاده راه می رفتم،شهرکی که پیاده روهایش اکثر اوقات خالیست...شــــاید بشود یک نقطه ی رنگی،یا شاید هم مشکی را لا به لای درختان دید...که آن هم اکثر اوقات آشناست...بگذریم...
راه من همیشه از هکلاسی هایم جدا بود...به دو راهیِ سر خیابان که می رسیدیم،آن ۳ نفر از سمت راست می رفتند و من،از سمت چپ...گاهی اوقات راهم را می کشیدم و می رفتم و گاهی اوقات همان جا به آژانس بانوان زنگ میزدم و همان جا سوار میشدم و میرفتم....
پول هایم اکثرا خرج پول تاکسی و کارت شارژ و کتاب های گاج و خیلی سبز و خوراکی های بوفه ی مدرسه میشد...
پارسال بچه ها را یک اردو هم بردند،میگفتند خیلی خوب بوده،برایشان هتل گرفته بودند،ما که نرفتیم...امسال هم خبری نیست....انگار قرار شده یک سال در میان ببرند...نمی دانم...چه شد یکهو رفتیم سراغِ اردو؟!
در فازِ تنهایی و شمع و شب و شکلات بودیم...چه شد سر از مدرسه در آوردیم؟!
نمیدانم...
چیزی را پاک نمی کنم...
هرچیزی به ذهنم بیاید می نویسم،بدون ذره ای تفکر یا تأمل،یا تکبر یا هرچیزی بر وزن تعمل...!!!!!
تا
صب
شد
زنگ ساعتا در اومد
بازی شبونم
بازم مُـــــــــرد...
امروز در واپسین لحظات خوابم این اشعار در ذهنم میچرخید....شاید همین کلمات بود که مرا تشویق میکرد به خوابِ بیشتر...
دلم میخواهد بخوابم....
خوابم می آید....
الان می روم و میخوابم بــــاز...
عصر که شد،بیدار میشوم.....بیدارِ بیدار...تــــا شب...
پ.ن:زندگیم آرومه...آروم....آروم.....آروم.....آروم.......