ممکن است من شاهزاده ام را پیدا کنم،اما پدرم همیشه پادشاه من خواهد ماند.

۲۰ مطلب در آبان ۱۳۹۲ ثبت شده است

جامِ جهان بین

سرزنشم نکن می دانم شرطی شده ام این روزها در آینه از مردمک چشم هایم هم رو می گیرم ((نرگس باقری)) یک جورهایی تکلیفمان با این خودِ بیخودی الوجودمان روشن نبود.و این وحشتناک بود.به خصوص اینکه از صبح تا شب باید با یک سری رگ های ریزِ آبکی سرُ کله میزدیم... چندین صبح بود که شروعش برایم حکمِ خواب های پر تشویشِ دم اذان مغرب را داشت،و به تبع همین حکم،سیستمِ زمان بندیِ رشته های الکترونی-عصبی ام دچار اختلالاتِ عمیقی گشته بود.یک جورهایی در اندرونِ خود حس می کردم لاک پشت شده ام،یا مثالِ بارزترش...به نوشته ی میم.صاد:کرگدنِ نازک دلِ پیر... به هر حال،یک روز با شدت و جدیتِ هرچه تمامتر بر آن شدم تا سریعا از این پوزیشنِ خطرآفرین رهایی یابم.با وجودِ اینکه به جز دو گزینه ی گرگ،و گرگ،دیگر هیچ گزینه ای پیشِ پایم نبود،به ناچار گرگ را برگزیدم و شروع کردم به رنگ آمیزیِ جوارحم. کمی روی عضوِ دیدگانم کار کردم.همان جامِ جهان بینم.چرا که بر اثرِ همان عارضه ی بی موقعِِ "خود لاک پشت پنداری" یک عالمه جمله ی فلسفیِ ثقیل المفهوم،از همان هایی که تمام حرفشان این است که:دیدت را عوض کن،اندیشه ات را عوض کن،بنابراین جهانت نیز عوض خواهد شد و...توی مغزم چپانده بودمُ خب طبعا خویشتن را غرقه ی این بحرِ نابِ معانی می دیدمُ بنابراین تفاسیر،دیدگانم را کمی پُر کردم.سیاهِ سیاه.سیاه تر از آنچه که بود.و دقیقه های متمادی ای در انتظارِ نتیجه ی نورانی اش نشستمُ سعی کردم به هیچ نقطه ای خیره نشوم. بعد از چند ساعت جواب داد.نورِ دیدگانم ازدیاد گشتُ شکلِ فیزیکیِ روحم هم همانی شد که میبایست میشد.بلاخره گرگ شدم. ... ای کاش این جامِ جهان بین،به این زودی ها اعتبارش تمام نشودُ هیچ وقت هم به یادم نیاورد که چند ماه است که مردمک چشم هایم روی هیچ کدام از آدم هایی که به مدت دو سال لوسم کردندُ توی راهی که هنوز نرفته بودم جا مانده اند،نلغزیده...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

جامِ جهان بین

سرزنشم نکن می دانم شرطی شده ام این روزها در آینه از مردمک چشم هایم هم رو می گیرم ((نرگس باقری)) یک جورهایی تکلیفمان با این خودِ بیخودی الوجودمان روشن نبود.و این وحشتناک بود.به خصوص اینکه از صبح تا شب باید با یک سری رگ های ریزِ آبکی سرُ کله میزدیم... چندین صبح بود که شروعش برایم حکمِ خواب های پر تشویشِ دم اذان مغرب را داشت،و به تبع همین حکم،سیستمِ زمان بندیِ رشته های الکترونی-عصبی ام دچار اختلالاتِ عمیقی گشته بود.یک جورهایی در اندرونِ خود حس می کردم لاک پشت شده ام،یا مثالِ بارزترش...به نوشته ی میم.صاد:کرگدنِ نازک دلِ پیر... به هر حال،یک روز با شدت و جدیتِ هرچه تمامتر بر آن شدم تا سریعا از این پوزیشنِ خطرآفرین رهایی یابم.با وجودِ اینکه به جز دو گزینه ی گرگ،و گرگ،دیگر هیچ گزینه ای پیشِ پایم نبود،به ناچار گرگ را برگزیدم و شروع کردم به رنگ آمیزیِ جوارحم. کمی روی عضوِ دیدگانم کار کردم.همان جامِ جهان بینم.چرا که بر اثرِ همان عارضه ی بی موقعِِ "خود لاک پشت پنداری" یک عالمه جمله ی فلسفیِ ثقیل المفهوم،از همان هایی که تمام حرفشان این است که:دیدت را عوض کن،اندیشه ات را عوض کن،بنابراین جهانت نیز عوض خواهد شد و...توی مغزم چپانده بودمُ خب طبعا خویشتن را غرقه ی این بحرِ نابِ معانی می دیدمُ بنابراین تفاسیر،دیدگانم را کمی پُر کردم.سیاهِ سیاه.سیاه تر از آنچه که بود.و دقیقه های متمادی ای در انتظارِ نتیجه ی نورانی اش نشستمُ سعی کردم به هیچ نقطه ای خیره نشوم. بعد از چند ساعت جواب داد.نورِ دیدگانم ازدیاد گشتُ شکلِ فیزیکیِ روحم هم همانی شد که میبایست میشد.بلاخره گرگ شدم. ... ای کاش این جامِ جهان بین،به این زودی ها اعتبارش تمام نشودُ هیچ وقت هم به یادم نیاورد که چند ماه است که مردمک چشم هایم روی هیچ کدام از آدم هایی که به مدت دو سال لوسم کردندُ توی راهی که هنوز نرفته بودم جا مانده اند،نلغزیده...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

بیخود نیس بهت میگن خدا

آدم یک وقت هایی دلش می خواهد شنبه هایش اسطوره ای باشد دیگر...یعنی گاهی توی دلِ آدم ولوله می افتد که سر فرو کند توی درِ کمدِ نارنیاییُ از مسیرِ حلقوم،واردِ شخصیتِ "سارا"ی  اعصاب خاکشیر کنِ بچگی هایش شود،یا دلش می خواهد با موهای ژولیده دست به کمر بایستد بالای سر آن دفترِ آبیِ مهدکودکی که هرچه تعریفُ تمجیدِ والدینی درش بود با زورُ نهایتِ رعایتِ آیینِ نگارش و ویرایش دیکته شده بودُ دفتر را هم یادش میرفت ببرد تازه!! آدم یکهو به سرش می زند که مثل همان اعصاب خاکشیر کنِ دهه ی هفتاد،ساعت 9 شانه به زلفانش بزند،ساعت 9 و ربع،مسواک بزند و ساعت 9 و نیم برود بخوابد و مامانش بیایدُ روی پیکرِ نیمچه اش،یک لحافِ گل گلی را تا بیخِ گلویش بکشد و از گونه های گلگونِ فرزندش ماچی بخورد و خلاصه همین مراسمِ خوشمزه ای که اکثرا توی نوستالژی هایمان ردی از ایشان داریم،نیز اجرا گرددُ صبحش هم با کشُ قوسِ خاصِ پلنگ صورتی ای،و دمپایی های کله پاندایی شروع شود.....حالا این خواهش های بیجای دل کجاُ خشک شدنِ جامه های عمل توی این سرمای دلگزا کجا...!!باری،تمام آن تصاویرِ کذایی را چیدم که بگویم هیچ شبی،حتی خاطره ی حمله حیوانی بر من،لرزه بر اندامم نیفکنده بودُ به خوابُ آسایشم خللی وارد نساخته بود،تــا همین شب گذشته.بی تنفس،برای دفعِ معضلِ اطناب،می خواهم بگویم که آن جمعه شبمان که وصل بود به این شنبه ی اسطوره ای،کار از قبضه ی لحافُ بوسه ی مامان گذشته بودُ تا صبح در قبضه ی خفیف ترینِ بی وجود ترین مخلوقِ خدا بودیم:پشه ای ملعون و سمج که هر بیست دقیقه یک بار قاچی از کالبدمان میزدُ به طریقتِ شاپرک ها،هی می رفتُ هی می آمد!!و بی اغراق نیست اگر بگویم من بعد،شب هایم را به سبکُ سیاقِ رستمی می گذرانمُ با همان جوشنُ گوپالُ گرزم(که عبارت است از چادری که در واقع خیمه ام است و پمادِ مخصوصِ نیشِ حشراتمُ بوف باف(اسمِ عربیِ همان پیف پاف))سر بر بالینِ معرفت می گذارم. و در انتها،عصاره ی مطلب را خیلی پاکیزه برایتان می نگارم: بروید سر بر آستانِ حضرتِ دوست بگذارید که به عقرب بال عطا نکرد... و السلام.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

بیخود نیس بهت میگن خدا

آدم یک وقت هایی دلش می خواهد شنبه هایش اسطوره ای باشد دیگر...یعنی گاهی توی دلِ آدم ولوله می افتد که سر فرو کند توی درِ کمدِ نارنیاییُ از مسیرِ حلقوم،واردِ شخصیتِ "سارا"ی  اعصاب خاکشیر کنِ بچگی هایش شود،یا دلش می خواهد با موهای ژولیده دست به کمر بایستد بالای سر آن دفترِ آبیِ مهدکودکی که هرچه تعریفُ تمجیدِ والدینی درش بود با زورُ نهایتِ رعایتِ آیینِ نگارش و ویرایش دیکته شده بودُ دفتر را هم یادش میرفت ببرد تازه!! آدم یکهو به سرش می زند که مثل همان اعصاب خاکشیر کنِ دهه ی هفتاد،ساعت 9 شانه به زلفانش بزند،ساعت 9 و ربع،مسواک بزند و ساعت 9 و نیم برود بخوابد و مامانش بیایدُ روی پیکرِ نیمچه اش،یک لحافِ گل گلی را تا بیخِ گلویش بکشد و از گونه های گلگونِ فرزندش ماچی بخورد و خلاصه همین مراسمِ خوشمزه ای که اکثرا توی نوستالژی هایمان ردی از ایشان داریم،نیز اجرا گرددُ صبحش هم با کشُ قوسِ خاصِ پلنگ صورتی ای،و دمپایی های کله پاندایی شروع شود.....حالا این خواهش های بیجای دل کجاُ خشک شدنِ جامه های عمل توی این سرمای دلگزا کجا...!!باری،تمام آن تصاویرِ کذایی را چیدم که بگویم هیچ شبی،حتی خاطره ی حمله حیوانی بر من،لرزه بر اندامم نیفکنده بودُ به خوابُ آسایشم خللی وارد نساخته بود،تــا همین شب گذشته.بی تنفس،برای دفعِ معضلِ اطناب،می خواهم بگویم که آن جمعه شبمان که وصل بود به این شنبه ی اسطوره ای،کار از قبضه ی لحافُ بوسه ی مامان گذشته بودُ تا صبح در قبضه ی خفیف ترینِ بی وجود ترین مخلوقِ خدا بودیم:پشه ای ملعون و سمج که هر بیست دقیقه یک بار قاچی از کالبدمان میزدُ به طریقتِ شاپرک ها،هی می رفتُ هی می آمد!!و بی اغراق نیست اگر بگویم من بعد،شب هایم را به سبکُ سیاقِ رستمی می گذرانمُ با همان جوشنُ گوپالُ گرزم(که عبارت است از چادری که در واقع خیمه ام است و پمادِ مخصوصِ نیشِ حشراتمُ بوف باف(اسمِ عربیِ همان پیف پاف))سر بر بالینِ معرفت می گذارم. و در انتها،عصاره ی مطلب را خیلی پاکیزه برایتان می نگارم: بروید سر بر آستانِ حضرتِ دوست بگذارید که به عقرب بال عطا نکرد... و السلام.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

((ایوانِ تهــی))

دیشب آمده بودم برای اینکه چیزی ننویسم،و ننوشتم.نمی شد توی دقیقه هایی که از حد استانداردش گذشته،توی سربالاییِ یک شبِ آبان ماهی نشستُ نوشت. حدس می زدم بعد از ننوشتن ام،خوابم نخواهد برد،و همین طور هم شد.و مثل شبِ دیشب،با آن تمِ شمعش،کاملا برایم روشن بود که صبحم هم بی لبخند خواهد بودُ مجبور خواهم شد هر ده دقیقه یک بار،رطوبتِ صورتم را تمدید کنمُ با همان نمِ قبلی ای که از دفعه های پیش روی آن حوله ی بی ظرفیت باقی مانده بود،قطراتِ وار رفته را یک جوری راستُ ریست کنم و به همکاریِ سخت کوشانه ی سلول های پوستی برای رنگ آمیزیِ هرچه تیره ترِ مناسب با این ایامِ پوست،کمک کنم.و این هم شد.از بین رنگ های خاکستریِ فیلی،خاکستریِ آسفالتی و خاکستریِ ضبطِ صوتی،خاکستری- ارغوانیِِ تهِ دیگچه های مسیِ قدیمی تصویب شد.و حادثتا خوب هم شد. می دانستم وقتی که از ننوشتن دست کشیدم،توی آن گلدانِ کوچکِ خالی که اگر شعور داشت،می توانست صبح ها اکسیژن بیشتری برایم بپراکند،تا من دیگر گولِ آن اکسیژنِ استرلیزه نمای سه شنبه را نخورم،آبی خواهم نوشید.و این مطلب را هم از قبل ها پیش،در ضمیرِ خود پیش بینی کرده بودم که دیگر محلِ سگ هم به بودن و نبودنم در بینِ این دیگرانِ لا وصفُ و لا صفت، نخواهم گذاشت.و نگذاشتم.و تازه توی سرشان هم زدم که آری،"احمد محمود" خودش گفته که:((سالهاست منتظرِ آمدنِ روزهای بهترم ولی نمیدانم چرا هنوز هم،دیروزها بهترند...))و پس از این جمله ادعا کردم که من جوری درجه ی کیفیِ پز دادنم به شما بالاست،که هم اکنون،بهترین دیروز،بهترین امروز،و بهترین فردای من است!! حالا هم بروید و سرتان را بگذارید روی زمین!! اما نشنیدند آن دیگران،و هیچ زمینه ای هم نیست که بشود سر بر زمین گذاشتنِ اینان را رویش پهن کرد.بیخودی التصویرِ محض. بعد از آن هم یک عالمه تصمیمِ ریزُ درشت جلویم ریخته بود که بقاپمشان،اما این کار را نکردم.در نتیجه هیچ تصمیمی اتخاذ نگردید. ... ننوشتنم هم که تمام شد،به هیچ چیزِ هیچ چیز فکر نکردم.موکولش کردم به امشب،که قرار است سر برسد...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

((ایوانِ تهــی))

دیشب آمده بودم برای اینکه چیزی ننویسم،و ننوشتم.نمی شد توی دقیقه هایی که از حد استانداردش گذشته،توی سربالاییِ یک شبِ آبان ماهی نشستُ نوشت. حدس می زدم بعد از ننوشتن ام،خوابم نخواهد برد،و همین طور هم شد.و مثل شبِ دیشب،با آن تمِ شمعش،کاملا برایم روشن بود که صبحم هم بی لبخند خواهد بودُ مجبور خواهم شد هر ده دقیقه یک بار،رطوبتِ صورتم را تمدید کنمُ با همان نمِ قبلی ای که از دفعه های پیش روی آن حوله ی بی ظرفیت باقی مانده بود،قطراتِ وار رفته را یک جوری راستُ ریست کنم و به همکاریِ سخت کوشانه ی سلول های پوستی برای رنگ آمیزیِ هرچه تیره ترِ مناسب با این ایامِ پوست،کمک کنم.و این هم شد.از بین رنگ های خاکستریِ فیلی،خاکستریِ آسفالتی و خاکستریِ ضبطِ صوتی،خاکستری- ارغوانیِِ تهِ دیگچه های مسیِ قدیمی تصویب شد.و حادثتا خوب هم شد. می دانستم وقتی که از ننوشتن دست کشیدم،توی آن گلدانِ کوچکِ خالی که اگر شعور داشت،می توانست صبح ها اکسیژن بیشتری برایم بپراکند،تا من دیگر گولِ آن اکسیژنِ استرلیزه نمای سه شنبه را نخورم،آبی خواهم نوشید.و این مطلب را هم از قبل ها پیش،در ضمیرِ خود پیش بینی کرده بودم که دیگر محلِ سگ هم به بودن و نبودنم در بینِ این دیگرانِ لا وصفُ و لا صفت، نخواهم گذاشت.و نگذاشتم.و تازه توی سرشان هم زدم که آری،"احمد محمود" خودش گفته که:((سالهاست منتظرِ آمدنِ روزهای بهترم ولی نمیدانم چرا هنوز هم،دیروزها بهترند...))و پس از این جمله ادعا کردم که من جوری درجه ی کیفیِ پز دادنم به شما بالاست،که هم اکنون،بهترین دیروز،بهترین امروز،و بهترین فردای من است!! حالا هم بروید و سرتان را بگذارید روی زمین!! اما نشنیدند آن دیگران،و هیچ زمینه ای هم نیست که بشود سر بر زمین گذاشتنِ اینان را رویش پهن کرد.بیخودی التصویرِ محض. بعد از آن هم یک عالمه تصمیمِ ریزُ درشت جلویم ریخته بود که بقاپمشان،اما این کار را نکردم.در نتیجه هیچ تصمیمی اتخاذ نگردید. ... ننوشتنم هم که تمام شد،به هیچ چیزِ هیچ چیز فکر نکردم.موکولش کردم به امشب،که قرار است سر برسد...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

این مطلب تاریخ انقضاء دارد.

باورکردنی نیست که چطور یک نفر قادر است در عرضِ اندک مدتی،عملِ کشف الخویش را انجام دهدُ وقتی خوبِ خوبِ خوب باریک می شود،ببیند که سراسرِ *نخِ فتیله اش پوک بوده. اصلا نمی شود این داستان را هضم کرد که کسی،سالیانِ سال با پدیده ی مقدسِ شب ،طرح دوستی ریخته باشدُ تمامِ روزش را فدای شوقِ مسکوتِ اندیشه های شب اندیشی اش کرده باشدُ،بعد یکهو ورق برگرددُ در عرضِ چند روز ،از شب، فراری گرددُ به سپیدهُ صبحِ صادقُ کاذبُ الخ...دل ببندد.چطور امکان دارد که یک نفر آن قدر اندیشه های نابِ عارفانه اش رو به فترتُ سستی بگذارد،که به کله ی سحر بیدار شدنُ پیچیدن توی مانتوُ مقنعهُ چنبره زدن توی کلاس خشنود باشد.(به قولِ معروف:تا این حد ینی...!) علاوه بر همه ی این تفاسیر،این اتفاقِ بی غلُ غشِ "فیلِ طرف یادِ هندوستان کرده" لطفش به این است که در شب بر انسان مسلط گردد،ولی عمقِ مصیبت اینجاست که آدم می بیند توی ساعتِ 11 صبح،این اتفاق به وقوع می پیونددُ وا مصیبتا،که منطقه ی جغرافیایی اش هم درست جایی است که روزانه هزاران هزار فیل تردد می کنند،اما نه فیلِ هندوستان،که فیلِ هندوستان چیزِ دیگریست... به هر روی،کمی از این روزها دل آزرده ایم.و کم کم داریم رو می آوریم به سمتِ علمِ نجومِ قدیمِ گرامی مان،و افکارِ پریشانُ تاب خورده مان را با این اندیشه ها تافت میزنیم که :آری،شاید امروز فلان ستاره مان در فلان برج،و در فلان منزل،و در فلان کرانه،مقیم شده که مژه هایمان دیگر مثلِ قدیم نایِ شهلا شدن ندارندُ کسی هم در این حوالی نیست که دیوارِ ما را بشکندُ بگوید:ای دوست،کجایی؟! آدمی که امپراتوریِ چندینُ چند ساله اش،در عرضِ چند روز،در دل خاک منزلی آبادان گرداند،شبُ روزش یکی می شود دیگر. * در حواشیِ کتاب گران مایه ی درسی ام(!) خواندم که:در حرفه ی صیادیِ قدیم،صیادان برای به دام انداختنِ طوطی های خوش آبُ رنگ،بندی را به دو سرِ درخت می بستند و داخل طناب را به نوعی خالی می کردند و یک نخِ سبک و ناچیز را داخلِ آن تعبیه می کردند.پرنده ی مذکور،به خیالِ اینکه این بند می تواند استراحتگاهِ دنجی برایش باشد بر این بند می نشیند و در اثرِ سبکیِ بند،از زیر در می رود و چَپَکی می شود و تالاپی می افتد توی مشت صیادان.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

این مطلب تاریخ انقضاء دارد.

باورکردنی نیست که چطور یک نفر قادر است در عرضِ اندک مدتی،عملِ کشف الخویش را انجام دهدُ وقتی خوبِ خوبِ خوب باریک می شود،ببیند که سراسرِ *نخِ فتیله اش پوک بوده. اصلا نمی شود این داستان را هضم کرد که کسی،سالیانِ سال با پدیده ی مقدسِ شب ،طرح دوستی ریخته باشدُ تمامِ روزش را فدای شوقِ مسکوتِ اندیشه های شب اندیشی اش کرده باشدُ،بعد یکهو ورق برگرددُ در عرضِ چند روز ،از شب، فراری گرددُ به سپیدهُ صبحِ صادقُ کاذبُ الخ...دل ببندد.چطور امکان دارد که یک نفر آن قدر اندیشه های نابِ عارفانه اش رو به فترتُ سستی بگذارد،که به کله ی سحر بیدار شدنُ پیچیدن توی مانتوُ مقنعهُ چنبره زدن توی کلاس خشنود باشد.(به قولِ معروف:تا این حد ینی...!) علاوه بر همه ی این تفاسیر،این اتفاقِ بی غلُ غشِ "فیلِ طرف یادِ هندوستان کرده" لطفش به این است که در شب بر انسان مسلط گردد،ولی عمقِ مصیبت اینجاست که آدم می بیند توی ساعتِ 11 صبح،این اتفاق به وقوع می پیونددُ وا مصیبتا،که منطقه ی جغرافیایی اش هم درست جایی است که روزانه هزاران هزار فیل تردد می کنند،اما نه فیلِ هندوستان،که فیلِ هندوستان چیزِ دیگریست... به هر روی،کمی از این روزها دل آزرده ایم.و کم کم داریم رو می آوریم به سمتِ علمِ نجومِ قدیمِ گرامی مان،و افکارِ پریشانُ تاب خورده مان را با این اندیشه ها تافت میزنیم که :آری،شاید امروز فلان ستاره مان در فلان برج،و در فلان منزل،و در فلان کرانه،مقیم شده که مژه هایمان دیگر مثلِ قدیم نایِ شهلا شدن ندارندُ کسی هم در این حوالی نیست که دیوارِ ما را بشکندُ بگوید:ای دوست،کجایی؟! آدمی که امپراتوریِ چندینُ چند ساله اش،در عرضِ چند روز،در دل خاک منزلی آبادان گرداند،شبُ روزش یکی می شود دیگر. * در حواشیِ کتاب گران مایه ی درسی ام(!) خواندم که:در حرفه ی صیادیِ قدیم،صیادان برای به دام انداختنِ طوطی های خوش آبُ رنگ،بندی را به دو سرِ درخت می بستند و داخل طناب را به نوعی خالی می کردند و یک نخِ سبک و ناچیز را داخلِ آن تعبیه می کردند.پرنده ی مذکور،به خیالِ اینکه این بند می تواند استراحتگاهِ دنجی برایش باشد بر این بند می نشیند و در اثرِ سبکیِ بند،از زیر در می رود و چَپَکی می شود و تالاپی می افتد توی مشت صیادان.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

((تو هم ای دل،ز من گم شو!!))

آن قدر در صنعتِ شریفِ بُت تراشی از مخلوقاتِ به معنای واقعی مستغرق در مصداقِ بُت،استاد گشته ام،که همانی که به من گفته بود:این قدر از آدم ها برای خودت بُت نساز،همان آدم شده بُتم!!و علاوه بر این بُتِ بزرگ،دلمان برای بُت های خوش تراشِ جای گرفته در این معبدِ دل نیز،تنگ می شود هنوز. . .دیگر حرفی نیست.از صفحه ی مبارکِ جنابِ افشین:فصل عوض می‌شود جای آلو را خرمالو می‌گیرد جای دلتنگی را دلتنگی ...((علیرضا روشن))
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

((تو هم ای دل،ز من گم شو!!))

آن قدر در صنعتِ شریفِ بُت تراشی از مخلوقاتِ به معنای واقعی مستغرق در مصداقِ بُت،استاد گشته ام،که همانی که به من گفته بود:این قدر از آدم ها برای خودت بُت نساز،همان آدم شده بُتم!!و علاوه بر این بُتِ بزرگ،دلمان برای بُت های خوش تراشِ جای گرفته در این معبدِ دل نیز،تنگ می شود هنوز. . .دیگر حرفی نیست.از صفحه ی مبارکِ جنابِ افشین:فصل عوض می‌شود جای آلو را خرمالو می‌گیرد جای دلتنگی را دلتنگی ...((علیرضا روشن))
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا