و این برهه،درست همان نقطه ترین نقطه ای است که باید خیلی وقت ها پیش،می بود.همان راه باریکه ی انتزاعی که در آن،یک آفتابگردان منتظرِ منِ مسافر،منِ مهمان،منِ آواره ی از رمه گریخته بود.
لازمه ی این جاودانگی این بود که امپراتوری ام از هم بپاشد،آن اتفاق باید می افتاد،آن اشک های اسیدی باید ریخته میشد تا بشویدُ ببرد هرچه که روی صافیِ ضمیرم سنگینی می کرد.باید از دست میدادم تا به دست آورم.طبیعت همین است.گرگ شدم،تا جایی که میشد،و می توانستم خوردم،تا خورده نشوم.آن ترس ها،آن در هم لرزه های شبانه،آن آهنگ های زیرافکند*،آن بی خوابی های بدموقع،باید می بود،تا بشود...
وجودِ تکه تکه ای که فاصله ی هر تکه اش با دیگری،حداقل چهل سانت بود،باید به یک باره از هم دریده می شد و می افتاد توی یک کاسه ی گود،توی قعرِ یک ریاضت گاهِ تاریک،زیرِ یک گرزِ رستمی و هی کوبیده می شد،هی ورز داده میشدُ هی کوبیده می شد،تا پهن شود روی یک سطح،و ببیند که دیگر نه تکه ای هست،نه غده ی برآمده ای،نه جای سوختگی ای،نه ردّ پایی،نه جای فرورفته ای،و نه هیچ جمودی.
...
با خود عهد کرده بودم که اجازه بدهم انگل های غصه و پریشانی و خود هیچ انگاری،ذره ذره ی خمیره ام را بجوندُ حتی توی صورتم تُف هم کنند.
گاهی آدم با خودش هم لج می کند.به قول محمود دولت آبادی(=آنکه دولتش آباد باد)،یک آدمی "با سیگار کشیدن با خودش لج می کند"،یک آدمی هم با اجازه ی ورودِ بی منطقِ انگل های وجود خوار به جانش.
شاید فکر کنید بر اثر زیاد خواندنِ درس،قوه ی عقلم به زوال رفته و دچارِ مالیخولیا گردیده ام،اما باور کنید راست می گویم:
آن پشه ی بی معرفتی که در یکی از شب هایی که باید صبحِ زود از خواب بیدار می شدم،تا خودِ صبح،مرا مورد هجومِ بی رحمانه ی خویش قرار دادُ روی پوستِ ناچیزُ نازکم،هزاران داغِ سرخِ سوزنده،به فاصله ی نیم میلی متر تا نیم میلی متر،حفاری می کرد،یادتان هست؟! یادتان هست که نوشته بودم بروید سر بر آستانِ حضرتِ دوست بگذارید که خداوند به عقرب،بال نداد؟! ....آن پشه ی به ظاهر بی معرفت،توی آن شبِ طولانی،دقیقا همان انگل بود که داشت وجودم را می خورد.و من این را امروز متوجه شدم که آن پشه،واقعا چه کسی بود...بنده ی خدا می خواست به من بفهماند که دیگر بس است...این همه خود خوری،این همه خود هیچ انگاری را تمام کن،وگرنه مجبوری تا آخرِ عمرت بالای سرت یک پمادِ سوختگی،یک پمادِ نیشِ حشره،به اضافه ی یک دندان مصنوعی بگذاری.اما من نفهمیدم.انگلی بود که با نیشِ دردناکش،شوک میداد به روحم،به جسمم،که آن نوارِ صاف،تکانی بخورد...
برای یک آدمی که دورِ خودش یک حصارِ زمخت کشیده و شبُ روز کارش شده پماد زدن روی جای نیشِ پشه و تمیز کردنِ دیوانه وارِ صفحه ی موبایل و قایم کردنِ گوشواره ها و دستبندها و آب خوردن توی گلدان و فرو کردنِ پنبه توی سفیدیِ چشم ها،باید یک پنجه ی بزرگ،مثل پنجه ی موفاسا(=پدر بزرگِ عالی قدرِ کیارا،دخترِ سیمبا=شیر شاه)باشد که بزند و تمام بساطش را پخشُ پلا کند و توی آن ریاضت گاهِ تاریک حبسش کند و مجبورش کند بنشیند هر چهارهزار بیتِ مثنوی را ریز به ریز بخواند و دویست بیت از بر کند و تمام آیات و احادیث را حفظ کند و جیکش هم در نیاید.
و یک سیمبا هم باید باشد که مرتب حواسش به کیارایش باشد و از گزندِ حوادث دور نگه اش دارد و یک نالا،که شب ها بساطِ خستگی و آلامِ دخترش را برچیند.
شاید اگر هیچ معجزه ای در زندگی نبود،اگر هیچ پنچه ای برای ساختنت نبود،باید آنقدر منتظر میشدی تا بلاخره سرنگِ داش اسمال و شیشه ی دوای داش بیژن و نرمه شیشه های داش میثم می آمدُ سرِ پایت می کرد...
زیرافکند:یکی از مقامات دوازده گانه موسیقی در تقسیمات قدیم است که به دو بخش بزرگ و خُرد تقسیم می شود.این مقام موسیقی،در شنونده ایجاد حزن می کند.
شرح مثنوی،کریم زمانی