ممکن است من شاهزاده ام را پیدا کنم،اما پدرم همیشه پادشاه من خواهد ماند.

۱۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۰ ثبت شده است

Iron

یک چند روزی می شود این آهنگ را از فولدر مولدرای کامپیوترمان پیدا کرده ایم...بدجور به دلمان نشسته و هرچه گوشش می کنیم سیر نمی شویم هیچ!!! تازه گشنه تر هم می شویم!!! میگویند راک است این آهنگ،ولی هرچه که هست...فقط خود من باهاش میرم فضا.... تازه با چارشنبه سوریِ من هم خیلی مناسبت دارد   برا دانلود
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

بنگ!!! بنگ!!!

صدای فشفشه می آید.... صدای خونینِ جیغ دختر بچه های پاک و معصوم... صدای بنگ بنگِ باروت و خمپاره می آید... صدای....مرگ....!!! صدای....آهنگِ معصیت بارِ اشکینِ ملودی بیا می آید... صدای خنده های تمسخر آمیز جوان های شورش برانگیز می آید... صدای بالا رفتن فشفشه و ترکیدن بغضِ فشفشه می آید.... بوی آتش...بوی سوختگی...بوی دود...از در و دیوار دلِ همسایه آویزان است... بوی آجیل...بوی کوکو سبزی...بوی خــــــــــاک می آید... بوی فریاد،بوی ظالم،بوی خون می آید.... بوی پفک می آید...پفک های غارت شده از صندوق عقبِ ماشین های دویست و شِش...!!! بنگ...!! بنگ...!! صدای تایپ کردن دختری دیوانه می آید که سعی در نوشن متنی حماسیِ با درون مایه ای بر مثال شعرهای حماسیِ کتب دبیرستانی دارد....!!! صدای قژ قژ کردنِ ماشینِ دختر بچه ای می آید که نخی در دست دارد و ماشینش را به در و دیوار می کوبد و رد می شود... صدای زنگ اس ام اسِ تکراری می آید.... صدای گدای بینوای اس ام اس می آید.... صدای ماشین پلیس!!! می آید... صدای خاطره ها.... بوی خاطره ها... مزه ی خاطره ها... رنگ خاطره ها.... و...خاطره ها.... بوی آدامس موزی می آید...بویِ بیسکوییتِ مینو....بوی کیوی و موز...بوی خوراک بادمجانِ خوشمزه ی مامان می آید.... بوی بخاری می آید...بوی گرما به مشام می رسد.... بوی جوک می آید!! بویِ کتابِ کوچولویِ خواهر کوچولو... صدای تار می آید....بوی موسیقی می آید.... بوی شب... بوی کاغذ... بوی درس... بوی دیوانگی و بیکاری...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

ماجراهای ما و همسایه...!!!

این همسایه روبه رویی ما نمیدونم چه حکمتیه دقیق هروقت ما میخوایم از خونه بیایم بیرون اینام میان بیرون...!! بابای ما از حیاط دنده عقب میگیره میره میره میره بعد این همسایه روبه رویی هم از حیاطشون دنده عقب میگیره میاد میاد میاد میاد بعد این دو تا میرن و میان یهو دنگـــــــــــــــــ !!!!! میزنن به هم!!! به خدا از بالا نگاه کنیم عین پت و مت!!! یه بارم مامانِ گرام داشتن میرفتن...خانومِ همسایه و مامان بنده به طور همزمان هوسِ بیرون رفتن کرده بودن یهو دنگــــــــــــــــــــ !!!! میزنن به هم دوباره...!!! اصن یه چیزه عجیبیه نمیدونم آخه چرا اینجوری میشه....!!! تازه عجیب تر از اون هیچ کدوم از ماشینا هم طوریشون نمیشه...همین یه ذره میزنن به هم بعد پیاده میشن یه کم میخندن و عذرخواهی میکنن و بعد هرکسی سوار ماشین خودش میشه و زندگی همچنان ادامه دارد....اصن بعدشم به رو خودشون نمیارن که چی شده و چی نشده!!! پ.ن:الان مامانم میگفت خوبه خانوما با خانوما میزنن به هم،آقایونم با آقایون...!!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

کپسولِ لاوِ اِسویت!!!

امروز عصر...حوالیِ آموزشگاه گیتارم...یک مغازه دیدم از این مغازه های فانتزی مانتزی که سراندر پاش همش قلب و جعبه های قلب قلبیه و اینا.... یکهو به مغزم رسید که اوه!!! بیست و پنجم تولد همکلاسی جان است!!! سمیرا خانم با نام مستعارِ صابون خُرّم...!!! بنابراین راهم را کج کردم سمت مغازه و همچی که رسیدم تو یقه زنه رو گرفتم که خانوم!! واسه کادوی تولد چی دارین؟! منظورم این بود که چه پیشنهادی دارین واسه کادو تولد؟! اونم اشاره کرد سمت ویترینِ دیواری (به قول من) و گفت:اینا همه دکورین ببینید هرکدوم پسندتون شد وردارین...مام دستامونو زدیم به کمر و با هزار عشوه و و ناز و با قیافه ای متفکرانه مشغول وارسیِ اجناس شدیم......چیزه به درد بخوری نبود به اون صورت...منظورم یه چیزه جدید و آنتیکی وجود نداشت...همین ۴ تا مجسمه و ۲ تا لیوان و قاب عکس و اینجور چیزا...خلاصه ما ربع ساعت فقط در حال کرشمه آمدن برای پسندِ یکی از این اجناسِ گرانبها بودیم که یکهو دیدیم!! اِه!!! و الفاظی از این قبیل بر زبان راندیم که:ای جوووووووونم!!! چقد نازی تو دردا بلات بخوره تو فرق سر من قربونت بشم الهی خدااااااااااااا!!! تو کجا بودی چرا منِ کور ملنگ ندیدمت شیطون بلا الهی خودم فدات شم کوشمولوی من...!!! در ویترین را باز کردم و یکیشان را برداشتم...آن قدر با دستم نازش کردم فکر کنم شیشه اش کم کم در شرف خورد شدن بود!! با خود گفتم یکی از اینها را برمیدارم برای خواهر کوچولو...یکی هم بر میدارم برای صابونِ خُرّم...!!! خلاصه رنگ گلبهی اش را برداشتیم برای خواهر کوچولویمان...و رنگ زردش را برداشتیم برای همکلاسیِ دورانِ دبیرستان جانمان.... اینم عکسه این کپسولِ لاوِ نانازِ ماست!!! خودم گرفتم!! هم الان!! عکسه داغه داغه!!! اصن بهش دست که بزنی نگاتیوش دستتو میسوزونه!!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

خود شیرینی!!!

امروز کلاسِ درسمان در کتابخانه ی مرکزی تشکیل شد...!!! آنقدر من و رضوان(همکلاسی ام) خود شیرینی کردیم که فکر نمی کنم استاد تا عمر دارند یادشان برود...!!! آخر قرارمان هم این بود...!! هفته ی پیش...من و رضوان یک سیلیِ محکم از استاد خوردیم که یادمان نمی رود...!!! به همین خاطر،این هفته با خود عهد کردیم یک کاری کنیم که عنایت استاد بر ما ردیف اولی ها بازگردد...!!! خلاصه...رفتیم و یک صندلیِ بیچاره را به استثمار خود در آوریدم و وسایلمان را هم پهن کردیم روی میز بزرگ کتابخانه و منتظر استاد گردیدیم...!!! استاد بعد از چند دقیقه تشریف آوردند و سلام کردیم و سپس به صورت مهربانانه ای ما را مثل بچه دبستانی ها نشاندند دور میز و همه اش تاکید می کردند ساکت باشیم و سرو صدا ندهیم...!! ما هم به یکدیگر رو میکردیم و هی هیس هیس می کردیم و همین هیس هیس ها بود که کتابخانه را تبدیل به حمام زنانه کرده بود...!! خلاصه استقرار یافتیم و بدان حال که استاد مشغول توضیح من بابِ فرهنگ لغت ها بودند ما هم در حال جان کندن برای سمعِ فرموده های آهسته ی استاد بودیم....!!! استاد ابتدا فرهنگ لغت نامه ی دهخدا را به ما نشان دادند و سپس به دست ما سپردند تا نگاهش کنیم و ورقش بزنیم و اسم خودمان یا شهرمان را بیابیم... ما هم کتاب ها را ۴ تا ۴ تا با حرص و ولعِ مخصوص علم آموز ها میذاشتیم روی پایمان و هی ورق میزدیم هی ورق میزدیم و آنقدر این شمّ علم آموزیمان زده بود بالا که من و رضوان در حرف"ش" دنبال "ض" می گشتیم تا اسم رضوان را بیابیم و چقدر هم فحش نثار دهخدای بیچاره کردیم که چرا هرچه میگردیم اسممان نیست...!!! آخر این چه دهخدایی است که اسم مبارکِ ما را در کتابِ قطورش نیاورده و چقدر فریاد ای بابا ای بابا ای بابا سر دادیم...!!! گاهی هم نداهایی از این قبیل به گوش می رسید: ـ من دیگه بات قهره قهره قهره قهرم...!! دیگم بات آشتی نمی کنم تا قیامت...!!! ـ بچه ها کو بگردین "خ" رو برا من پیدا کنید...!!! ـ  وای چه برگه ها خوشمزه ای دارن وووووووووووووی چقد نازکن ووووووووووووی...!!! ـ خبره مرگت مث آدم بگرد..!! ـ استاد اِخ یعنی چی؟! و...  ما هم گردنمان خشک شده بود بس که به پایین نگاه کردیم و ورق زدیم و از خودمان فعالیتِ کلاسی ساطع کردیم...!!! بعد از اینکه به هدفمان،یعنی یافتنِ اسم رضوان نایل نگردیدیم...تصمیم گرفتیم بگردیم دنبال اسم مینا...!! من همین جور غرولند کنان میگفتم مینا کوش؟! مینا چرا نیست؟! این چه حروفی داره چرا "م" نداره و اینا...یهو دیدیم همکلاسیِ مذکر،از آن ور میز گفتند:خانوم قاسمی بفرمایید من مینا رو پیدا کردم...ما را میگویید؟! عینهو همین گشنه ها کتاب را از دستش قاپیدیم دنبال اسم مینا...!! گفتم دستتان درد نکند و با حرص و ولعی مضاعف مشغول کار شدیم...!!! فکر می کنم حدود چهار الی پنج صفحه همه اش مینا بود...!! مینانوشت...مینا سرشت...میناگون...مینا چی...مینا چی و.... عین همین جوگیرها چند تا بیت شعر هم راجع به مینا بود آن ها را یادداشت کردم بعد استاد که سرکشی می کردند می دیدند ما چه جور و با چه ذوق و شوقی داریم چیز می نویسیم آمدند بالای سرمان و گفتند:چی دارین می نویسین خانوما؟! گفتیم هیچی استاد داریم همی طور می نویسیم...استاد هم گفتند:مثیکه شما ۲۰ میخواین از من آره؟! گفتیم:بلــــــــــــــــــــــه اونم چه جوووور...!!! و سپس استاد خندیدند و رفتند... حالا دست و پا شکسته یه چیزایی نوشتم اینجا هم می نویسم لااقل در وبلاگم بماند چرا که تصمیم داریم کاغذش را بندازیم دور... نهاده بر آن فرش مینا سرشت یکی لوح یاقوت مینا نوشت    به به...   این یه شعره دیگس..با اون بالاییه نیستا...   دیشب همه شب ای آرزوی مینا این بود بخویش گفت و گوی مینا کز درد گلویت این مه مینوچهر دل خون شد و ریخت از گلوی مینا    در پایان کلاس هم استاد گفتند حالا وردارین کتابا رو همه رو بذارین سرِ جاش... ما هم آستین ها را بالا زده...نشستیم روی صندلی...کتاب ها را دسته بندی کرده و چپاندیم توی قفسه ها...آقا بگیر ببند اونا رو رد کن بیاد...معینا رو جدا کن دهخدا ها رو جدا کن..کاغذ کلفتا کاغذ نازکا اوووووووو چیکا کردیم...!!! بعد حالا ما خیال کردیم استاد رفته اند نگو پشت سرِ ما ایستاده بودند تا ببینند چه کسی می رود و چه کسی می ماند!! در حالی که به زور کتاب ها را می چپاندم با خودم میگفتم:کاش الان استاد اینجا بودن می دیدن من چقد دارم زحمت می کشم...!! یکهو دیدیم صدای استاد از پشت سرمان آمد که:آفرین!! تو بچه زرنگی هستی...احسنت!! ما را میگویید؟! همچین قند در دلمان آب شد....!!!!این یعنی خودشیرینی!!! حالا اینها به کنار... وقتی بچه ها رفتند من دست رضوان را گرفتم بزن بریم پشت سر استاد را بریم...!! همچی دست این بدبخت را گرفته بودم و دنبال خودم می کشاندمش که فکر کنم توبه کار شده بود از عهدی که با من کرده بود...!!! خلاصه دیدیم استاد دارند از در کتابخانه می روند بیرون و مام که عقلی نداریم به آن صورت... در پی استاد گام بر میداشتیم.... استاد حرف میزدند و ما پا به پایشان راه می رفتیم و حرف هایشان را تایید می کردیم...دیگر رسیدیم ته خط...یعنی نزدیک ماشین که دیگر به خود آمده و بعد از کسب اجازه از خدمت استاد مرخص گردیدیم و پاکت پسته را بیرون آورده و مشغول خوردن شدیم و الخ.... پ.ن:نکته ی اصلی این بود که ما...به هدفمان نایل شدیم و تا آنجایی که توانستیم...خودشرینی نمودیم...!!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

نکته برداری اینجانب در هنگام غذاخوردن

یک عدد فیلم ما دیدیم امروز بعد از ظهر...خعلی جالب نبود ولی بدکی نبود... یه کاپیتانی بود...داشت دختری را با خود به پاریس می برد....معلوم بود آن دختره این جنابِ کاپیتان را دوست ندارد و عاشقِ یک شخص دیگریست مثل مثلا رابین هود...!!! یعنی همچین شخصیتی حتی..!! خلاصه این معشوقِ این دختر خانوم...یهو وسط راه جلوی کالسکه ی این کاپیتان و آن دخترِ بیچاره را گرفت که به قولی عشقش را از آن مرتیکه ی قلچماق پس بگیرد...!! بعد این آقایانِ محترم....شمشیرها را از غلاف کشیدند بیرون و آماده ی جنگ شدند و هرکدام یک زخم هم اندازه برداشتند و آخر سر کاپیتان برنده شد...!! دختر را کشید طرف خودش و از آن خنده های شیطانی سر داد و ما هم در آن لحظه مشغولِ لمباندن لقمه ای با محتوای برنج و فسنجان بودیم و در همان حالا با دهن پر سری تکان دادیم که یعنی احسنت!! خوب شیطانی میخندی...!!! آفرین...!! در همین اثنا دیدیم بنگ...!!!! صدای گلوله آمد و از قلب جناب کاپیتان خون به بیرون جهید...!! ما هم لپمان را گاز گرفتیم آن هم از آن گازهای ناجور...!! آنقدر هم سوخت که نزدیک بود اشک هایمان سرازیر شود...!! خلاصه دیدیم یک خانم بسیار خوش بر و رو و زیبا پشت درخت مرختا یک تفنگِ خوشگل را به دست گرفته و وقتی که دیده کاپیتان پیروز شده یک تیر نثارش کرده.. حالا نکته ی اصلی اینجاست... آن خانم زیبا،خرامان خرامان به سوی آنها قدم برداشت و بالای سرِ کاپیتان ایستاد و گفت:  قلب منو گرفتی کاپیتان..........حالا من قلب تو رو می گیرم.... ما را میگویید؟! آن لحظه چنان به وجد آمدیم که لقمه را حالا جویده شده یا جویده نشده درسته یا نادرسته قورت دادیم...!!! حالا این قضیه تمام شد... یک نکته ی دیگر هم از این فیلم برداشتیم...آن هم این بود که: قانون و عدالت در راستای هم عمل نمی کنند... عجب چیزی گفت ولی...!!! جوری که هنوز هم داریم به این جمله فکر می کنیم...به همراهِ لپِ گزیده شده...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

درد و دل های دخترانه

وسطِ درد و دل های دخترانه ی شبانگاهی...خوابمان که میبرد اتفاقیست بس ناخوشایند...!!! و زمانی که صبح بیدار می شوی و میبینی چقدرررررررررر با تو حرف داشته و تو چقدرررررررر با او حرف داشته ای،اما یکی از شما دو نفر بلاخره وا می دهد و خواب می رود....اعصابت می شود مثلِ انجیری که له شده و هزاران نفر لگد مالش کرده اند و تبدیل به متریالی شده برای تجزیه شدن و در خاک فرو رفتن...و سخت تر از همه آنکه ....آن کسی که وا می دهد اگر تو باشی...در این حالت خعلی زشت است...!!! صبح که می شود...همه ی آن حس و حال می رود...بنابراین اگر زنگ نزنی سنگین تری....بگذار خیال کنند تو جواب نداده ای...نه این که خواب رفته ای.....
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

شاه و کُلفَت

به مامانم میگم:من می ترسم شاه میگو بخورم...از قیافش می ترسم آخه... مامانم میگه: کُلفَت میگو بخور خُب...!!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

یک هوسِ ملس...!!!

هوس کرده ایم درس نخوانیم...!!! پ.ن: o0PsS...!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

با سرنوشتت که مبارزه نکنی وعضت همین میشه دیگه!

به خدا ۵ ماه بی عاری و بیکاریم بهتر و پربارتر بود نسبت به الان...!!! خدایی یعنی چی در طول یه هفته در ۳ جا مستقر باشی؟! سرچشمه زندگی کنی. رفسنجان درس بخونی. برا کلاس گیتار و وکیشنتم بری کرمان آخر هفته ها. تا میای نفس بکشی،باس آماده شی بری سرچشمه. تا میای استراحت کنی و یه ذره با خونه خودت خو بگیری یه کم از دلتنگیات کم شه،صب ساعت ۶ و نیم باس دوباره لباس بپوشی بری رفسنجان به کلاست برسی...!!! بعده کلاستم باس بشینی تا مامان بابات بیان ورت دارن ببرنت وکیشن...!!! دوباره شنبه،روز از نو،روزی از نو...!!! تازه دلمونم خوشه شهر خودمون دانشگا قبول شدیم...!!! به قولِ دختر همسایه سگ شدیم از سرما...!!! وسطِ راهِ سردر دانشگاه تا دانشکده مثل میگو توبه کنان داشتم را می رفتم،یه خطِ واحد وایساد منم از درِ جلو رفتم بش گلاویز شدم با نگاه ملتمسانه ای به زمین،رفتم یه گوشه نشستم یه لحظه حس کردم دست ندارم...!! از سرما بی حس شده بودن لامصبا...!!! نیگا کردم دیدم رنشگون شده عینهو شلغمِ بنفش...!!! واقعا کی به این مشقتی که من دارم درس میخونم داره درس میخونه؟! پ.ن:اینطور که داره پیش میره،می ترسم نه بتونم درست به درسم برسم،نه به گیتارم و نه به زندگیم...!!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا