سرزنشم نکن
می دانم
شرطی شده ام
این روزها در آینه
از مردمک چشم هایم هم
رو می گیرم
((نرگس باقری))
یک جورهایی تکلیفمان با این خودِ بیخودی الوجودمان روشن نبود.و این وحشتناک بود.به خصوص اینکه از صبح تا شب باید با یک سری رگ های ریزِ آبکی سرُ کله میزدیم...
چندین صبح بود که شروعش برایم حکمِ خواب های پر تشویشِ دم اذان مغرب را داشت،و به تبع همین حکم،سیستمِ زمان بندیِ رشته های الکترونی-عصبی ام دچار اختلالاتِ عمیقی گشته بود.یک جورهایی در اندرونِ خود حس می کردم لاک پشت شده ام،یا مثالِ بارزترش...به نوشته ی میم.صاد:کرگدنِ نازک دلِ پیر...
به هر حال،یک روز با شدت و جدیتِ هرچه تمامتر بر آن شدم تا سریعا از این پوزیشنِ خطرآفرین رهایی یابم.با وجودِ اینکه به جز دو گزینه ی گرگ،و گرگ،دیگر هیچ گزینه ای پیشِ پایم نبود،به ناچار گرگ را برگزیدم و شروع کردم به رنگ آمیزیِ جوارحم.
کمی روی عضوِ دیدگانم کار کردم.همان جامِ جهان بینم.چرا که بر اثرِ همان عارضه ی بی موقعِِ "خود لاک پشت پنداری" یک عالمه جمله ی فلسفیِ ثقیل المفهوم،از همان هایی که تمام حرفشان این است که:دیدت را عوض کن،اندیشه ات را عوض کن،بنابراین جهانت نیز عوض خواهد شد و...توی مغزم چپانده بودمُ خب طبعا خویشتن را غرقه ی این بحرِ نابِ معانی می دیدمُ بنابراین تفاسیر،دیدگانم را کمی پُر کردم.سیاهِ سیاه.سیاه تر از آنچه که بود.و دقیقه های متمادی ای در انتظارِ نتیجه ی نورانی اش نشستمُ سعی کردم به هیچ نقطه ای خیره نشوم.
بعد از چند ساعت جواب داد.نورِ دیدگانم ازدیاد گشتُ شکلِ فیزیکیِ روحم هم همانی شد که میبایست میشد.بلاخره گرگ شدم.
...
ای کاش این جامِ جهان بین،به این زودی ها اعتبارش تمام نشودُ هیچ وقت هم به یادم نیاورد که چند ماه است که مردمک چشم هایم روی هیچ کدام از آدم هایی که به مدت دو سال لوسم کردندُ توی راهی که هنوز نرفته بودم جا مانده اند،نلغزیده...