ممکن است من شاهزاده ام را پیدا کنم،اما پدرم همیشه پادشاه من خواهد ماند.

۱۸ مطلب در دی ۱۳۹۲ ثبت شده است

من در هویت قرمیطافسکی

بر اثرِ تحصیل در آن دارالعلمِ عظیم،و گیر کردنِ مزه ی لذیذش لای دندان هایمان،به شدت خویشتن را در هویت یکی از شخصیت های فرعیِ انیمیشنِ عصرِ یخبندان می بینیم. شخصیتی که زیاد به چشم نمی آمد و ما نیز از طریقِ کیاستِ بابا پی به وجودِ مبارکِ این شخصیت بردیم. ... به دلیلِ منقرض شدنِ تمامیِ آن حیواناتِ عزیز،مجبور شدیم اسمی از خودمان بسازیم و بر وجودِ ایشان درج کنیم:قرمیطافسکی. قرمیطافسکی: شخصیتِ جالبی بود.وقتی که یخ ها در معرضِ آب شدن بود و حیاتِ تمام ساکنینِ آن منطقه داشت دچارِ اختلال می گردید،دوستانِ این جنابِ قرمیطافسکی به منزلش رفتند تا به وی خبر بدهند که می خواهیم از این سرزمین رخت بر بندیمُ در سرزمین بهتری اقامت گزینیم.شما هم با ما بیایید تا برویم،ایشان فرمودند که:"من همین جا به دنیا اومدمُ همین جام می میرم!!" و در منزلِ مبارک بر صورت مراجعین کوبیدند. طبقِ جریاناتِ داستان که زیاد هم در خاطرم روشن نیست،گویا بلاخره ایشان راضی شده بودند که همراهِ بقیه بروندُ بر جایِ دیگر منزل گزینند. در آخرِ داستان،که گویا آن سرزمینِ قبلی شان درست گردیده بود و اوضاع برای زندگیِ دوباره اندکی مطلوب می نمود،دوباره جمیعِ حیوانات تصمیم گرفتند که به همان سرزمینِ پیشینِ خویش بازگردند و به همان زندگیِ قدیمشان مشغول گردند... این آقایِ قرمیطافسکی هم که خب،طبعا در آن سرزمینِ جدید منزلی داشت،باز هم موردِ لطفِ دوستان قرار گرفت و باز هم همان عملیاتِ درخواستِ نقل مکان بر وی تقریر گردید. ایشان فرمودند:"من اومدم اینجا،از اینجا جُمم نمی خورم،اینجا خونه ی منه،همینجام می میرم"و باز هم درِ منزلِ مبارک بر صورت دوستان کوفتند... حالا دیگر فرآیندهای تطبیقِ این شخصیتِ عمیق،و عنیق را بر شخصیتِ بنده ی حقیر را می گذارم بر عهده ی خودتان...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

من در هویت قرمیطافسکی

بر اثرِ تحصیل در آن دارالعلمِ عظیم،و گیر کردنِ مزه ی لذیذش لای دندان هایمان،به شدت خویشتن را در هویت یکی از شخصیت های فرعیِ انیمیشنِ عصرِ یخبندان می بینیم. شخصیتی که زیاد به چشم نمی آمد و ما نیز از طریقِ کیاستِ بابا پی به وجودِ مبارکِ این شخصیت بردیم. ... به دلیلِ منقرض شدنِ تمامیِ آن حیواناتِ عزیز،مجبور شدیم اسمی از خودمان بسازیم و بر وجودِ ایشان درج کنیم:قرمیطافسکی. قرمیطافسکی: شخصیتِ جالبی بود.وقتی که یخ ها در معرضِ آب شدن بود و حیاتِ تمام ساکنینِ آن منطقه داشت دچارِ اختلال می گردید،دوستانِ این جنابِ قرمیطافسکی به منزلش رفتند تا به وی خبر بدهند که می خواهیم از این سرزمین رخت بر بندیمُ در سرزمین بهتری اقامت گزینیم.شما هم با ما بیایید تا برویم،ایشان فرمودند که:"من همین جا به دنیا اومدمُ همین جام می میرم!!" و در منزلِ مبارک بر صورت مراجعین کوبیدند. طبقِ جریاناتِ داستان که زیاد هم در خاطرم روشن نیست،گویا بلاخره ایشان راضی شده بودند که همراهِ بقیه بروندُ بر جایِ دیگر منزل گزینند. در آخرِ داستان،که گویا آن سرزمینِ قبلی شان درست گردیده بود و اوضاع برای زندگیِ دوباره اندکی مطلوب می نمود،دوباره جمیعِ حیوانات تصمیم گرفتند که به همان سرزمینِ پیشینِ خویش بازگردند و به همان زندگیِ قدیمشان مشغول گردند... این آقایِ قرمیطافسکی هم که خب،طبعا در آن سرزمینِ جدید منزلی داشت،باز هم موردِ لطفِ دوستان قرار گرفت و باز هم همان عملیاتِ درخواستِ نقل مکان بر وی تقریر گردید. ایشان فرمودند:"من اومدم اینجا،از اینجا جُمم نمی خورم،اینجا خونه ی منه،همینجام می میرم"و باز هم درِ منزلِ مبارک بر صورت دوستان کوفتند... حالا دیگر فرآیندهای تطبیقِ این شخصیتِ عمیق،و عنیق را بر شخصیتِ بنده ی حقیر را می گذارم بر عهده ی خودتان...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

((آنچه بگذشت نمی آید باز))

و در همین امروزِ امروز،برداشتیمُ نخُ کلاف هایمان را از آن دارالعلمِ عظیم جمع کردیمُ گذاشتیم زیرِ بغلمان و آمدیم خانه.تا همین ثانیه ی جاری هم اصلا حالیمان نبود که چه حادثه ای رخ داده. ... آخر تمام شدنِ یک ترمِ سردِ خشن چقدر می تواند به اندازه ای مهم باشد که با عنوان "حادثه" شناخته گردد؟! چقدر؟! مگر چند نفر در این دنیا برایشان مهم است که ترم تمام شده؟! بر فرض هم که مهم باشد...آخرش که چه؟! ... تا مدت های مدیدی دچار توهماتِ عمیقی شده بودم که شاید نتوانم لحظه های رفته را باز گردانم،اما می توانم شرایطِ همان لحظه را فراهم آورم و دوباره خویشتن را در همان لحظه بیابم.اما طبقِ یک اصلِ نیمه علمی،که می گوید:"ماهی تو یه آب دو بار نمی تونه شنا کنه"،تمام توهماتم فرو پاشید.شرحِ این اصل مفصل است...عصاره اش همین است که یاد گرفتیم:ماهی تو یه آب دوبار نمی تونه شنا کنه چون نه آب اون آبه،و نه ماهی اون ماهی. بر طبقِ همین اصل،چیزی در درونم می غُلد که می گوید:انسان ها چطور می توانند اجازه دهند لحظه های خوبِ زندگی شان همین طور بگذرندُ بروندُ در حالیکه می دانند این لحظه ها هیچ وقت بر نمی گردند و باز سازی و بازآفرینیِ آن لحظه ها هم عبث ترین کارِ ممکن است؟! بیخود نیست که محمود دولت آبادی می گوید:"احساس می کنم روز به روز زندگی می کنم،حتی ساعت به ساعت.احساس اینکه زمان لحظه به لحظه دارد زندگی ام را می قاپد و من هیچ علاجی نمی توانم بکنم دچار انزجارم می کند" دیگر چه متنی،چه نوشته ای،چه دستخطی در دنیا هست که تا این حد گویایِ این روزهای من باشد؟! واقعا چه علاجی می توان کرد؟! ... ترم تمام شده...و بحرانی که با من است اینست که چگونه،و با چه سیستمی این ترم ها همین جور فرتُ فرت تمام می شوند؟! با چه سیستمی تابستانِ لذیذِ نوزده سالگی مان یکهو سر از وسطِ بیابان در می آورد؟!اصلا با چه حقی،بدونِ هیچ مقدمه ای،از درِ یخچالِ خانه ی مادر بزرگ،خودمان را در ساختمان های اداریِ اعصاب خرد کن می بینیم؟! ترم تمام شده...و من همچنان به آن چهار شکلات توفیس جوری می نگرم که انگار دیگر لازم نیست خودم را به زحمت بیندازم که زندگی را برگردانم...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

((آنچه بگذشت نمی آید باز))

و در همین امروزِ امروز،برداشتیمُ نخُ کلاف هایمان را از آن دارالعلمِ عظیم جمع کردیمُ گذاشتیم زیرِ بغلمان و آمدیم خانه.تا همین ثانیه ی جاری هم اصلا حالیمان نبود که چه حادثه ای رخ داده. ... آخر تمام شدنِ یک ترمِ سردِ خشن چقدر می تواند به اندازه ای مهم باشد که با عنوان "حادثه" شناخته گردد؟! چقدر؟! مگر چند نفر در این دنیا برایشان مهم است که ترم تمام شده؟! بر فرض هم که مهم باشد...آخرش که چه؟! ... تا مدت های مدیدی دچار توهماتِ عمیقی شده بودم که شاید نتوانم لحظه های رفته را باز گردانم،اما می توانم شرایطِ همان لحظه را فراهم آورم و دوباره خویشتن را در همان لحظه بیابم.اما طبقِ یک اصلِ نیمه علمی،که می گوید:"ماهی تو یه آب دو بار نمی تونه شنا کنه"،تمام توهماتم فرو پاشید.شرحِ این اصل مفصل است...عصاره اش همین است که یاد گرفتیم:ماهی تو یه آب دوبار نمی تونه شنا کنه چون نه آب اون آبه،و نه ماهی اون ماهی. بر طبقِ همین اصل،چیزی در درونم می غُلد که می گوید:انسان ها چطور می توانند اجازه دهند لحظه های خوبِ زندگی شان همین طور بگذرندُ بروندُ در حالیکه می دانند این لحظه ها هیچ وقت بر نمی گردند و باز سازی و بازآفرینیِ آن لحظه ها هم عبث ترین کارِ ممکن است؟! بیخود نیست که محمود دولت آبادی می گوید:"احساس می کنم روز به روز زندگی می کنم،حتی ساعت به ساعت.احساس اینکه زمان لحظه به لحظه دارد زندگی ام را می قاپد و من هیچ علاجی نمی توانم بکنم دچار انزجارم می کند" دیگر چه متنی،چه نوشته ای،چه دستخطی در دنیا هست که تا این حد گویایِ این روزهای من باشد؟! واقعا چه علاجی می توان کرد؟! ... ترم تمام شده...و بحرانی که با من است اینست که چگونه،و با چه سیستمی این ترم ها همین جور فرتُ فرت تمام می شوند؟! با چه سیستمی تابستانِ لذیذِ نوزده سالگی مان یکهو سر از وسطِ بیابان در می آورد؟!اصلا با چه حقی،بدونِ هیچ مقدمه ای،از درِ یخچالِ خانه ی مادر بزرگ،خودمان را در ساختمان های اداریِ اعصاب خرد کن می بینیم؟! ترم تمام شده...و من همچنان به آن چهار شکلات توفیس جوری می نگرم که انگار دیگر لازم نیست خودم را به زحمت بیندازم که زندگی را برگردانم...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

((چه چیز پلکِ تو را می فشرد؟))

خیلی وقت پیش...این که می گویم خیلی وقت پیش،بر میگردد به قبل از زمانی که عزمِ چمدان بستن کرده بودم...،همان موقع ها،در همان شب هایی که به قدرِ این شب ها سردُ تاریک نبود،آرزویی کرده بودم.آرزو کرده بودم یک عمر،برای یک نفر،مثل باد بگذرد...برایش از خدا خواسته بودم که به طرفة العینی هشت سال از عمرش را،به قول فردوسی:به قدرِ رسیدنِ بویی به مغز،دود کند.یا حداقل با یک سوزنِ بی حسیِ کرخت کننده،یک جوری سر و تهِ این دوران را هم بیاورد.اما نمی شود...گاهی زندگی کردن در یک روز،خیلی سخت تر است از زندگی کردن در صد سال... میدانی؟! زیاد حسِ قشنگی نیست که ناردانه ات،درست آن طرفِ دیوارِ تو،بنشیندُ دورِ روزهایِ بدونِ سوزنِ بی حسی اش را با پاپیون و گل های ریز و درشت تزیین کند. من،خودم،به شخصه،فکر می کنم حدود سی و پنج درصد از زندگی ام با تزریقِ سوزن های بی حسی،کرخت شده.کرختی ای که آدم را فلج می کند نه،کرختی ای که نمی شود دیگر روی سنگ ها و صخره ها و فراز و نشیب های مزخرفِ زندگی غلت زد و باید عینِ یک تکه کاغذِ بی خط،روی آب،شناور بود.به این می گویند زندگی کردن به صورت افقی(در مقابل عمودی). بارها و بارها وقتی که در خویشتن نظر افکنده بودمُ دیده بودم وَه که چقدر به درجه ی بالایی از بیکاری رسیده ام،که نشسته ام راجع به مقوله های کاملا چرت زندگی فکر می کنم،سرنگ را پر کرده،و بر رگِ تپنده ی روحم تزریق کرده بودمُ از عالم ناسوت،به عالم لاهوت رفته بودم.یا در مواردِ خیلی حادّش،خودم را هول داده بودم سمتِ وادیِ احمقانه اندیشی ها و دیوانه زیستی ها.خیلی هم جواب داده بود و یک عالمه از مسائل ناگشودنیِ زندگی،از بس کم آورده بودند،خود به خود وا رفته بودندُ تازه در برابرم دولا راست هم می شدند. اما اوجِ بدبختی اینجاست که مانندِ یک آشپزِ ذوقیِ خوشحال،که فقط یک بار می تواند یک غذای لذیذ،آن هم فقط به قدرِ گنجایشِ شکمِ 4 نفر،سرِ هم کندُ دیگر روزِ بعدش نمی تواند آن غذا را با همان سبکُ سیاق درست کند،تو فقط می توانی خودت را بی حس کنی،یعنی آنقدر در این حرفه خبره نگشته ای که بتوانی در عینِ بی وزنیِ خود،دیگری را هم به ضیافتِ بی وزنیِ خود دعوت کنی.فکر کن نار دانه ات،دارد با همان روحیه ی عقرب خوییِ مغرور و سلطه خواهی و عزلت انگاری اش،با یک هشت سالِ هشت پا صفتِ هشت خوانی،به صورتِ کاملا حل نشده،دستُ پنجه نرم می کندُ تو این طرفِ دیوار نشسته ای و تا سه بعدِ نصفه شب بیداریُ داری مُرید شدنت را با کائنات و بچه ها(حسام الدین چلبی،اسرافیل،گوسفندِ اون یارو سامری،مهندس هدهد،کرمِ هفتواد،رابعه بنت کعب و...)جشن می گیری. گرچه،در این بی خویشی و در این حالتِ بی هوشی،باز هم انگار کسی از آن پایین،نخت را می کشد و دور قرقره می چرخاند که کافیست... بیچاره گیِ من و تو همین است ناردانه.یک فضایِ سنگین،سایه ی سنگینِ یک پدیده ی هورمونی،نه من را از آن بالا می کشاند پایین،نه می گذارد تو بر روحیه ی عقرب خویی ات غلبه یابی و بر نخِ من چنگ بزنی تا تو را هم بی حس کنم ناردانه ی من. یا نخواستی،یا نتوانستم... حتی میشد اگر حوصله ات از صداهای گوسفندِ سامری،یا شیپورِ اسرافیل سر رفت،تو را در بر بگیرم و ببرمت در طبقه ی مخصوصِ خودت...لباسِ آبی آلیس را تنت کنم و بنشانمت کنارِ مادربزرگِ آناستازیا تا برایت آن جعبه جواهر را کوک کند و آناستازیا برایت بخواند،هفت کوتوله دورت بگردند و گنجشک های سیندرلا برایت تاج گل درست کنند،اسبِ سفیدِ تک شاخ دماغش را بمالد به موهایت و تو بخندی،گربه های ملوسِ اشرافی توی دامن تو بنشینند و نازشان کنی،پسرِ جنگل برایت موز پوست بکند،شنل قرمزی به تو حسودی کند،راتوتیل برایت غذاهای خوشمزه درست کند،باربی ها ناخن هایت را لاک بزنند و من هم فقط توی چهارچوبِ در بایستم و خنده هایت را تماشا کنم و گوسفندِ سامری را به سکوت دعوت کنم... اما نمی دانم چند تا آلیس و چند تا کلید و چند تا درِ کوچک و بزرگ باید باشندُ باز شوند تا به من گره بخوریُ بی حس شوی.نه فقط این هشت سالِ لعنتی،تا وقتی که شقایق هست. . .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

((چه چیز پلکِ تو را می فشرد؟))

خیلی وقت پیش...این که می گویم خیلی وقت پیش،بر میگردد به قبل از زمانی که عزمِ چمدان بستن کرده بودم...،همان موقع ها،در همان شب هایی که به قدرِ این شب ها سردُ تاریک نبود،آرزویی کرده بودم.آرزو کرده بودم یک عمر،برای یک نفر،مثل باد بگذرد...برایش از خدا خواسته بودم که به طرفة العینی هشت سال از عمرش را،به قول فردوسی:به قدرِ رسیدنِ بویی به مغز،دود کند.یا حداقل با یک سوزنِ بی حسیِ کرخت کننده،یک جوری سر و تهِ این دوران را هم بیاورد.اما نمی شود...گاهی زندگی کردن در یک روز،خیلی سخت تر است از زندگی کردن در صد سال... میدانی؟! زیاد حسِ قشنگی نیست که ناردانه ات،درست آن طرفِ دیوارِ تو،بنشیندُ دورِ روزهایِ بدونِ سوزنِ بی حسی اش را با پاپیون و گل های ریز و درشت تزیین کند. من،خودم،به شخصه،فکر می کنم حدود سی و پنج درصد از زندگی ام با تزریقِ سوزن های بی حسی،کرخت شده.کرختی ای که آدم را فلج می کند نه،کرختی ای که نمی شود دیگر روی سنگ ها و صخره ها و فراز و نشیب های مزخرفِ زندگی غلت زد و باید عینِ یک تکه کاغذِ بی خط،روی آب،شناور بود.به این می گویند زندگی کردن به صورت افقی(در مقابل عمودی). بارها و بارها وقتی که در خویشتن نظر افکنده بودمُ دیده بودم وَه که چقدر به درجه ی بالایی از بیکاری رسیده ام،که نشسته ام راجع به مقوله های کاملا چرت زندگی فکر می کنم،سرنگ را پر کرده،و بر رگِ تپنده ی روحم تزریق کرده بودمُ از عالم ناسوت،به عالم لاهوت رفته بودم.یا در مواردِ خیلی حادّش،خودم را هول داده بودم سمتِ وادیِ احمقانه اندیشی ها و دیوانه زیستی ها.خیلی هم جواب داده بود و یک عالمه از مسائل ناگشودنیِ زندگی،از بس کم آورده بودند،خود به خود وا رفته بودندُ تازه در برابرم دولا راست هم می شدند. اما اوجِ بدبختی اینجاست که مانندِ یک آشپزِ ذوقیِ خوشحال،که فقط یک بار می تواند یک غذای لذیذ،آن هم فقط به قدرِ گنجایشِ شکمِ 4 نفر،سرِ هم کندُ دیگر روزِ بعدش نمی تواند آن غذا را با همان سبکُ سیاق درست کند،تو فقط می توانی خودت را بی حس کنی،یعنی آنقدر در این حرفه خبره نگشته ای که بتوانی در عینِ بی وزنیِ خود،دیگری را هم به ضیافتِ بی وزنیِ خود دعوت کنی.فکر کن نار دانه ات،دارد با همان روحیه ی عقرب خوییِ مغرور و سلطه خواهی و عزلت انگاری اش،با یک هشت سالِ هشت پا صفتِ هشت خوانی،به صورتِ کاملا حل نشده،دستُ پنجه نرم می کندُ تو این طرفِ دیوار نشسته ای و تا سه بعدِ نصفه شب بیداریُ داری مُرید شدنت را با کائنات و بچه ها(حسام الدین چلبی،اسرافیل،گوسفندِ اون یارو سامری،مهندس هدهد،کرمِ هفتواد،رابعه بنت کعب و...)جشن می گیری. گرچه،در این بی خویشی و در این حالتِ بی هوشی،باز هم انگار کسی از آن پایین،نخت را می کشد و دور قرقره می چرخاند که کافیست... بیچاره گیِ من و تو همین است ناردانه.یک فضایِ سنگین،سایه ی سنگینِ یک پدیده ی هورمونی،نه من را از آن بالا می کشاند پایین،نه می گذارد تو بر روحیه ی عقرب خویی ات غلبه یابی و بر نخِ من چنگ بزنی تا تو را هم بی حس کنم ناردانه ی من. یا نخواستی،یا نتوانستم... حتی میشد اگر حوصله ات از صداهای گوسفندِ سامری،یا شیپورِ اسرافیل سر رفت،تو را در بر بگیرم و ببرمت در طبقه ی مخصوصِ خودت...لباسِ آبی آلیس را تنت کنم و بنشانمت کنارِ مادربزرگِ آناستازیا تا برایت آن جعبه جواهر را کوک کند و آناستازیا برایت بخواند،هفت کوتوله دورت بگردند و گنجشک های سیندرلا برایت تاج گل درست کنند،اسبِ سفیدِ تک شاخ دماغش را بمالد به موهایت و تو بخندی،گربه های ملوسِ اشرافی توی دامن تو بنشینند و نازشان کنی،پسرِ جنگل برایت موز پوست بکند،شنل قرمزی به تو حسودی کند،راتوتیل برایت غذاهای خوشمزه درست کند،باربی ها ناخن هایت را لاک بزنند و من هم فقط توی چهارچوبِ در بایستم و خنده هایت را تماشا کنم و گوسفندِ سامری را به سکوت دعوت کنم... اما نمی دانم چند تا آلیس و چند تا کلید و چند تا درِ کوچک و بزرگ باید باشندُ باز شوند تا به من گره بخوریُ بی حس شوی.نه فقط این هشت سالِ لعنتی،تا وقتی که شقایق هست. . .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

"آنکه ناپیداست،از ما کم مباد"

بعضی از ورطه های زندگی را باید گذاشت توی یک کروشه ی صورتیِ پررنگ.مثلا یک قطعه ی بیستُ پنجِ آذری و یکِ دی ای. در حد فاصلِ آن بیستُ پنجِ آذر،تا این اولِ دی،روزگارِ زاید الوصفی را از سر گذراندم. در این چند روزه،روحِ عزیزم یک دم مرا ول ننمود و حتی در آن موتِ اصغرک های بی موقع هم لای گردن و بناگوش،می لولید.برای اینکه دمِ دست باشد...آخر می دانید؟! آدم توی روزهای مهمِ زندگی اش بیشتر از هرچیز،به یک روحِ با "معرفت" نیاز دارد تا بتواند خویشتن را با آن تنظیم،و جمعُ جور کند.یک روحی که آنقدر شعورش برسد که قواعدِ انفصالُ اتصالِ به بدن را به خوبی بلد باشد و از آن واجب تر،وقتِ آن اتصال،و وقتِ آن انفصال را به درستی "بداند". گذشته از روح،جسم هم در این بین،در خورِ یک تقدیر هست.هیچ یک از انگشتان بر لبه ی تیغ صفتِ کاغذهای جزوه ها کشیده نشد،و هیچ یک از سلول های مغز،برای بلعیدن اطلاعات،جا نزدند،همچنین هیچ یک از مهره های گردن روی سطوحِ غضروفیِ یکدیگر نلغزیدند و صداهای ناهنجار تولید ننمودندُ هیچ یک از رگ های ناحیه ی مُچ، دچار انقباض نگشت و انصافا تمامی دست اندر کاران سنگِ تمام گذاشتند تا بنده به تکمیل و تقویتِ قوایِ علمانی ام،از دریچه ی ریاضت هاُ عزلت ها بپردازم. شیر نسکافه هایی که توی بی انعکاسی های شبانه ام برای خویش درست می کردم تا سرِ پا بمانم،بی اندازه به قول بابا "میزون" بودُ بی اندازه خوشمزه و کارساز ...راپونزل شده بودم.آن راپونزلِ بی استعدادُ خنگی که ناآگاهانه با یک قلم،کرامت های ترگل ورگل از خویشتن بروز می داد. صبح ها که از موتِ اصغر فارغ می گشتم،آغشته به سرگشتگی بودم.آغشته به حیرانی.یقه ی روحم را می گرفتم و سرش جیغ می زدم که چرا انقدر صبح ها دیر می جبند؟! تا من و اون می خواستیم با هم هماهنگ باشیم ظهر می شد و وقت،فوت... بعضی وقت ها که دیگر نمی توانستم جوششِ درونیِ خویشتن را تحتِ کنترل و نظارتِ خود بگیرم،با یک حرکتِ تخصصی،با آن سمندِ کوه شکن،می جهیدم در آن دنیایِ مجازی که خوراکش پرت کردن حواسِ آدم هاست،از آنچه که باید بشود... دنبالِ این شعرِ سهراب می گشتم...اما نبود...الان یافتمش: خواهم آمد، بادبادک ها،به هوا خواهم برد. گلدان ها،آب خواهم داد.   روزگارِ سنگینُ سلیسی بود...مثل روزگاری بود که هیچ گاه خودم را در آن نیافته بودم.روزگارِ عجیبی بود.تماما شورُ شرر بود،تماما حس بود،تماما پویایی بود...بگذارید اینگونه ملموسش کنم:فرض کنید یک رضا یزدانی با آن صدای اهورایی،نشسته روی غضروفِ صورتیِ میانِ گوشتان و هی توی درونی ترین لحظه هایتان می خواند: انگار یه دنیا فقط واسه تو آواز می خونده...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

"آنکه ناپیداست،از ما کم مباد"

بعضی از ورطه های زندگی را باید گذاشت توی یک کروشه ی صورتیِ پررنگ.مثلا یک قطعه ی بیستُ پنجِ آذری و یکِ دی ای. در حد فاصلِ آن بیستُ پنجِ آذر،تا این اولِ دی،روزگارِ زاید الوصفی را از سر گذراندم. در این چند روزه،روحِ عزیزم یک دم مرا ول ننمود و حتی در آن موتِ اصغرک های بی موقع هم لای گردن و بناگوش،می لولید.برای اینکه دمِ دست باشد...آخر می دانید؟! آدم توی روزهای مهمِ زندگی اش بیشتر از هرچیز،به یک روحِ با "معرفت" نیاز دارد تا بتواند خویشتن را با آن تنظیم،و جمعُ جور کند.یک روحی که آنقدر شعورش برسد که قواعدِ انفصالُ اتصالِ به بدن را به خوبی بلد باشد و از آن واجب تر،وقتِ آن اتصال،و وقتِ آن انفصال را به درستی "بداند". گذشته از روح،جسم هم در این بین،در خورِ یک تقدیر هست.هیچ یک از انگشتان بر لبه ی تیغ صفتِ کاغذهای جزوه ها کشیده نشد،و هیچ یک از سلول های مغز،برای بلعیدن اطلاعات،جا نزدند،همچنین هیچ یک از مهره های گردن روی سطوحِ غضروفیِ یکدیگر نلغزیدند و صداهای ناهنجار تولید ننمودندُ هیچ یک از رگ های ناحیه ی مُچ، دچار انقباض نگشت و انصافا تمامی دست اندر کاران سنگِ تمام گذاشتند تا بنده به تکمیل و تقویتِ قوایِ علمانی ام،از دریچه ی ریاضت هاُ عزلت ها بپردازم. شیر نسکافه هایی که توی بی انعکاسی های شبانه ام برای خویش درست می کردم تا سرِ پا بمانم،بی اندازه به قول بابا "میزون" بودُ بی اندازه خوشمزه و کارساز ...راپونزل شده بودم.آن راپونزلِ بی استعدادُ خنگی که ناآگاهانه با یک قلم،کرامت های ترگل ورگل از خویشتن بروز می داد. صبح ها که از موتِ اصغر فارغ می گشتم،آغشته به سرگشتگی بودم.آغشته به حیرانی.یقه ی روحم را می گرفتم و سرش جیغ می زدم که چرا انقدر صبح ها دیر می جبند؟! تا من و اون می خواستیم با هم هماهنگ باشیم ظهر می شد و وقت،فوت... بعضی وقت ها که دیگر نمی توانستم جوششِ درونیِ خویشتن را تحتِ کنترل و نظارتِ خود بگیرم،با یک حرکتِ تخصصی،با آن سمندِ کوه شکن،می جهیدم در آن دنیایِ مجازی که خوراکش پرت کردن حواسِ آدم هاست،از آنچه که باید بشود... دنبالِ این شعرِ سهراب می گشتم...اما نبود...الان یافتمش: خواهم آمد، بادبادک ها،به هوا خواهم برد. گلدان ها،آب خواهم داد.   روزگارِ سنگینُ سلیسی بود...مثل روزگاری بود که هیچ گاه خودم را در آن نیافته بودم.روزگارِ عجیبی بود.تماما شورُ شرر بود،تماما حس بود،تماما پویایی بود...بگذارید اینگونه ملموسش کنم:فرض کنید یک رضا یزدانی با آن صدای اهورایی،نشسته روی غضروفِ صورتیِ میانِ گوشتان و هی توی درونی ترین لحظه هایتان می خواند: انگار یه دنیا فقط واسه تو آواز می خونده...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا