چقدر هم به خود می بالیدم وقتی که ناخن اشاره ام را محکم می زدم وسط پیشانی ام و ادا در می آوردم که مثلا من دارم زور می زنم تا از اقیانوسِ شعرهای در مغزم دریایی را برگیرم و بر روی کاغذِ آ چارِ سفیدم بریزم...و تازه چقدر هم به بغل دستی ام سرکوفت می زدم که:ینی تو واقعا یه بیت شعر نداری تو اون مغزِ پوکت؟!
حال..
اکنون...
در حال حاضر....
در خانه....
روی مبل لم داده ام...
و دارم به اقیانوسم نگاه می کنم که چقدرررررررررر با شکوه است....!!!!
لا مصب باید صورتش را گرفت و ماچش کرد....!!!
پ.ن:به قول بیهقی:در همه کارها ناتمامیم....