ممکن است من شاهزاده ام را پیدا کنم،اما پدرم همیشه پادشاه من خواهد ماند.

۱۸ مطلب در دی ۱۳۹۲ ثبت شده است

تیزیِ غمِ سقوط

همین الساعه بعد از جنگِ روانیِ با خودم و عملی کردنِ آن عادتِ بی منطقِ همیشگی،یعنی خراشیدنِ روحُ جسم که به هنگام نازل شدن صاعقه های سوزناک،از جانبِ روزگارِ وحشی،هر دو سه ماه یک بار،درِ خانه ام را می کوبد،این باور را در خود چال کردم و عاقبت این پذیرفتنی را به خودم خوراندم که: آری،زندگی گاهی آدم را درست می گذارد روی لبه ی تیغ،و سپس ولت می کند، اما مهم نبُریدن،و بریده نشدن است...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

تیزیِ غمِ سقوط

همین الساعه بعد از جنگِ روانیِ با خودم و عملی کردنِ آن عادتِ بی منطقِ همیشگی،یعنی خراشیدنِ روحُ جسم که به هنگام نازل شدن صاعقه های سوزناک،از جانبِ روزگارِ وحشی،هر دو سه ماه یک بار،درِ خانه ام را می کوبد،این باور را در خود چال کردم و عاقبت این پذیرفتنی را به خودم خوراندم که: آری،زندگی گاهی آدم را درست می گذارد روی لبه ی تیغ،و سپس ولت می کند، اما مهم نبُریدن،و بریده نشدن است...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

حجمی که نامش را من می گذارم.

از خیلی هفته ها پیش،خودم را برنامه ریزی کرده بودم که بعد از امتحانم،بیایم خانه و چِخ،از آن حجمِ گرامی عکس بیندازمُ بیایم بگذارم اینجا و بگویم:می خواهد باورتان بشود،یا نشود،اما این ترم،ما تمام این حجمِ حجیم را امتحان دادیم.و می خواستم دنباله ی جمله ام را یک عالمه علامت تعجب بگذارم برایتان.صادقانه بگویم،بعدش هم می خواستم یک عالمه بکوبم توی سرِ آدم هایی که رشته ی مرا جدی نمی گیرندُ همیشه خوار می شمرندش.حالا هفته ها گذشته،امتحان را هم دادیم.اولین امتحانی بود که منی که من باشم،برای اولین بار در طولِ زندگیِ تحصیلی ام تا آخر لحظه خودکار داشت توی دستم می جنبید.از ساعت 4 تا یک ربع به 6،لحظه ای بر صندلی ساکن نبودم.این روز را همین حالا در کارنامه ی تحصیلی ام ثبت می کنم که در یک عصرِ جمعه،در یک سالنِ پهناور،در نهایتِ سکوتِ یک پرنده توی سقف،از فرطِ استرسِ کمبودِ وقت،و بر شیوه ی اعتراف،نا بلدیِ بعضی سوالات،چنگ بر زانو زده بودمُ معده ام عین روده ی بوفالو خشک شده بودُ تک تکِ همکلاسی هایم می آمدند و برگه هایشان را می گذاشتند روی دسته ی صندلی و من...این روز باید ثبت شود بر این جریده.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

حجمی که نامش را من می گذارم.

از خیلی هفته ها پیش،خودم را برنامه ریزی کرده بودم که بعد از امتحانم،بیایم خانه و چِخ،از آن حجمِ گرامی عکس بیندازمُ بیایم بگذارم اینجا و بگویم:می خواهد باورتان بشود،یا نشود،اما این ترم،ما تمام این حجمِ حجیم را امتحان دادیم.و می خواستم دنباله ی جمله ام را یک عالمه علامت تعجب بگذارم برایتان.صادقانه بگویم،بعدش هم می خواستم یک عالمه بکوبم توی سرِ آدم هایی که رشته ی مرا جدی نمی گیرندُ همیشه خوار می شمرندش.حالا هفته ها گذشته،امتحان را هم دادیم.اولین امتحانی بود که منی که من باشم،برای اولین بار در طولِ زندگیِ تحصیلی ام تا آخر لحظه خودکار داشت توی دستم می جنبید.از ساعت 4 تا یک ربع به 6،لحظه ای بر صندلی ساکن نبودم.این روز را همین حالا در کارنامه ی تحصیلی ام ثبت می کنم که در یک عصرِ جمعه،در یک سالنِ پهناور،در نهایتِ سکوتِ یک پرنده توی سقف،از فرطِ استرسِ کمبودِ وقت،و بر شیوه ی اعتراف،نا بلدیِ بعضی سوالات،چنگ بر زانو زده بودمُ معده ام عین روده ی بوفالو خشک شده بودُ تک تکِ همکلاسی هایم می آمدند و برگه هایشان را می گذاشتند روی دسته ی صندلی و من...این روز باید ثبت شود بر این جریده.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

روزهای اعصاب خورد کنِ بی پیر

بدون شک،این قطعه از زندگیِ من،تاریک ترینُ حساس ترینُ ظریف ترین قطعه است.نمی توانم کسی را پیدا کنم که حاضر باشد به قدر ثانیه ای خودش را جای من بگذارد.گاهی فکر می کنم آزاری که متوجه من است،به این دلیل است که دیگر زیادی دارم توی حریره های زیبای زندگی نفوذ می کنمُ بیش از حد دارم پیله های ابریشمینُ چه میدانم دیبای هزار رنگ برای خود می بافم.گاهی آدم هوس می کند که به خود بقبولاند که عادی بودن،کم خطرترین حالت است برای بشری که با هر تکانی،حتی به اندازه ی افتادنِ برگی از درخت،خودش را توی پنهانی ترینُ لطیف ترین زوایایِ زندگیِ فرا روزمره ای غرق می کندُ معلوم هم نیست که تا کی می خواهد،و می تواند که در آن مدینه ی لطیفه بماند.ممکن است همان بشر دوباره با یک تکانِ کم مایه ی دیگر،کلا از هم فرو بپاشد.کسی که عادی استُ بی حس،حکم همان آدمی را دارد که به قول معروف...نه هیچ آمدنی خوشحالش می کند و نه هیچ رفتنی ناراحت....هرچه بیشتر به این روزهای پایانیِ بی درُ پیکر نزدیک تر می شوم،و می بینم که تمامِ آن دارالعلمِ عظیم را یک پوسته ی سختُ خشنِ یخ،که حالا تبدیل به گِلُ کثافات شده،گرفته،دلم می خواهد آرنجم را تا ته فرو کنم توی دنده هایم! به دنبالِ نورُ زنده گی یک سر خودم را علافِ درهای بسته ی طبقه ی سه می کنم.که ملتفت شوم که در پیِ این خشونتِ بی حسابُ کتابِ دی ماهی،یک بهمنِ تازه و به روز،به صورتِ فواره ای منتظر من است. اما بی تکلیفی چیزی نیست که آدم بتواند در برابرش شکیبایی پیشه کند.بلاخره آدمیزاد است دیگر...یک جوری آرام می شود اگر "بداند" که روزهای روشنی وجود دارند...نه مثل من که همه ی آغازها برایم مصادف اند با یک پایانِ محتوم.و یک بلاتکلیفیِ بی سرُ پا هم تنگش. ای کاش یک آدمی،مثل یک مهماندارِ شب،وجود داشت که بگویدم: "شما همیشه و هر وقت که بخواهید می توانید تسویه حساب کنید. ولی هرگز نمی توانید اینجا را ترک کنید." پ.ن:عبارتِ پایانی مقتبس از این شاهکار
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

روزهای اعصاب خورد کنِ بی پیر

بدون شک،این قطعه از زندگیِ من،تاریک ترینُ حساس ترینُ ظریف ترین قطعه است.نمی توانم کسی را پیدا کنم که حاضر باشد به قدر ثانیه ای خودش را جای من بگذارد.گاهی فکر می کنم آزاری که متوجه من است،به این دلیل است که دیگر زیادی دارم توی حریره های زیبای زندگی نفوذ می کنمُ بیش از حد دارم پیله های ابریشمینُ چه میدانم دیبای هزار رنگ برای خود می بافم.گاهی آدم هوس می کند که به خود بقبولاند که عادی بودن،کم خطرترین حالت است برای بشری که با هر تکانی،حتی به اندازه ی افتادنِ برگی از درخت،خودش را توی پنهانی ترینُ لطیف ترین زوایایِ زندگیِ فرا روزمره ای غرق می کندُ معلوم هم نیست که تا کی می خواهد،و می تواند که در آن مدینه ی لطیفه بماند.ممکن است همان بشر دوباره با یک تکانِ کم مایه ی دیگر،کلا از هم فرو بپاشد.کسی که عادی استُ بی حس،حکم همان آدمی را دارد که به قول معروف...نه هیچ آمدنی خوشحالش می کند و نه هیچ رفتنی ناراحت....هرچه بیشتر به این روزهای پایانیِ بی درُ پیکر نزدیک تر می شوم،و می بینم که تمامِ آن دارالعلمِ عظیم را یک پوسته ی سختُ خشنِ یخ،که حالا تبدیل به گِلُ کثافات شده،گرفته،دلم می خواهد آرنجم را تا ته فرو کنم توی دنده هایم! به دنبالِ نورُ زنده گی یک سر خودم را علافِ درهای بسته ی طبقه ی سه می کنم.که ملتفت شوم که در پیِ این خشونتِ بی حسابُ کتابِ دی ماهی،یک بهمنِ تازه و به روز،به صورتِ فواره ای منتظر من است. اما بی تکلیفی چیزی نیست که آدم بتواند در برابرش شکیبایی پیشه کند.بلاخره آدمیزاد است دیگر...یک جوری آرام می شود اگر "بداند" که روزهای روشنی وجود دارند...نه مثل من که همه ی آغازها برایم مصادف اند با یک پایانِ محتوم.و یک بلاتکلیفیِ بی سرُ پا هم تنگش. ای کاش یک آدمی،مثل یک مهماندارِ شب،وجود داشت که بگویدم: "شما همیشه و هر وقت که بخواهید می توانید تسویه حساب کنید. ولی هرگز نمی توانید اینجا را ترک کنید." پ.ن:عبارتِ پایانی مقتبس از این شاهکار
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

((چون صبح برآی و یک نفس در من خند))

و این برهه،درست همان نقطه ترین نقطه ای است که باید خیلی وقت ها پیش،می بود.همان راه باریکه ی انتزاعی که در آن،یک آفتابگردان منتظرِ منِ مسافر،منِ مهمان،منِ آواره ی از رمه گریخته بود. لازمه ی این جاودانگی این بود که امپراتوری ام از هم بپاشد،آن اتفاق باید می افتاد،آن اشک های اسیدی باید ریخته میشد تا بشویدُ ببرد هرچه که روی صافیِ ضمیرم سنگینی می کرد.باید از دست میدادم تا به دست آورم.طبیعت همین است.گرگ شدم،تا جایی که میشد،و می توانستم خوردم،تا خورده نشوم.آن ترس ها،آن در هم لرزه های شبانه،آن آهنگ های زیرافکند*،آن بی خوابی های بدموقع،باید می بود،تا بشود... وجودِ تکه تکه ای که فاصله ی هر تکه اش با دیگری،حداقل چهل سانت بود،باید به یک باره از هم دریده می شد و می افتاد توی یک کاسه ی گود،توی قعرِ یک ریاضت گاهِ تاریک،زیرِ یک گرزِ رستمی و هی کوبیده می شد،هی ورز داده میشدُ هی کوبیده می شد،تا پهن شود روی یک سطح،و ببیند که دیگر نه تکه ای هست،نه غده ی برآمده ای،نه جای سوختگی ای،نه ردّ پایی،نه جای فرورفته ای،و نه هیچ جمودی. ... با خود عهد کرده بودم که اجازه بدهم انگل های غصه و پریشانی و خود هیچ انگاری،ذره ذره ی خمیره ام را بجوندُ حتی توی صورتم تُف هم کنند. گاهی آدم با خودش هم لج می کند.به قول محمود دولت آبادی(=آنکه دولتش آباد باد)،یک آدمی "با سیگار کشیدن با خودش لج می کند"،یک آدمی هم با اجازه ی ورودِ بی منطقِ انگل های وجود خوار به جانش. شاید فکر کنید بر اثر زیاد خواندنِ درس،قوه ی عقلم به زوال رفته و دچارِ مالیخولیا گردیده ام،اما باور کنید راست می گویم: آن پشه ی بی معرفتی که در یکی از شب هایی که باید صبحِ زود از خواب بیدار می شدم،تا خودِ صبح،مرا مورد هجومِ بی رحمانه ی خویش قرار دادُ روی پوستِ ناچیزُ نازکم،هزاران داغِ سرخِ سوزنده،به فاصله ی نیم میلی متر تا نیم میلی متر،حفاری می کرد،یادتان هست؟! یادتان هست که نوشته بودم بروید سر بر آستانِ حضرتِ دوست بگذارید که خداوند به عقرب،بال نداد؟! ....آن پشه ی به ظاهر بی معرفت،توی آن شبِ طولانی،دقیقا همان انگل بود که داشت وجودم را می خورد.و من این را امروز متوجه شدم که آن پشه،واقعا چه کسی بود...بنده ی خدا می خواست به من بفهماند که دیگر بس است...این همه خود خوری،این همه خود هیچ انگاری را تمام کن،وگرنه مجبوری تا آخرِ عمرت بالای سرت یک پمادِ سوختگی،یک پمادِ نیشِ حشره،به اضافه ی یک دندان مصنوعی بگذاری.اما من نفهمیدم.انگلی بود که با نیشِ دردناکش،شوک میداد به روحم،به جسمم،که آن نوارِ صاف،تکانی بخورد... برای یک آدمی که دورِ خودش یک حصارِ زمخت کشیده و شبُ روز کارش شده پماد زدن روی جای نیشِ پشه و تمیز کردنِ دیوانه وارِ صفحه ی موبایل و قایم کردنِ گوشواره ها و دستبندها و آب خوردن توی گلدان و فرو کردنِ پنبه توی سفیدیِ چشم ها،باید یک پنجه ی بزرگ،مثل پنجه ی موفاسا(=پدر بزرگِ عالی قدرِ کیارا،دخترِ سیمبا=شیر شاه)باشد که بزند و تمام بساطش را پخشُ پلا کند و توی آن ریاضت گاهِ تاریک حبسش کند و مجبورش کند بنشیند هر چهارهزار بیتِ مثنوی را ریز به ریز بخواند و دویست بیت از بر کند و تمام آیات و احادیث را حفظ کند و جیکش هم در نیاید. و یک سیمبا هم باید باشد که مرتب حواسش به کیارایش باشد و از گزندِ حوادث دور نگه اش دارد و یک نالا،که شب ها بساطِ خستگی و آلامِ دخترش را برچیند. شاید اگر هیچ معجزه ای در زندگی نبود،اگر هیچ پنچه ای برای ساختنت نبود،باید آنقدر منتظر میشدی تا بلاخره سرنگِ داش اسمال و شیشه ی دوای داش بیژن و نرمه شیشه های داش میثم می آمدُ سرِ پایت می کرد... زیرافکند:یکی از مقامات دوازده گانه موسیقی در تقسیمات قدیم است که به دو بخش بزرگ و خُرد تقسیم می شود.این مقام موسیقی،در شنونده ایجاد حزن می کند. شرح مثنوی،کریم زمانی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

((چون صبح برآی و یک نفس در من خند))

و این برهه،درست همان نقطه ترین نقطه ای است که باید خیلی وقت ها پیش،می بود.همان راه باریکه ی انتزاعی که در آن،یک آفتابگردان منتظرِ منِ مسافر،منِ مهمان،منِ آواره ی از رمه گریخته بود. لازمه ی این جاودانگی این بود که امپراتوری ام از هم بپاشد،آن اتفاق باید می افتاد،آن اشک های اسیدی باید ریخته میشد تا بشویدُ ببرد هرچه که روی صافیِ ضمیرم سنگینی می کرد.باید از دست میدادم تا به دست آورم.طبیعت همین است.گرگ شدم،تا جایی که میشد،و می توانستم خوردم،تا خورده نشوم.آن ترس ها،آن در هم لرزه های شبانه،آن آهنگ های زیرافکند*،آن بی خوابی های بدموقع،باید می بود،تا بشود... وجودِ تکه تکه ای که فاصله ی هر تکه اش با دیگری،حداقل چهل سانت بود،باید به یک باره از هم دریده می شد و می افتاد توی یک کاسه ی گود،توی قعرِ یک ریاضت گاهِ تاریک،زیرِ یک گرزِ رستمی و هی کوبیده می شد،هی ورز داده میشدُ هی کوبیده می شد،تا پهن شود روی یک سطح،و ببیند که دیگر نه تکه ای هست،نه غده ی برآمده ای،نه جای سوختگی ای،نه ردّ پایی،نه جای فرورفته ای،و نه هیچ جمودی. ... با خود عهد کرده بودم که اجازه بدهم انگل های غصه و پریشانی و خود هیچ انگاری،ذره ذره ی خمیره ام را بجوندُ حتی توی صورتم تُف هم کنند. گاهی آدم با خودش هم لج می کند.به قول محمود دولت آبادی(=آنکه دولتش آباد باد)،یک آدمی "با سیگار کشیدن با خودش لج می کند"،یک آدمی هم با اجازه ی ورودِ بی منطقِ انگل های وجود خوار به جانش. شاید فکر کنید بر اثر زیاد خواندنِ درس،قوه ی عقلم به زوال رفته و دچارِ مالیخولیا گردیده ام،اما باور کنید راست می گویم: آن پشه ی بی معرفتی که در یکی از شب هایی که باید صبحِ زود از خواب بیدار می شدم،تا خودِ صبح،مرا مورد هجومِ بی رحمانه ی خویش قرار دادُ روی پوستِ ناچیزُ نازکم،هزاران داغِ سرخِ سوزنده،به فاصله ی نیم میلی متر تا نیم میلی متر،حفاری می کرد،یادتان هست؟! یادتان هست که نوشته بودم بروید سر بر آستانِ حضرتِ دوست بگذارید که خداوند به عقرب،بال نداد؟! ....آن پشه ی به ظاهر بی معرفت،توی آن شبِ طولانی،دقیقا همان انگل بود که داشت وجودم را می خورد.و من این را امروز متوجه شدم که آن پشه،واقعا چه کسی بود...بنده ی خدا می خواست به من بفهماند که دیگر بس است...این همه خود خوری،این همه خود هیچ انگاری را تمام کن،وگرنه مجبوری تا آخرِ عمرت بالای سرت یک پمادِ سوختگی،یک پمادِ نیشِ حشره،به اضافه ی یک دندان مصنوعی بگذاری.اما من نفهمیدم.انگلی بود که با نیشِ دردناکش،شوک میداد به روحم،به جسمم،که آن نوارِ صاف،تکانی بخورد... برای یک آدمی که دورِ خودش یک حصارِ زمخت کشیده و شبُ روز کارش شده پماد زدن روی جای نیشِ پشه و تمیز کردنِ دیوانه وارِ صفحه ی موبایل و قایم کردنِ گوشواره ها و دستبندها و آب خوردن توی گلدان و فرو کردنِ پنبه توی سفیدیِ چشم ها،باید یک پنجه ی بزرگ،مثل پنجه ی موفاسا(=پدر بزرگِ عالی قدرِ کیارا،دخترِ سیمبا=شیر شاه)باشد که بزند و تمام بساطش را پخشُ پلا کند و توی آن ریاضت گاهِ تاریک حبسش کند و مجبورش کند بنشیند هر چهارهزار بیتِ مثنوی را ریز به ریز بخواند و دویست بیت از بر کند و تمام آیات و احادیث را حفظ کند و جیکش هم در نیاید. و یک سیمبا هم باید باشد که مرتب حواسش به کیارایش باشد و از گزندِ حوادث دور نگه اش دارد و یک نالا،که شب ها بساطِ خستگی و آلامِ دخترش را برچیند. شاید اگر هیچ معجزه ای در زندگی نبود،اگر هیچ پنچه ای برای ساختنت نبود،باید آنقدر منتظر میشدی تا بلاخره سرنگِ داش اسمال و شیشه ی دوای داش بیژن و نرمه شیشه های داش میثم می آمدُ سرِ پایت می کرد... زیرافکند:یکی از مقامات دوازده گانه موسیقی در تقسیمات قدیم است که به دو بخش بزرگ و خُرد تقسیم می شود.این مقام موسیقی،در شنونده ایجاد حزن می کند. شرح مثنوی،کریم زمانی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

اجازه ندهید به حالِ خود ول شوید.

بنده از آن دسته بال هایِ آبیِ شیشه ایِ فاقدِ فرشته ای هستم که روی یک سطحِ مدورِ صافُ صیقلی شده،به حالتِ یک رقصنده ی مبتدیِ هنوز گرم نکرده،با یک سری استخوان هایی که هنوز آنقدر به کمالُ پختگی نرسیده اند تا بتوانند تمام اوزانِ ابناء بشری،از رگُ پی هایت گرفته تـــا شبکه های اتصالیُ انفصالیِ روحُ جسدت،را تحمل کنند،ایستاده ام.این که می گویم ایستاده ام نه آن ایستادنی ست که بر فرض مثال،هر از گاهی دماغم را موردِ نواختِ خویش قرار دهم،یا اینکه مثلا فرض بفرمایید،چشمم را موردِ خارشِ شدیدُ حدید قرار دهم.نه. ... داشتم میگفتم که بنده از آن دسته بال های آبیِ شیشه ای فاقدِ فرشته ای هستم که باید کوک شوم.وقتی که می گویم باید،بدانید که این بایستن،نه آن بایستنِ از نوعِ معمولی اش است،از همان بایستن هایی که مضمونشان اینست:باید امروز بروم و کارتِ عوضیتم را بگیرم.نه. بیش از نیمی از سال،مثلِ حلزونِ صورتی باب اسفنجی روزگار می گذرانم.همان قدر بیچاره،همان قدر رقّت انگیز... تویِ یک ماده ی لزجِ سنگینِ بی اکسیژنِ خاکستری،مثل یک کرمِ شب تاب از وسط نصف شده،زندگی می کنم. نیمِ دیگرِ سال را مثلِ آناستازیا،دخترِ تزار(نیکلای دوم) روزگار می گذرانم،همان قدر وحشی،همان قدر بی انگار،همان قدر بی پروا... توی یک کوله پشتیِ پر از پاستیل های نازنازی،پر از حیات،پر از شعرُ نستعلیق،مثلِ یک پروانه ی از وسط نصف نشده،زندگی می کنم. ... طبقِ بررسی هایِ مو شکافانه ای اینجانب،برای اینکه دانسته شود این دوگانگی،این تضادِ فاحشِ بی هنگام،ریشه در کدام پدیده های اینجهانی ام دارد،نتیجه این شد: بی تفاوتی. این واژه به ظاهر یک واژه ی سبک و بی مغز به نظر می آید،بر وزن مثلا بی مسقطی!! تا این حد.اما این واژه می تواند یک کرمِ شب تابِ از وسطِ نصف شدهِ مسلولِ عفونی را،به یک پروانه مبدل سازد. ... اصلا یک نصیحتِ خواهرانه از من به شما: اگر در زندگیِ شخصی تان،عزیزانی دارید که بی نهایت از شما متنفر هستند،یا بی نهایت دوستتان دارند،ازیشان ساده نگذرید.اما اگر عزیزی،نسبت به شما بی تفاوت بود،این مجوز هم اکنون از من به شما صادر،که:سریعا به فکرِ جور کردنِ یک اسلحه به اضافه ی یک صدا خفه کن باشید. ما دردِ این زخم را کشیده ایم.گاهی خالقمان،ما را بی هیچ سبب از بندِ اسارت خویش می رهاند و خیلی مهربانانه حالی مان می کند: AS YOUR MAKER I RELEASE YOU  و اینگونه است که از وسط نصف می گردیم. اما این روند،روی خوبی هم دارد: وقتی که آن خالق،زبانِ انگلیسیُ فرانسوی را می گذارد کنارُ به زبانِ خودم می گوید: خوبی دیگه؟ و اینگونه است که پروانه می شویم...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

اجازه ندهید به حالِ خود ول شوید.

بنده از آن دسته بال هایِ آبیِ شیشه ایِ فاقدِ فرشته ای هستم که روی یک سطحِ مدورِ صافُ صیقلی شده،به حالتِ یک رقصنده ی مبتدیِ هنوز گرم نکرده،با یک سری استخوان هایی که هنوز آنقدر به کمالُ پختگی نرسیده اند تا بتوانند تمام اوزانِ ابناء بشری،از رگُ پی هایت گرفته تـــا شبکه های اتصالیُ انفصالیِ روحُ جسدت،را تحمل کنند،ایستاده ام.این که می گویم ایستاده ام نه آن ایستادنی ست که بر فرض مثال،هر از گاهی دماغم را موردِ نواختِ خویش قرار دهم،یا اینکه مثلا فرض بفرمایید،چشمم را موردِ خارشِ شدیدُ حدید قرار دهم.نه. ... داشتم میگفتم که بنده از آن دسته بال های آبیِ شیشه ای فاقدِ فرشته ای هستم که باید کوک شوم.وقتی که می گویم باید،بدانید که این بایستن،نه آن بایستنِ از نوعِ معمولی اش است،از همان بایستن هایی که مضمونشان اینست:باید امروز بروم و کارتِ عوضیتم را بگیرم.نه. بیش از نیمی از سال،مثلِ حلزونِ صورتی باب اسفنجی روزگار می گذرانم.همان قدر بیچاره،همان قدر رقّت انگیز... تویِ یک ماده ی لزجِ سنگینِ بی اکسیژنِ خاکستری،مثل یک کرمِ شب تاب از وسط نصف شده،زندگی می کنم. نیمِ دیگرِ سال را مثلِ آناستازیا،دخترِ تزار(نیکلای دوم) روزگار می گذرانم،همان قدر وحشی،همان قدر بی انگار،همان قدر بی پروا... توی یک کوله پشتیِ پر از پاستیل های نازنازی،پر از حیات،پر از شعرُ نستعلیق،مثلِ یک پروانه ی از وسط نصف نشده،زندگی می کنم. ... طبقِ بررسی هایِ مو شکافانه ای اینجانب،برای اینکه دانسته شود این دوگانگی،این تضادِ فاحشِ بی هنگام،ریشه در کدام پدیده های اینجهانی ام دارد،نتیجه این شد: بی تفاوتی. این واژه به ظاهر یک واژه ی سبک و بی مغز به نظر می آید،بر وزن مثلا بی مسقطی!! تا این حد.اما این واژه می تواند یک کرمِ شب تابِ از وسطِ نصف شدهِ مسلولِ عفونی را،به یک پروانه مبدل سازد. ... اصلا یک نصیحتِ خواهرانه از من به شما: اگر در زندگیِ شخصی تان،عزیزانی دارید که بی نهایت از شما متنفر هستند،یا بی نهایت دوستتان دارند،ازیشان ساده نگذرید.اما اگر عزیزی،نسبت به شما بی تفاوت بود،این مجوز هم اکنون از من به شما صادر،که:سریعا به فکرِ جور کردنِ یک اسلحه به اضافه ی یک صدا خفه کن باشید. ما دردِ این زخم را کشیده ایم.گاهی خالقمان،ما را بی هیچ سبب از بندِ اسارت خویش می رهاند و خیلی مهربانانه حالی مان می کند: AS YOUR MAKER I RELEASE YOU  و اینگونه است که از وسط نصف می گردیم. اما این روند،روی خوبی هم دارد: وقتی که آن خالق،زبانِ انگلیسیُ فرانسوی را می گذارد کنارُ به زبانِ خودم می گوید: خوبی دیگه؟ و اینگونه است که پروانه می شویم...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا