ممکن است من شاهزاده ام را پیدا کنم،اما پدرم همیشه پادشاه من خواهد ماند.

۲۲ مطلب در مهر ۱۳۹۱ ثبت شده است

بـــله

این ترمِ دومی بچه های کلاسمون خعلی پیشرفت کردن!! یکی از علامتای پیشرفتشونم اینه که اگه تو ترم اول به یه کلپک میگفتن: چیـــــــــیزیَم هـــس!!! الان میگن:what is this?!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

بـــله

این ترمِ دومی بچه های کلاسمون خعلی پیشرفت کردن!! یکی از علامتای پیشرفتشونم اینه که اگه تو ترم اول به یه کلپک میگفتن: چیـــــــــیزیَم هـــس!!! الان میگن:what is this?!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

من و رادیاتور و پاییز

به نظرم این پاییز دارد یک کمی خشن رفتار می کند...! یکی صبح های زود،یکی ام ساعت ۶ عصر به بعد قشنگ تیغ سرمایش پوست آدم را قلقّی می کند...!! اینجا هم که ما زندگی می کنیم،پاییزش خشک است...!! خشک و خشن!!! و همین خصیصه اش است که به یاد ماندنی ترش می کند...! ... چقدر بد است که نمی توانم به طور روزانه،وبلاگ را آپدیت کنم و بایستی به روش آهسته ولی پیوسته حرکت کنم...باعث می شود خیلی چیزها از یادم برود و دست خالی بروم... صندلی عقب،ماشین و جاده مجموعه عواملِ زیست محیطی ای هستند که بستر مناسبی برای رشد انواع و اقسام تفکر های اینجانب می باشند و من خیلی این محیط را دوست می دارم به خصوص در روزهای جمعه. حال،از آن مجموعه افکاری که در صندلیِ عقب،ماشین و جاده طراحی نمودم،تنها یکی - دو تا از آیتم هایش در ذهنم مانده. یکی شکستنِ لیوان و ریختنِ چایی بر روی فرش خانه ی عمو جان و دیگری،تصمیمی بزرگ،مبتنی بر اینکه:از این به بعد سعی کنم بیشتر شنونده باشم تا گوینده. حال پرداختن به دو آیتمِ بالا زیاد لازم نیست.چرا؟ چون اولا که عنوانِ آیتم ها خود گویای همه چیز است و ابهامی در کلمات و جمله بندی وجود ندارد تا به شکافتنِ بیشترِ موضوع متوسل شویم و دوما اینکه توضیحاتِ بیشتر گاهی موجب کسل کنندگیِ مطلب می شود و چه بسا که در خیلی از موارد،کم گویی خود موجب جذابیت بیشترِ مطلب می گردد و در این جا اطناب کاملا بی جاست.و سوما اینکه گاهی شرایطی وجود دارد که نویسنده را مجبور می کند برای حفظ آبروی خویش و برای حراست از ته مانده ی عزّتش،مطلب را به پایان برساند و برود بخوابد.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

من و رادیاتور و پاییز

به نظرم این پاییز دارد یک کمی خشن رفتار می کند...! یکی صبح های زود،یکی ام ساعت ۶ عصر به بعد قشنگ تیغ سرمایش پوست آدم را قلقّی می کند...!! اینجا هم که ما زندگی می کنیم،پاییزش خشک است...!! خشک و خشن!!! و همین خصیصه اش است که به یاد ماندنی ترش می کند...! ... چقدر بد است که نمی توانم به طور روزانه،وبلاگ را آپدیت کنم و بایستی به روش آهسته ولی پیوسته حرکت کنم...باعث می شود خیلی چیزها از یادم برود و دست خالی بروم... صندلی عقب،ماشین و جاده مجموعه عواملِ زیست محیطی ای هستند که بستر مناسبی برای رشد انواع و اقسام تفکر های اینجانب می باشند و من خیلی این محیط را دوست می دارم به خصوص در روزهای جمعه. حال،از آن مجموعه افکاری که در صندلیِ عقب،ماشین و جاده طراحی نمودم،تنها یکی - دو تا از آیتم هایش در ذهنم مانده. یکی شکستنِ لیوان و ریختنِ چایی بر روی فرش خانه ی عمو جان و دیگری،تصمیمی بزرگ،مبتنی بر اینکه:از این به بعد سعی کنم بیشتر شنونده باشم تا گوینده. حال پرداختن به دو آیتمِ بالا زیاد لازم نیست.چرا؟ چون اولا که عنوانِ آیتم ها خود گویای همه چیز است و ابهامی در کلمات و جمله بندی وجود ندارد تا به شکافتنِ بیشترِ موضوع متوسل شویم و دوما اینکه توضیحاتِ بیشتر گاهی موجب کسل کنندگیِ مطلب می شود و چه بسا که در خیلی از موارد،کم گویی خود موجب جذابیت بیشترِ مطلب می گردد و در این جا اطناب کاملا بی جاست.و سوما اینکه گاهی شرایطی وجود دارد که نویسنده را مجبور می کند برای حفظ آبروی خویش و برای حراست از ته مانده ی عزّتش،مطلب را به پایان برساند و برود بخوابد.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

اولین مقاله ی زندگی ام

گاهی باید دستت را بندازی زیرِ چانه ات و خفه وار به موضوعِ اولین مقاله ات فکر کنی... و باز هم بحران!!! این دفعه ما با این بحران روبرو نشده ایم!!! بلکه "او" با ما روبرو شده!!! به قول یکی:هنوز جوهرِ فرم ثبت ناممون خشک نشده باس بریم دنبال مقاله نویسی!!! آن هم چه؟ مقاله ای که جای موضوعش در بین نگین های درفشان مغزمان به طور شدیدی خالیست!!! اسم موضوعِ اولین مقاله ام را گذاشته ام: الماسِ یشمی!!! که اگر این الماسِ یشمی پیدا شود و در مرکزِ مغز مبارکِ اینجانب قرار گیرد،دیگه کلهم همه چی ردیفه!!! یا بهتر است بگویم که . . . ما....موضوع....نداریم برای مقاله مان...!!! تمام شد و رفت!! و همین موضوع نداشتنِ ما باعث شده این ذهنمان درگیر شود!!! کاری که به ندرت از ذهنِ امثال من بر می آید!!! موضوعیت...!!! بله!!! اولِ کار همیشه سخت است!!! وقتی مقاله ام را تحویل دهم(!) ان شاء الله!!! تا پایانِ آذر ماه!!! خیالم راحت می شود و ذهنم از این درگیریت بیرون خواهد آمد و من آسوده خواهم شد!!! ولی دانشجو هم دانشجو های قدیم!!! ترم دومی هم ترم دومی های قدیم!!! اگر یک بار دیگر!!! فقط یک بار دیگر استادمان به ما بگوید: ملخ های دییووونه!!! من هم آرام...بی آنکه صدایم کلاس بغلی را بلرزاند می گویم:بله استاد...گناه ماست که تو دهه ی هفتاد دنیا اومدیم!! دیگه کاریه که اَ دستمون بر میاد!!! و اگر یک بارِ دیگر!!! فقط یک بار دیگر!!! راننده ی تاکسی خواست کرایه را بالا ببرد...بی آنکه صدایم ماشینِ بغلی را بلرزاند می گویم: خانوم مگه شما خودت مادر نیستی؟ خودت اگه بفهمی از بچت روزی ۱۲ هزار تومن می گیرن چیکار می کنی؟ ناسلامتی بانوی این مملکتی شما!!! و اگر یک بار دیگر!!! فقط یک بار دیگر!!! بچه های کلاس گفتند:مینا چرا انقدر تو خودتی؟ چرا انقد پکری؟ چرا انقد کم حرف شدی؟ بی آنکه صدایم کلاس بغلی را بلرزاند می گویم: آقا حالا من پکرم!!! واس خودم پکرم!!! واس تو که پکر نیستم!!! راه خودتو بکش برو دیگه دستتم از رو این سر کچل ما وردار!!! و فقط "من" می دانم حرف های بالا هیچ کدام زده نخواهد شد و صرفا برای انحراف از بحثِ اصلی بود و بس!!! ولی من این مقاله رو می نویسم و تو این کلاس مقاله ی من بهترین میشه!! چرا؟چون موضوع مقاله واگذار شد به علامه ی پدر!!! و وقتی موضوع را وی انتخاب کند دیگر چه شـــود...!!! اکنون!! در این لحظه!! در حالِ پی ریزیِ اولین مقاله ی زندگی ام هستم!!! کله ام پر از خواب و خستگی و سوال و احیانا شپش است!!! رادیاتوری که کنارم روشن بود اکنون خاموش است و با اینکه شیرش بسته ست...باز هم گرما هدیه می دهد به ما در این شبِ سردِ پاییزیِ خفنِ سرچشمه ای!!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

اولین مقاله ی زندگی ام

گاهی باید دستت را بندازی زیرِ چانه ات و خفه وار به موضوعِ اولین مقاله ات فکر کنی... و باز هم بحران!!! این دفعه ما با این بحران روبرو نشده ایم!!! بلکه "او" با ما روبرو شده!!! به قول یکی:هنوز جوهرِ فرم ثبت ناممون خشک نشده باس بریم دنبال مقاله نویسی!!! آن هم چه؟ مقاله ای که جای موضوعش در بین نگین های درفشان مغزمان به طور شدیدی خالیست!!! اسم موضوعِ اولین مقاله ام را گذاشته ام: الماسِ یشمی!!! که اگر این الماسِ یشمی پیدا شود و در مرکزِ مغز مبارکِ اینجانب قرار گیرد،دیگه کلهم همه چی ردیفه!!! یا بهتر است بگویم که . . . ما....موضوع....نداریم برای مقاله مان...!!! تمام شد و رفت!! و همین موضوع نداشتنِ ما باعث شده این ذهنمان درگیر شود!!! کاری که به ندرت از ذهنِ امثال من بر می آید!!! موضوعیت...!!! بله!!! اولِ کار همیشه سخت است!!! وقتی مقاله ام را تحویل دهم(!) ان شاء الله!!! تا پایانِ آذر ماه!!! خیالم راحت می شود و ذهنم از این درگیریت بیرون خواهد آمد و من آسوده خواهم شد!!! ولی دانشجو هم دانشجو های قدیم!!! ترم دومی هم ترم دومی های قدیم!!! اگر یک بار دیگر!!! فقط یک بار دیگر استادمان به ما بگوید: ملخ های دییووونه!!! من هم آرام...بی آنکه صدایم کلاس بغلی را بلرزاند می گویم:بله استاد...گناه ماست که تو دهه ی هفتاد دنیا اومدیم!! دیگه کاریه که اَ دستمون بر میاد!!! و اگر یک بارِ دیگر!!! فقط یک بار دیگر!!! راننده ی تاکسی خواست کرایه را بالا ببرد...بی آنکه صدایم ماشینِ بغلی را بلرزاند می گویم: خانوم مگه شما خودت مادر نیستی؟ خودت اگه بفهمی از بچت روزی ۱۲ هزار تومن می گیرن چیکار می کنی؟ ناسلامتی بانوی این مملکتی شما!!! و اگر یک بار دیگر!!! فقط یک بار دیگر!!! بچه های کلاس گفتند:مینا چرا انقدر تو خودتی؟ چرا انقد پکری؟ چرا انقد کم حرف شدی؟ بی آنکه صدایم کلاس بغلی را بلرزاند می گویم: آقا حالا من پکرم!!! واس خودم پکرم!!! واس تو که پکر نیستم!!! راه خودتو بکش برو دیگه دستتم از رو این سر کچل ما وردار!!! و فقط "من" می دانم حرف های بالا هیچ کدام زده نخواهد شد و صرفا برای انحراف از بحثِ اصلی بود و بس!!! ولی من این مقاله رو می نویسم و تو این کلاس مقاله ی من بهترین میشه!! چرا؟چون موضوع مقاله واگذار شد به علامه ی پدر!!! و وقتی موضوع را وی انتخاب کند دیگر چه شـــود...!!! اکنون!! در این لحظه!! در حالِ پی ریزیِ اولین مقاله ی زندگی ام هستم!!! کله ام پر از خواب و خستگی و سوال و احیانا شپش است!!! رادیاتوری که کنارم روشن بود اکنون خاموش است و با اینکه شیرش بسته ست...باز هم گرما هدیه می دهد به ما در این شبِ سردِ پاییزیِ خفنِ سرچشمه ای!!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

چارشنبه ی بد مزه

همین اولِ سطری یک چیز را بنویسم تا یادم نرفته، ، ، این ترمی تنهایی پلکیدن را خیلی می طلبد...! یعنی تنهایی این روزها در محیط دانشگاه آنقدررررر می چسبد که حد و حساب ندارد...!!! و تنها آرزویم اینست که:بلاخره ساعت های دقیقِ حرکتِ خط واحد ها را بدانم تا مجبور نباشم از کسی سوال کنم و چینیِ نازکِ تنهایی ام را خودم و با دست خودم بشکنم....!! و چهار شنبه ها!!! که ای کـــاش چهارشنبه نبود!! اتمامِ کلاسمان به شب بر می خورد و هوا آن موقع عالیست و آن برهوتِ حد فاصلِ میانِ سردر و دانشکده قدرِ تمامِ پروانه های جهان زیباست!!! و آن موقع تنها چیزی که از خدا می خواهم این است که: کسی با من نباشد و کسی هم منتظرم نباشد و من هم منتظر کسی نباشم!!! ای کاش آن ساعتِ کلاسمان،به جای چهارشنبه سه شنبه بود!!! این ساعت،این کلاس،تمامِ اسطوره ی چهارشنبه ای من را خراب می کند!! :(
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

چارشنبه ی بد مزه

همین اولِ سطری یک چیز را بنویسم تا یادم نرفته، ، ، این ترمی تنهایی پلکیدن را خیلی می طلبد...! یعنی تنهایی این روزها در محیط دانشگاه آنقدررررر می چسبد که حد و حساب ندارد...!!! و تنها آرزویم اینست که:بلاخره ساعت های دقیقِ حرکتِ خط واحد ها را بدانم تا مجبور نباشم از کسی سوال کنم و چینیِ نازکِ تنهایی ام را خودم و با دست خودم بشکنم....!! و چهار شنبه ها!!! که ای کـــاش چهارشنبه نبود!! اتمامِ کلاسمان به شب بر می خورد و هوا آن موقع عالیست و آن برهوتِ حد فاصلِ میانِ سردر و دانشکده قدرِ تمامِ پروانه های جهان زیباست!!! و آن موقع تنها چیزی که از خدا می خواهم این است که: کسی با من نباشد و کسی هم منتظرم نباشد و من هم منتظر کسی نباشم!!! ای کاش آن ساعتِ کلاسمان،به جای چهارشنبه سه شنبه بود!!! این ساعت،این کلاس،تمامِ اسطوره ی چهارشنبه ای من را خراب می کند!! :(
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

My Sweet Home:)

این وبلاگ شده چیزی شبیه خونه ی من... یک جایی که می توانم چهار زانو در آن بنشینم و خنزل ببافم... جایی شبیه یک آلونک،لانه،پاتوق،اتاق،چار دیواری و هرچه که بتواند یک پستو را در ذهن تداعی کند... یک خانه ی کوچولو که وقت هایی که نیستم،حالا یا به دلیل مسافرت یا به دلیل عدم دسترسی به اینترنت ، چراغِ توی حیاط را روشن می گذارم که کسانی که رد می شوند از جلوی خانه ام مرا خاموش و مُرده نپندارند...که بگویم:هستم!!! ولی الان نیستم... جایی که مهمان هایم را می توانم بی آنکه بشناسم یا ببینم و حتی لمسشان کنم بخوانم...و آن ها نیز می توانند بی آنکه مرا بشناسند یا ببینند و حتی لمسم کنند مرا بخوانند... مهمان هایی که وقتی در خانه نیستم انگار یواشکی یک نوشته ی نُقلی از خود می چسبانند روی در یخچالم و وقتی بر میگردم و چراغ را روشن می کنم گاهی با یک عالمه از برچسب های رنگی رنگی روبرو می شوم و گاهی با هیچ برچسبی. اگر برچسبی باشد، تک تک آنها را از روی در یخچالم می کَنَم و پس از خواندنشان آن ها را به در ورودی خانه ام پرده وار آویزان می کنم و زیرش هم چیزی می نویسم برای رعایت ادب تا وقتی دوباره رد می شوند از جلوی خانه ام،نوشته ها را ببینند و لبخندی بزنند :) که بگویم:سپاس از حضورت... گاهی که دلم می گیرد فقط یک گوشه می نشینم و به در و دیوار خانه ام نگاه می کنم و وقت هایی که خوشحالم مثل همیشه خنزل می بافم و به یاد لوراکس می افتم و لبخند :) . . . اسباب کشی هم می کنم گاهی،نزدیک های عید تمام مطالب را بایگانی می کنم و خانه ام را سفید می گذارم که با شروعِ سال جدید،یا سال تحصیلیِ جدید،نوشته های جدید بر دیوارِ خانه ام بنگارم و بگویم:روز از نو،روزی از نو. گاهی هم می شود که دکوراسیونِ خانه ام را تغییر می دهم که در اکثر موارد مورد پسند شخصِ خودم است نه مهمان هایم...!!! در صورتی که باید بر عکس باشد در واقع...!! که این کار یکی از کارهای مورد علاقه ی من است !!! یک وقت هایی هم می شود که دلم یک آهنگ خاص را می طلبد و وقتی یافتمش،در پی ورژنِ دکوری اش می گردم که هم جنبه ی تزیینی به خانه ام بدهد و هم اینکه مهمان هایم در حال گذر قدری گوش خویش را نوازش دهند و باز هم لبخند :) . . . این وبلاگ جاییست که کسانی که دوستم دارند و دوستشان دارم بی آنکه بفهمم و بی آنکه ردی از خود به جای بگذارند مرا می خوانند و از اوضاع و احوالم با خبر می شوند تا به قولِ عمو علی:قدری از دلتنگی هایشان کاسته شود و به صورتِ کاملا ظریفی،به من بگویند که هنوز،هستند کسانی که کلماتت را می بینند و تو را بین کلماتت تماشا می کنند... و تنها من این را می دانم که اگر هیچ چیز در زندگی ام نباشد که بگویم من هم یک چیزی دارم برای گفتن،این وبلاگ با من است...هر چه هم می خواهد بشود،بگذار بشود...!!!   اکنون، با شروعِ ترم جدید،شاید قدری دیر به دیر به خانه بیایم و ممکن است هرچه شیر و ماست و مواد خوردنی در یخچالم دارم فاسد شوند و یک لایه ی ضخیم از خاک روی وسایلم بنشیند... ولی بیشتر از ۵ روز نمی شود چون باید قبض هایم را هم بپردازم و هم اکنون احساس می کنم یک سری جو در اطراف من در حال عبور و مرور هستند که مرا سخت گرفته اند و باید یک جوری خودم را از بندِ ارجمندشان آزاد کنم...!!  بنابراین...!!! این بار بر خلاف همیشه که رفتنم با اعلامِ آنچنانی ای همراه نبود یک برچسبِ صورتیِ کم رنگ می گذارم روی دستگیره ی درِ آشپزخانه با یک شعر از قیصر امین پور: این روزها که می گذرد شادم!   این روزها که می گذرد شادم! که می گذرد!   این روزها شادم که می گذرد!  پ.ن:مهمان های گرامی،چراغِ حیاط خلوت را روشن می گذارم که بگویم:هستم! ولی الان نیستم!! و می آیم اگر باشم،اگر باشید،اگر باشند:)    پ.ن۲:پاییز مبارک:)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

My Sweet Home:)

این وبلاگ شده چیزی شبیه خونه ی من... یک جایی که می توانم چهار زانو در آن بنشینم و خنزل ببافم... جایی شبیه یک آلونک،لانه،پاتوق،اتاق،چار دیواری و هرچه که بتواند یک پستو را در ذهن تداعی کند... یک خانه ی کوچولو که وقت هایی که نیستم،حالا یا به دلیل مسافرت یا به دلیل عدم دسترسی به اینترنت ، چراغِ توی حیاط را روشن می گذارم که کسانی که رد می شوند از جلوی خانه ام مرا خاموش و مُرده نپندارند...که بگویم:هستم!!! ولی الان نیستم... جایی که مهمان هایم را می توانم بی آنکه بشناسم یا ببینم و حتی لمسشان کنم بخوانم...و آن ها نیز می توانند بی آنکه مرا بشناسند یا ببینند و حتی لمسم کنند مرا بخوانند... مهمان هایی که وقتی در خانه نیستم انگار یواشکی یک نوشته ی نُقلی از خود می چسبانند روی در یخچالم و وقتی بر میگردم و چراغ را روشن می کنم گاهی با یک عالمه از برچسب های رنگی رنگی روبرو می شوم و گاهی با هیچ برچسبی. اگر برچسبی باشد، تک تک آنها را از روی در یخچالم می کَنَم و پس از خواندنشان آن ها را به در ورودی خانه ام پرده وار آویزان می کنم و زیرش هم چیزی می نویسم برای رعایت ادب تا وقتی دوباره رد می شوند از جلوی خانه ام،نوشته ها را ببینند و لبخندی بزنند :) که بگویم:سپاس از حضورت... گاهی که دلم می گیرد فقط یک گوشه می نشینم و به در و دیوار خانه ام نگاه می کنم و وقت هایی که خوشحالم مثل همیشه خنزل می بافم و به یاد لوراکس می افتم و لبخند :) . . . اسباب کشی هم می کنم گاهی،نزدیک های عید تمام مطالب را بایگانی می کنم و خانه ام را سفید می گذارم که با شروعِ سال جدید،یا سال تحصیلیِ جدید،نوشته های جدید بر دیوارِ خانه ام بنگارم و بگویم:روز از نو،روزی از نو. گاهی هم می شود که دکوراسیونِ خانه ام را تغییر می دهم که در اکثر موارد مورد پسند شخصِ خودم است نه مهمان هایم...!!! در صورتی که باید بر عکس باشد در واقع...!! که این کار یکی از کارهای مورد علاقه ی من است !!! یک وقت هایی هم می شود که دلم یک آهنگ خاص را می طلبد و وقتی یافتمش،در پی ورژنِ دکوری اش می گردم که هم جنبه ی تزیینی به خانه ام بدهد و هم اینکه مهمان هایم در حال گذر قدری گوش خویش را نوازش دهند و باز هم لبخند :) . . . این وبلاگ جاییست که کسانی که دوستم دارند و دوستشان دارم بی آنکه بفهمم و بی آنکه ردی از خود به جای بگذارند مرا می خوانند و از اوضاع و احوالم با خبر می شوند تا به قولِ عمو علی:قدری از دلتنگی هایشان کاسته شود و به صورتِ کاملا ظریفی،به من بگویند که هنوز،هستند کسانی که کلماتت را می بینند و تو را بین کلماتت تماشا می کنند... و تنها من این را می دانم که اگر هیچ چیز در زندگی ام نباشد که بگویم من هم یک چیزی دارم برای گفتن،این وبلاگ با من است...هر چه هم می خواهد بشود،بگذار بشود...!!!   اکنون، با شروعِ ترم جدید،شاید قدری دیر به دیر به خانه بیایم و ممکن است هرچه شیر و ماست و مواد خوردنی در یخچالم دارم فاسد شوند و یک لایه ی ضخیم از خاک روی وسایلم بنشیند... ولی بیشتر از ۵ روز نمی شود چون باید قبض هایم را هم بپردازم و هم اکنون احساس می کنم یک سری جو در اطراف من در حال عبور و مرور هستند که مرا سخت گرفته اند و باید یک جوری خودم را از بندِ ارجمندشان آزاد کنم...!!  بنابراین...!!! این بار بر خلاف همیشه که رفتنم با اعلامِ آنچنانی ای همراه نبود یک برچسبِ صورتیِ کم رنگ می گذارم روی دستگیره ی درِ آشپزخانه با یک شعر از قیصر امین پور: این روزها که می گذرد شادم!   این روزها که می گذرد شادم! که می گذرد!   این روزها شادم که می گذرد!  پ.ن:مهمان های گرامی،چراغِ حیاط خلوت را روشن می گذارم که بگویم:هستم! ولی الان نیستم!! و می آیم اگر باشم،اگر باشید،اگر باشند:)    پ.ن۲:پاییز مبارک:)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا