ممکن است من شاهزاده ام را پیدا کنم،اما پدرم همیشه پادشاه من خواهد ماند.

۷ مطلب در دی ۱۳۹۰ ثبت شده است

again....Life

امروز رأس ساعت ۱۲ و نیم از خواب بیدار شدم...صبحانه ام را خوردم و هنوز ناهارم دست نخورده است.... خواب هایم خیلی می چسبند،اصلا رنگ و بوی استرس ندارند،تشویش و نگرانی به خواب هایم راه ندارد...میخوابم و هروقت دلم خواست بیدار می شوم... خواب می بینم،خواب خوب،خواب بد...همه نوع خوابی می بینم،خواب های کوتاه...یکی پس از دیگری می آیند و میروند.... لاک زده ام،لاکِ بنفش...تایپ که میکنم انتظار دارم زودتر خشک شوند...آخر حرکت انگشتانم را کُند کرده اند.... دلمان برای رفیقمان تنگ شده...کاش می توانستیم باز با هم یک دنیای رنگی را نقاشی کنیم...دو تایی با هم...برویم رایدکال،تا صبح آنجا بپلکیم و وقت تلف کنیم و اندازه ی تمام موهای سرمان بخندیم،از تـــه دل..از اعماق تار و پود وجودمان....!!!دم دم های صبح هم برویم بخوابیم و صبح،ساعت ۱۲ و نیم از خواب بیدار شویم.... دوباره شب....دوباره شب...دوباره شب...دوباره...شب.........باز دو تایی برویم پای کامپیوتر...تا ساعت ۴ صبح سلول های تنمان را خسته کنیم از خنده و خوشحالی.... اما خب...نمی شود دیگر.....دیگر...دیگر....دیگر....................... شب که می شود تنهایی آتش میزند به وجودِ ناقصم...چند شبیست سرگرم می شوم،به هر ضرب و زوری که شده...حتی به خواب هم نمی توانم پناه ببرم...در آن لحظات،نشانی از خواب هم دیگر نیست...به ناچار می نشینم و انتظار میکشم تا بشری پیدا شود و باعث شود پرت شوم از هرآنچه مرا می آزارد.... هرچه بیشتر میخوابم بیشتر خوابم میگیرد....تا ۱۲ و نیم خواب بوده ام ها...!! اما الان باز خوابم می آید... مامانم میگوید:از ۲۴ ساعت،۴۸ ساعتش را خوابی...ساعت ۱ صبحانه میخوری،ساعت ۸ شام،و ساعت ۳ صبح هم باز شام میخوری..........به خاطر همین است که موهایت در هم گره میخورند...!!! به خودم حسودی ام می شود...روزها کاری جز ول گشتن در خانه و از این اتاق به آن اتاق دویدن ندارم،شب ها...نه...شب ها نه...عصر ها...یا سرِ شب ها...با مامان می نشینیم و تلوزیون نگاه میکنیم...از ساعت ۷ شب،تــــا ۱۰ شب...۳ عدد سریال را پشت سرِ هم میبینیم...دیگر نای جابه جا شدن از روی کاناپه نیست...!! والّا نیست...!! شب که می شود....مامان می رود و میخوابد...من هم دلم مثل سیر و سرکه میجوشد برای فرار...فرار از  هرآنچه که تنفر من از شب را باعث می شود........ دمپایی هایم را بر میدارم و از پرچین دنیای خانه،به دنیای مجازی می روم....خنده دار است...ولی من این دنیا را بیشتر دوست دارم...منظورم دنیای مجازیست...البته این روزها فقط....شاید در شرایطی دیگر،دنیای خانه را ترجیح دهم...ترجیحِ بلا مرجح محال است...! نمیدانم،یکهو این جمله در ذهنم آمد و من هم نوشتمش،نمیدانم درست است یا خیر.... دوستی میگفت:این رایدکال هم بعد از مدتی برایمان عادی می شود و دیگر هیچکداممان نمی آییم...راست میگوید...چقدر اوایل ذوق و شوق داشتم برای اینکه بروم و وارد آیدی ام بشوم ببینم این ۳ تا دوستم چراغشان روشن است یا خیر....الان آن ۳ تا دوستِ نُقلی،تبدیل شده اند به حدود۱۴-۱۵ نفر قشر مختلف...که فقط برای چند نفرشان چراغم را روشن میکنم...انقدر بی اهمیت شده که حد ندارد... پس... این نیز بگذرد...   از بس در خانه نشسته ام همین سرچشمه هم برایم رنگی دیگر دارد... پارسال که مدرسه می رفتیم،کلی دورِ شهرک پیاده راه می رفتم،شهرکی که پیاده روهایش اکثر اوقات خالیست...شــــاید بشود یک نقطه ی رنگی،یا شاید هم مشکی را لا به لای درختان دید...که آن هم اکثر اوقات آشناست...بگذریم... راه من همیشه از هکلاسی هایم جدا بود...به دو راهیِ سر خیابان که می رسیدیم،آن ۳ نفر از سمت راست می رفتند و من،از سمت چپ...گاهی اوقات راهم را می کشیدم و می رفتم و گاهی اوقات همان جا به آژانس بانوان زنگ میزدم و همان جا سوار میشدم و  میرفتم.... پول هایم اکثرا خرج پول تاکسی و کارت شارژ و کتاب های گاج و خیلی سبز و خوراکی های بوفه ی مدرسه میشد... پارسال بچه ها را یک اردو هم بردند،میگفتند خیلی خوب بوده،برایشان هتل گرفته بودند،ما که نرفتیم...امسال هم خبری نیست....انگار قرار شده یک سال در میان ببرند...نمی دانم...چه شد یکهو رفتیم سراغِ اردو؟! در فازِ تنهایی و شمع و شب و شکلات بودیم...چه شد سر از مدرسه در آوردیم؟! نمیدانم... چیزی را پاک نمی کنم... هرچیزی به ذهنم بیاید می نویسم،بدون ذره ای تفکر یا تأمل،یا تکبر یا هرچیزی بر وزن تعمل...!!!!! تا صب شد زنگ ساعتا در اومد بازی شبونم بازم مُـــــــــرد... امروز در واپسین لحظات خوابم این اشعار در ذهنم میچرخید....شاید همین کلمات بود که مرا تشویق میکرد به خوابِ بیشتر... دلم میخواهد بخوابم.... خوابم می آید.... الان می روم و میخوابم بــــاز... عصر که شد،بیدار میشوم.....بیدارِ بیدار...تــــا شب... پ.ن:زندگیم آرومه...آروم....آروم.....آروم.....آروم.......
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

my Dark night

اَه...!! بدم میاد از اینکه هر دفعه به یه چیزی گیر میدم تو زندگیم...!! اصلا خوب نیست به نظرم...!! این که فقط روی "یک" چیز تمرکز داشته باشی و فقط بخوای که اونو داشته باشیش اگه نداشته باشی اعصابت می ریزه به هم روزت خراب میشه...!!! از اینکه انقد بی ثباتم خوشم نمیاد...!! یه روز گیر میدم به دانلود تم...!! هررررروز کارمه برم کامپیوترو روشن کنم،برم حدود سی چهل تا تم دانلود کنم بریزم تو گوشیم،بعده یه روز ازش خسته شم آنیستالش کنم دوباره بریزم تو گوشیم... دوباره یه روز دیگه گیر میدم به فیلم...!! اگه یه شب فیلم نباشه دیوونه میشم...!!! هررررجوری شده من امشب باید یه فیلم پیدا کنم ببینم...!! اگه نباشه شب راحت خواب نمیرم...!! یه روز دیگه اصراااااااار دارم با دختر همسایه برم بیرون...!! برم خونشون،باهاش رفت و آمد کنم چه میدونم از این کارا دیگه!! حالا اگه مثلا مامانم مخالف باشه باهاش برم بیرون دیگه روز و روزگارو برا خودم سیاه می کنم که آی من چقده بدبختم،حق ندارم برم بیرون!! اینا منو محدود می کنن!! اینا فلانن اونا بدن من حق دارم و اوووو کلی سوهان اعصاب میشم...!! حالا الان چی؟! نمیخوام ریخت دختر همسایه رو ببینم حتی....!! بگه بریم بیرون از زیرش در میرم،میخوام بشینم تو خونه پای کامپیوتر....!! دوباره یه روز دیگه گیر میدم به چت!! برم هررررجور شده یه آیدی بسازم با یه قوزبیتی چت کنم!! اگه اینکارو نکنم حقیقت وجودیم ناقص می مونه تا ابد...!! اما حالا چی؟! شاید مــــاهی یه بار آن شم ببینم چه خبره که اونم از بس برام کم اهمیته گاهی یادم میره ببندمش....!!! اصلا خوب نیست اینجوری!! آدم اذیت میشه....!! چون حالا فیلم ندارم امشب من می میرم...!! چون چه میدونم فرکانس شبکه ماهواره عوض شده و من ازش خبر ندارم الان باید همه ی دنیا بسیج شن بیان این شبکه رو درستش کنن من بشینم سریالمو ببینم...!! اینترنت!! دو روز اینترنت شهرکِ ما قطع بود به دلیلِ نقص فنّی...!! من غذا نمی تونستم بخورم...!! به زور قورتش میدادم....!! دم به دقیقه هی مودمو روشن کن واستا ببین چراغش سبز میشه یا نه...!! عذابه عذاب....!!! بابا خب الان امشب فیلم نداری،برو ساز تمرین کن،برو لباساتو مرتب کن،برو چه میدونم دستشویی بشور!!! نمیمیری که....!!!! فیلم نداری به درک!! اینترنتت قطعه به جهنم!!! حالا این وسط دنبالِ یه چیزم منو از اون حالتِ مردگی در بیاره!! مثلا من تو فازِ فیلمم،یهو یه غول چراغ جادوی مُسکّن وارد شه، مثلا دیدنِ اتفاقیِ کاوه آفاق در شبکه من و تو....!!! کافیه من از طرز خوندنش خوشم بیاد دیگه ول کنش نیستم که نیستم!!! بلافاصله!! بگرد دنبال موزیک ویدئو هاش،آهنگاش!! تک تک آهنگاشو به خاطر بسپار یک کدومشونو جا نذاری!! خب!! شهر من کو رو دانلود کردی حالا برو اتاق آبی!! ای بابا اتاق آبی رو که ۲ بار دانلود کردی!! عیب نداره برو بزن خواب بازی رو دانلود کن!!! کلیپ دانلود کن!! فیلم!! عکس!! بیوگرافی!! خب!! تموم شد الان؟! همه چیزشو دانلود کردی؟! حالا دیگه چی میخوای؟! رایدکال؟! خیله خب برو ۲ دیقه ای یه بار سر بزن ببین چند نفر آنلاینن!!! هیشکی نیست؟! اعصابت خورده؟! خیله خب حالا با یه چیزی خودتو سرگرم کن تا ۲ دقیقه بعد!! تو این فاصله میخوای با چی خودتو سرگرم کنی؟! با تم ریختن تو گوشیت؟! فکر خوبیه برا ترکوندن گوشیت!! نه که ۹۰ تا الان هست،تا ۱۲۰ تا نشه تو رااااحت کله نمیذاری امشب...!!! همه ی اینا هم گذران....!! یعنی شاید ۳ هفته یا یه ماه یا حتی ۶ ماه من بنده اینا باشم،دوباره یه سوژه جدید پیدا میشه!! آدم باید یاد بگیره از شرایط موجود لذت ببره!! نمی تونم اصلا....!!! خاک بر سرم شد حالا سایت دانلودِ تمم فیلتر شده!! بشین گریه کن روزتو شبتو تلخ کن که چی؟! چـــــــرا اینترنت مشکل فنی داره..؟؟!!!! اَه....!! هرررررچیم تا حالا سرم اومده تو زندگیم سره همین اخلاقه تنوع طلبیم بوده!!! بیش از حد به یه چیزی بها دادن،بیش از حد آزار دیدن و آزار دادن...!! اصلا خوب نیست....!! اینجوری بخوام پیش برم نابود میشم که سر هررررچیزه کوچیکی...!!! این چه وضعیه آخه...؟؟؟!!!! چرا فلانی این جور رفتاری با من داشت؟! چرا مگه من چه هیزم تری بهش فروختم؟! چرا یاهو خرابه؟! چرا جیمیل کار نمی کنه؟! وااااای...!!! بسه دیگه....!!! همین مطلبم که گذاشتم اینجا شاید همین فردا پس فردا پاکش کنم!! چون فردا احساسم عوض میشه باز!! چرا من همچین مطلبی نوشتم؟! ولش کن اصلا...!! واسه همینه که خواب و رویا رو بیشتر از واقعیت دوست دارم دیگه....!!! چون اونجا هیچ چیزی برای عصبانی شدن وجود نداره!! من رویامو "خودم" طراحی می کنم اونجوری که باید باشه،نه اون جوری که هست...!!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

تـ ـ ــــ ــرس

ترس من اینـه که روزی روی قولـــم پا بـذارم واسه بدبیـنی و حرفات تورو تنها بذارم ترس من از خنــده های تلــخ و بی روح لــب توســـت کـاش بدونی دل تنـــهام،گـم شده تو این شـب توســت ............     ترس،شادمهر عقیلی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

دل که می گفتم محرمه با من،کاشکی میدیدی بی تو چه کرده

ای که به شب هام صبح سپیدی بی تو کویری بی شامم من ای که به رنجام رنگ امیدی بی تو اسیری در دامم من   گاهی باید بی هیچ حرفی هندزفری ها را از گوش در آورد و بر روی پست مطلب جدید کلیک کرد و نوشت.....نوشت برای ماندن....ماند برای زیستن...و زیست برای او... دی ماهِ پارسال همین موقع ها،فصل امتحاناتمان بود....۶۰ کیلومتر راه را میپیمودیم تا برسیم به مدرسه ای که باید امتحاناتمان را میدادیم....وقتی به مقصد می رسیدیم،هر روز میبایست به ۳ نفر پیامک ارسال می کردم که من رسیدم...چقدر خوشمان می آمد خدایی!!!   بافتنی را دست و پا شکسته،تا حدودی یاد گرفته ام...از خانم همسایه...امروز بعد از ظهر....یک عالمه برایم مایه گذاشت،وقتی میدید من هاج و واج نگاهش می کنم تسلیم نمیشد به هر طریقی که ممکن بود میخواست من یاد بگیرم....پشت سرم می نشست،دستانش را می آورد جلوی صورتم،تا من از زاویه ی خودم ببینم و تصور کنم که این دست ها،دست های خودم است تا خوب تکنیک ها را به خاطر بسپارم....................حس می کنم با بافتنی می توانم با دنیایی که مادرم در آن بزرگ شده بود ارتباط برقرار کنم،حس می کنم با بافتنی ارج و قرب فراوانی در خانه پیدا می کنم،مسخره به نظر می رسد ولی این حس را دارم که من با این دو میل و این کلاف،می توانم به دنیای دو نفر،یا شاید هم بیشتر نفوذ کنم...دو نفری که همه اش تفاوت های دنیایشان با دنیای من موجب سوزش در روح و جانم میشد...نمی دانم شاید باز هم از این حس های نصفه شبیست که صبح از یادم پـــــاک می شود و سال دیگر،وقتی بر میگردم و آرشیوم را میخوانم از خنده روده بر می شوم............... خلاصه همین را میخواستم بگویم که من در شرفِ یادگیریِ بافتنی،به صورت کاملا حرفه ای می باشم.... اگر رفتم دانشگاه،توی خوابگاه،شب ها،برای یک مخاطبِ نامعلوم،چیزی شبیه یک شبح،جوراب می بافم(یا حداقل چیزی شبیه به جوراب)....   بچه ی همسایه امروز در فلشمان یک عـــــالمه آهنگ و خرت و پرت ریخت....!!! چندیشان را گوش دادم و خیلی چسبید....!!! خیلی حال می دهد وقتی به یکباره یک خروار آهنگ،مفت و مجانی می گذارند کف دستت و تو تک تکشان را گوش میکنی و گلچینشان می کنی و آنقدر گوششان می دهی که حالت از هرچی آهنگ است به هم بخورد.....یک زمانی بود هی آهنگ دانلود می کردیم،آهنگ هایی که نمی دانستیم ارزش دانلود کردن را دارند یا خیر....امما دیر زمانیست که از این فاز آمده ایم بیرون و آخر هفته ها فلش خالی مان را میگذاریم کف دست بچه همسایه و بچه همسایه گونی گونی آهنگ تحویلمان می دهد و ما به اصطلاح،خر کیف می شویم.........!!!   امروز اتفاقی افتادیم در گوشی مامان و باز یک عــــالمه عکس خانوادگیِ قدیمی که خودمان تا بحال ندیده بودیم را یافتیم...!!! در کوچه پس کوچه های منوی موبایلش این ها جا داشتند و ما نمی دانستیم...!! به قول مامانم: اِ اِ اِ اِ....!!!!   جلسه ی گیتار این هفته خوب بود...آهنگ Love Story را با تکنیک فلاژوله،با نهایت درایت و ظرافت،اجرا نمودیم(البته اول هایش)!!! استاد تایید کردند و قرار است دو هفته دیگر تست مرحله ی دوم را بدهم و شیرجه بزنم در مرحله ی سوم....!!!! هورا....!!!!!! (حس می کنم خیلی شخص مهمی هستم،خیلی خودم را میخواهم بگیرم و حس یک کاراته باز را دارم که کمربند قهوه ای گرفته!!! خاک بر سرمان کنند با این افکار شیکمان!! ای خدا....)!!!   دیروز بعد از ظهر یک جنگ نرم بین من و دختر همسایه صورت گرفت که منجر به بحث اس ام اسی تا پاسی از شب شد،جالب اینکه همکلاسی قدیمی مان هم همان موقع هوس شوخی کردن کرده بود...شارژمان هم که متعلق به اس هست همش....!! زرتی تمام می شود...!! نمی دانم چطور است اینقد زود تمام میشود....!! وقتی تمام میشود خودم را تصور می کنم که کنار خیابان ایستاده ام در حال فروش گل نرگس...!! البته از دیشب این جرقه در ذهنمان ایجاد شد توسط آقای پدر...!! خدا خیرشان بدهد،هر شغلی را تصور نمودم الّا گُل فروشی.....!!!!! تجربه ی بس ناگواریست،ته کشیدنِ شارژ....خودم به شخصه حس می کنم قدرت ندارم،هرچه بشتر شارژ در گوشیِ وا مانده ام بریزم احساس قدرت بیشتری می کنم گرچه خاموش هم باشد....!!! اساسا شارژ مثل پول است دیگر،کیف پولت پر باشد پرواز می کنی و اگر خالی باشد،دیگر چه بگویم... اگر همین جوری ادامه دهم کار می کشد به بحث های سیاسی و اقتصادی،که گفتم:من نمی دانم چه می گویم.....!!!   امشب هوا کمی سرد است....!!! پاهایمان در شرفِ منجمد شدن است....!!! بلوز و شلوار مشکی به تن کرده ایم عینهو خفاش....!! و نشسته ایم پای کامپیوتر و مطلب تایپ می کنم....چرت و پرت....!!!   خوابمان گرفته ولی میخواهیم آهنگ گوش دهیم!!! کلی آهنگ....!!! میخواهیم امشب خودمان را خفه کنیم با آهنگ.....!!!     با تو به هر غم سنگ صبورم بی تو شکسته تاج غرورم با تو یه چشمه،چشمه ی روشن بی تو یه جادم که سوت و کورم....   کاش میشد با نوشته ها فریاد زد....!! اما نمی شود!! خاصیت نوشته همین است!!! ..... ای که به شب هام صبح سپیدی بی تو کویری بی شامم من ای که به رنجام رنگ امیدی بی تو اسیری در دامم من پ.ن:کاش ما کاربران بلاگفا می توانستیم در هر مطلبمان یک آهنگ را هم بگنجانیم!!! مثل جعبه ی جواهر،که درش را باز می کنیم و یک ملودی را می شنویم.... با نگاه کردن به مطلب،آهنگ هم به اجرا در می آمد... با صدایی نرم و سبک....   پایان
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

سحر،حمیده،سمیرا،مینا

امشب اتفاقی در همین سایت های جوک و اس ام اس خنده دار چند تا ویدئو کلیپ خنده دار از بابا اتی را گذاشته بودند...کلیپ هایی با نام های:حالا پدر این بچه کی هست؟!،سلام رویا خانوم! کسی خونه هست؟! آی کیو ها...!! و...خلاصه یادآور خاطره هایی بس شیرین برایمان شد و هوس کردیم یکی از سی دی های قهوه ی تلخ را برداریم و امشب را حداقل به جای نگاه کردن بفرمایید شام،قهوه تلخ نگاه کنیم...چقدر هم کیف داد...پارسال همین موقع ها بود فکر می کنم،که ما هر هفته می رفتیم قهوه ی تلخ می خریدیم و اکثر وقت ها هم آخر هفته ها نگاه می کردیم(دوره همی) و چقدر می چسبید در سرمای زمستان و محفل گرم خانواده...راستی حرف از سرما شد....چرا در شهرکمان برف نمی آید آی وا؟! الان هم که فصل امتحانات است؟! یادمان می آید هر موقع امتحانات ثلث اولمان میشد با چتر و چکمه می رفتیم مدرسه و امتحانمان را میدادیم و با چتر و چکمه،خیسِ آب بر میگشتیم خانه...این روزها هوا گرم هم شده است...!! همه اش گُر می زند به جانمان...!!! لباس تابستانی می پوشیم در منزل...!!حالا بد هم نیست...بهتر است از سرما...بهتر است تا اینکه پاهایمان شود مثل دو تا تکه یخ...به هر حال،خدا را شکر... امروز صبح،طبق برنامه، به همه ی کارهایم رسیدم،خانه را جارو زدم،کدو و بادمجان ها را سرخ کردم،ظرف ها را شستم و به حمام هم رفتم...با اینکه روزِ پر کاری بود ولی خوش گذشت.... درس که نداریم...راحتیم....اعصابمان راحت تر است...دیگر بی جهت در حمام بیهوش نمی شویم و چشممان سیاهی نمی رود...اصلا دنیایمان رنگ دیگری دارد...همه چیز رنگیست،شاید به خاطر اینست که وقت بیشتری برای نظاره ی دنیا دارم...با درس و کنکور،وقتی برای آدمی نمی ماند که به نظاره ی دنیا بپردازد،اگر هم وقتی باشد،با عذاب وجدان همراه است...یادم است گرچه روزی ۵ الی ۶ ساعت درس می خواندیم،اما همچنان عذاب وجدان داشتیم،هی با خودمان استدلال می کردیم که:درس جای خودش،تفریح هم جای خودش،دلمان می خواست هر دوی این ها را با هم داشته باشیم و هم به خوشی هایمان برسیم و هم بهترین دانشگاه قبول شویم،اما خودمان را گول میزدیم،نمی شد...باید تفریحمان را فدای کنکورمان می کردیم،اگر قرار بود به مهمانی برویم،همه اش دلشوره داشتیم،اگر می رفتیم،که عذاب وجدان می گرفتیم که:وااای الان که من اینجا روی کاناپه نشسته ام و دارم چای می نوشم حتما همکلاسی هایم سخت مشغول درس خواندند و هم چای و هم مهمانی کوفتمان میشد،حقیقت است...اگر هم که به مهمانی نمی رفتیم باز عذاب وجدان می گرفتیم که وای نکند زشت باشد؟! خب کنکور داری که داری!! پس تفریحت چه میشود؟!نباید به خودت استراحت بدهی؟!واااای در هر دو صورت مصیبت بود....پارسال یکی از بچه های تجربی تعریف می کرد که خواهر و برادرش او را کنار دیوار،بی هوش پیدا کرده اند،هرچه پرسیده اند:چه شده؟!اینجا چه کار می کنی؟!جرا غش کردی؟!یادش نمی آمد چه شده...کنار چارچوب خورده بود زمین،بسیاری فرضیاتی ارائه دادند که هیچ کدامشان قطعیتشان اثبات نشد....!! کلاس ۴ نفره مان بیشتر از کلاس ۵ نفره تجربی ها جلوه داشت،همیشه هم ما ۴ نفر در معرض دید عموم قرار داشتیم،آن ها همیشه چراغ خاموشی می آمدند و می رفتند و هیچکس خبردار نمی شد ولی ما بر عکس بودیم،حتی شب ها هم به کلاس فوق العاده می رفتیم،در برف و بوران...صدای پای ما ۴ نفر در مدرسه ی به آن بزرگی تقاشی می شد،گاه گداری هم خانوم مدیر...و پس از آن آقای رزمی... کلاسِ درسمان ۲ تا از دیوار هایش شیشه ای بود...یک طرف رو به راهروی مدرسه،و یک طرف به سمت حیاط...آنقدر کلاسمان توی چشم میزد که همه ی پدر و مادرها خیال می کردند کلاسِ ما دفتر است....!!! ۴ نفر بودیم،به نظر کلاس ۴ نفره ملال آور می آمد اما لذتش از کلاس ۳۰ نفره هم بیشتر بود،صمیمیت آن چنانی وجود نداشت،تفاهمی هم نبود اما این مهم بود که همه از یک نوع بودیم،اگر قرار بر درس خواندن بود،هر ۴ نفر درسمان را میخواندیم،بلا استثناء...!!! نمره هایمان هم خیلی به هم نزدیک بود،اکثر اوقات هم معلمانمان رقبت نمی کردند برگه های ما را تصحیح کنند،می گفتند:حالا این ۴ تا برگه ناقابل و ناچیز!! کی حوصله داره ایناره صحیح کنه؟! و همیشه ی خدا یا برگه هایمان گم می شدند یا خودمان مجبور به صحیح کردنشان می شدیم....ولی با این حال،ارج و قربی داشتیم برای خودمان،با اکثر معلمانمان جور بودیم،جوره جور...!!! همیشه هر ۴ نفرمان صندلی هایمان را گردی وار می چیدیم دور میز معلم و هر ۵ نفرمان از روی ۱ کتاب درسمان را میخواندیم،معلم با انشگتش برای ما خط می برد و هروقت دستش از روی کتاب بلند میشد و کتاب نزدیک بود بسته شود هر ۴ نفرمان با ۴ انگشتمان ۴ گوشه ی کتاب را می گرفتیم که باز بماند،که خب،پس از چند ثانیه یکی دو تا از انگشت ها از گوشه های کتاب حذف میشد و آخر سر فقط یک انگشت بود که بر گوشه ی کتاب در حال جان دادن بود..... از جهتی دلم میگیرد که در دانشگاه نمی توانم با ۴ نفر هم نوع خودم صندلی هایمان را گردی وار بچینیم دور میز استاد و همه با هم از روی ۱ کتاب،درس بخوانیم...انشگت هایمان کتاب را بگیرد و همه یک به یک محو شوند.....به هر حال،تجربه ی چیزهای جدید برای آدم بد نیست..... کم کم دارد این روزهای خوشمان به پایان می رسد...تا لنگ ظهر خوابیدن ها.....تلویزیون دیدن ها....بی جهت در اینترنت ول گشتن ها و خلاصه...خوشی هایمان.... تا چند هفته ی دیگر پنجره ی جدیدی در زندگیم به رویم باز خواهد شد که امیدوارم نسیمی باشد برای نوازش گونه هایم،نه طوفانی برای شکستن شیشه ی دلم.....
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

سنگ شیشو،تیله،آب،شکلات و آب نبات!!!

قرار است...!! قرار است...!! قرار است که...فردا بادمجان و کدو سرخ کنم،"بعد" از پوست کردنشان...!! بنابراین فردا،حدود ساعت های ۹ الی ۹ و نیم باید بیدار شوم...تصمیم دارم یک جارویی هم بزنم خانه را...بعدش هم حمام می روم و بعد هم که بقیه ی روز...دیگر بقیه اش دست خداست...فردا،روزِ بس پرکاریست برای اینجانب...   امشب مامانمان بهمان بازی سنگ شیو یاد دادند..!! نمی دانم حالا آیا این بازی در تمام ایران شناخته شده است یا فقط در شهرستان ما...حالا...چه فرقی می کند؟! چند تا سنگ یا تیله،یا هر چیز دیگری که سبک باشد و در حکم سنگ کوچک باشد را می اندازیم هوا و در عینِ اینکه مردمک چشممان در حال تعقیب سنگ مبارک در هواست،باید با همان دستی که عامل پرتاب سنگ اول بوده است،یک سنگ دیگر را برداریم و وقتی که آن سنگ اول به سمت پایین سقوط می کند فورا به همراه سنگ دوم بقاپیمش!!! یعنی یک سنگ به هوا می رود، و دو سنگ به زمین بر می گردد!!! این توضیحی که من دادم کمی پیچیده بود اما بازی اش سرگرم کننده است...یعنی می شود به نوعی چند لحظه ای با سنگ ها و هوا و زمین،بازی کنی...بله!! با چند بار تمرین یاد گرفتم اما چون تیله هایش کمی سنگین بودند،هی ترق و توروق می خوردند به بند بند انگشت هایمان و درد می گرفتند بنابراین برای انگشتان مبارک طاقتی نمی ماند برای ادامه ی بازی...راستی چندی عکس هم گرفتیم که در پایان نوشته درجشان می کنیم محضِ یادگاری...   دیگر تصمیم گرفته ایم این کارهای دیوانه بازیمان(نوشتن تم ها در دفتر)را بگذاریم کنار...هم کارمان راحت تر است و هم بیخودی کاغذ و خودکار حرام نمی شود،همان ها که نوشتیم بس بود...والاّ...!!!   دیروز رفتیم و در کمدِ زیبایمان را گشودیم،به قصد یافتن متعلقاتِ دانشگاه...شامل مدارکمان،پرونده ی عزیزمان،ویژه نامه ی مخصوص دانشگاه و چندی چیز دیگر...بسیار با زبانی زیبا و خنده دار نگارش شده بود این ویژه نامه...به طور مثال،در معرفیِ دانشکده ها،به خصوص در معرفی دانشکده ی ادبیات:این گونه نوشته شده بود که :((این دانشکده،تنها دانشکده ای است که شما می توانید راحت دست در دماغتان کرده و خیالتان از بابت دوربین های حراست راحت باشد....!!!)) بسیار لذت بردیم از طرز نوشتنشان!! عجب دانشجوهای فعالی!! به به!!! حالا!!! ما هم چند سالی دیگر به همین ها می پیوندیم و روزی می رسد که از در و دیوار دانشکده ها پرررروانه های رنگی شروع به ریزش می کنند و به دانشجوهای جدید الورورد هر کدام یک عدد کرمِ داخل پیله هدیه می دهیم!! درون خوابگاه ها پر ورق های رنگی!!!! بالای هر تختی،حتی تخت طبقه بالا،یک یخچال کوچک قفل دار طراحی و نصب خواهند شد و اینگونه است که حریم خصوصیِ هر دانشجو،حفظ می گردد!! کلیدش هم یک بال پروانه یلاستیکی با سیستمِ راداریِ مخصوصی،شبیه اثر انگشت است که به راحتی در جیب مانتوها جا می شود...!!! ما،سازندگانِ آینده ی این دانشگاه هستیم!!!! بله...!!! پیش به سویِ تربیتِ دانشجویانِ کوچولویِ جدیدالورود!!!   امروز عصر،خواب پر آرامشی داشتیم!! خیلی خوب بود!!! اصلا ردخور نداشت!!!   امشب باز هم این بفرمایید شام را نگاه کردیم...!!(بس که بیکاریم)!! وقتی این برنامه را نگاه می کنیم،دچارِ از خود متنفری می شویم....!!! آخر این ها مسابقه می دهند با قصد مسخره کردن انسان ها را دارند؟! نمی دانم والا...چه بگویم...یک نکته:اسمِ یک خانم شرکت کننده ابیگل بود!! گفت ابیگل اسم آرایش هم هست!!! در گوگل سرچ کنیم می آید آیا؟! آرایشِ ابیگل؟! جالب است ها....تا بحال نشنیده بودیم...اگر در گوگل پیدا نشد،می رویم و از رفیق کوچولوی آرایشگرمان که ما را "نون فانتزی" مورد خطاب قرار می دهد می پرسیم که این دیگر چه صیغه ایست؟! آرایش ابیگل؟! خب دیگر....کم کم در شُرُفِ چرت و پرت نویسی هستیم....بهتر است برویم و بخوابیم که فردا فرداست و اسمش هم رویش است دیگر...فردا... پ.ن:لواشک
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

...مفشوی من...

اَق...!!!همیشه برای ابتدای نوشته ام مشکل دارم....!! نمی دانم چه بگویم از اولش...!!! مثل این وبلاگ های جینگول وینگولی که نویسنده هایش معمولا اسم اشیا هستند مثل پاپیون کوچولو...!! یا پیشی ملوس!!! یا عروسک خوووووشمل صولتی!!!! یا پاستیل یا خانوم شکلات یا آقای ته سیگار یا هرکدام از این نام های غریب و عجیب،در ابتدا بگویم:سلللاااااااام دوست جونای من خوش اومدین!! امروز با سارا و شبنم و نسیم و ژاله و مهرناز و بهنوش و غزل و ستاره رفتیم کافی شاپِ پایین مدرسمون آی خوش گذشت... آه...لااقل یک چند خطی نوشتم برای ابتدا...که همان خوب است...باش!! همان جا باش به عنوان:ابتدای نوشته ام...!!! خب...!!! نمی دانم با چه جمله ای شروع کنم ولی فوری الفور می روم سر اصل مطلب!!! آقای هری پاتری که در دوران راهنمایی مان با رفیقمان ازش برای خودمان اسطوره ای ساخته بودیم را بلاخره پرونده اش را بستیم!!! یعنی ما نبستیم!!! خودشان بستند!!! گفتند تا ۷ شماره هست این فیلم سینماییِ پررررررر فروش...!!! که ما هفتش را هم دیدیم و به قولی هفتش را هم گرفتیم و تمام شد...باید صبر کنیم تا چهلمش،که آن هم به خوبی و خوشی تمام می شود و خیال ما هم از هرچی هری پاتر است راحت می شود!!! آخرش چه شد؟! هیچی!!! بچه اش را هم با خودش هل داد سمت دیوارِ آجری در ایستگاه قطار که به کجا میرفت حالا؟! به همان مدرسه ی جادوگری!! همان مدرسه ای که یک سالن بـــــــــــــــــــزرگ داشت و سر تا سرِ این سالن،میزهایی بود درااااااز!!! که بر روی این میزهای درااااااز!!! آقا پررر بود از خوراکی!!! از بستنی گرفته تا غذا و نوشیدنی!!! غذاهای چند طبقه!!! نوشیدنی های رنگ و وارنگ!!! که ما با رفیقمان دوران راهنماییمان همیشه به این فکر میکردیم که "چرا" در مدرسه ی از این میزها نمی گذارند؟! و خبری از این غذاهای رنگی نیست؟! فقط سال تا سال که مدرسه افطاری می داد...ما نوشابه هایمان را با نگاه مرموزانه هدایت می کردیم و احساس می کردیم که ما الان در فیلم هری پاتریم!! فقط با این تفاوت که آنها پشت میز و با دستمال سفره و کاسه سوپ خوری و بشقاب برنجی و قاشق سالاد خوری و چنگال خوک خوری و در یک سالن با شکوه و البته هر سه وعده غذا میل می کردند و ما روی زمین و در یک عدد ظرف یک بار مصرف سفید و یک عدد قاشق سفید یک بار مصرف و یک شیشه نوشابه(معمولا زرد) غذایمان را میل می کردیم آن هم سالی یک دفعه!!!. چقدر هم لذت می بردیم!! وقتی که شب می رفتیم مدرسه!!! شب برای افطار!! چراغ های سالن و کلاس بیشتر از روز جلوه داشتند و جو هم متفاوت بود...نمی دانم چه سّری بود ولی در شبِ افطاری هم کلاسی هایمان یا بچه های آن کلاس به نظرمان غریبه بودند...یعنی انگار دانش آموزان در شب کسانی دیگر بودند که در روز نبودند...نمی دانم....بگذریم...در حالِ توصیفِ میزهای پر از غذای فیلم هری پاتر بودیم....... و پشت این میزها همیشه پرسپکتیوی بود از بچه های هم قدی که همه شان یک شنل مشکی رنگ به تن داشتند که من نمی دانم چه سرّی بود...هنگام تماشای این همه بچه ی یک شکل در صف،این مردمک چشممان مستقیم می رفت روی صورت هری پاتر و دوستانش...(شاید به خاطر عینکش بود)!!نمی دانم...هرچه بود...انگار خاصیت این فیلم همین بود...که به ما نشان دهد ببینید این همه بچه ی جادوگرِ با استعداد و باهوش در این مدرسه درس می خوانند ولی "فقط" همین سه نفر(هری پاتر و دو دوستش)همیشه قهرمانند...فقط این ها حق جنگیدن با مار های سمی را دارند،فقط این ها حق شرکت در مسابقه های نفس گیر را دارند و در آخر...فقط همین سه نفر قهرمانند و بقیه ی این بچه ها همگی برگ چغندرند و قربانی اسمشو نبر می باشند...!! خب،بس است!! از مبحث این هری پاترِ ورپریده بیاییم بیرون که خیلی حرف ها هست برای گفتن...!!!     این هفته در کلاسِ گیتار،یک تکنیکِ بسیــــــــــــــــــــــــار لطیــــف و ظریــــف را آموختیم...!! انگشت کوچک با یک اصابت جزئی به سیم،صدای ناقوس مانندی را تولید می کند که بس زیباست!!! ناقوس....مرا یاد کارتون گوژپشت نتردام می اندازد...همانی که یک پیراهن سبز به تن داشت و می ایستاد زیر ناقوس های بزرگ و زیبا،ناقوس های پر از نور و آینه ،با انعکاسی زیبا...میشد صورت خود را در ناقوس ببینی،و بند ناقوس را به سمت پایین می کشید و صدای ناقوس تمام شهر را پر می کرد...بعد آرام آرام از زیر ناقوس به بیرون میخزید و بقیه ی ماجرا....     قرار است اینجانب بافتنی یاد بگیرم...!!! میخواهم برای مامان بابایم دستکش ببافم،شال گردن...کلاه،لیف،و هرچیزی که حداقل شبیه یکی از آن اشیاء فوق الذکر باشد!!!! به هرحال...با عمل باید رفت جلو نه با حرف....!!! حالا من که خودم را می شناسم....!!! والّا....!!!     امشب فیلمی را دیدیم،که ایرانی بود،اسمش را نمی گویم فقط "عین" داستانش را در یک فیلم خارجی دیدم و چقدرررر لذت بردم از آن نسخه ی خارجی اش....!! فقط این یکی نبود هـــا..یک فیلم دیگر هم دیدم که خارجی بود و داستانش را درست در یکی از فیلم های ایرانی دیدم...!! نمی دانم....و نمی خواهم مقایسه کنم ولی انگار چاره ای جز مقایسه ندارم....در فیلم ایرانی،یکی از شخصیت های این فیلم،دختری بود که وقتی حرف میزد فقط حالت به هم میخورد...!! بازی ای کاملا مصنوعی....انگار دارد تمرین می کند...می توانستم خشکیِ استخوان هایش را حس کنم...غیر حرفه ای بودنش،بی حس بودنش،اولا آن حسی را که باید منتقل می کرد،نکرد،این هیچ!! بلکه!!! آن حسی را قرار بود من داشته باشم را هم از من گرفت!!! یعنی قاپید به نوعی!!! حالم را گرفت!!! حالا عین همین فیلم،منتها خارجی اش....فقط خدا خدا می کردم که هیچوقت این فیلم تمام نشود...!!! می خواستم همه ی عمرم را بگذارم پای این فیلم!! حسی که داشتم غیر قابل توصیف است...!!! ناخودآگاه در اثنای فیلم حرف میزدم...نمی دانم فقط...نمی دانم اصلا....!!! ولی فیلم ایرانی ای که من دیدم،همه اش منتظر بودم خدایا!! کی این همه دروغ تمام می شود آخر؟!کی؟! حیفِ من که وقتم را پای این فیلم تلف کردم!!! ولی!!!ولی!!!ولی!!! فقط یک چیزش خوب بود...!! فقط یکی از بازیگرانش،حامد بهداد...!! کولاک بود!!! کولاک است واقعا!!! یعنی وقتی این مرد بازی می کند،حرف که میزند ها،می توانم تمام فعل و انفعالات سلول های بدنش را حس کنم....!!! فقط همین حامد بهداد خوب بود....بازی اش جون دارد....!! مصنوعی نیست!! سرد نیست!! خشک نیست!!! مثل این که پر چانگی کردیم....کمی تا قسمتی...البته.... خب....تا حدودی گفته و ناگفته ها را "گفتیم"... آخ!!!انتها هم بسی رنج آور است!! آخر من این همه نوشتم!!! "چه" انتهایی بیاورم نصفه شبی من؟! آخر من الان انتها از "کجا" بیاورم!! پ ن:ا ن ت ه ا P N : T h e EnD
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا