ممکن است من شاهزاده ام را پیدا کنم،اما پدرم همیشه پادشاه من خواهد ماند.

۲۰ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

نفتالین

تمام جانم می سوخت،مخصوصا شب ها،همه چیز حولِ من یخ بسته بود و خودم توی لباس هایم می سوختم.درد داشتم.دردی عمیق.دردی چهار یا پنج ساله،که رو به افول می رفت.و افول درد داشت.و من برای جذبِ یخِ اطرافم راه می رفتم.و می دیدم که دارم پوست می ریزانم.در دل شب تکه های تازه ی جدا شده ی پوست،صورتی رنگ می درخشیدند.نرم شده بودم.صورتم مثل گلِ سفال نرم شده بود.شب ها جان می ریختم و روزها به تماشای خشکیِ خود می نشستم. و از آن دردهای شبانه تا به اکنون،نه ماه می گذرد.مرمت یافته بودم.مثل مرمر شده بودم.موهایم دوباره از نو رشد یافته بود و داشتم دوباره در دل زنده گی ریشه می دواندم.لانا دِی گوش می دادم و می رقصیدم.با علم به اینکه می دانستم یک روز،درست در همین روز،اینگونه خاکستر می شوم.برای همین تا می توانستم شیره ی او و زندگی و طریقتِ دلدادگی را کشیدم.می دانستم یک روز،درست در همین روز شیره ی جانم تا آخرین قطره خواهد رفت. پرنسسِ کاخِ باد بودم.شاهزاده ام شبح بود.شبحی با دو چشمِ غمگین.بی لبخند.خواستم تا عاشقش باشم.عاشق شبح هایی بودم که با ماده غریبه اند.اشتباهمان این بود که رفتیم به سوی ماده.آنجا بی رحمانه از دیدن تو خودداری می کنند.و من مرتب زیر سوال می رفتم.بدون اینکه برای اثبات خودم دلایل علمی داشته باشم.و دیگر احساس می کنم آنقدر ریزش کرده ام که دیگر خودم نیستم.و تمام حولِ من پوست ریزه هایی ست که دیگر نمی درخشند.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

[عنوان ندارد]

شب های لذیذی بود...کوکی ها با پنی درد فول.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

با یه چشمک با مردمک آبی بهشتی...

حس می کنم قبل از اینکه به دنیا بیام،تو عالم معنا،با یه فرشته ی دندون لق پنج،شیش ساله طرح دوستی ریخته بودم،اسمشم یه چیزی بوده بر وزن سکینه.بعدش که خواستم بیام این دنیا،در حالی که فقط شست پام مونده بوده که از عالم معنا بیاد بیرون،آدرس اینجا رو رو بال پروانه نوشتم دادم دستش و یه چشمک زدم و گفتم: You know where you can find me
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

یه شب.

کاشکی شب به دنیا می یومدم.اونوقت کلیشه مآبانه نمیگفتن: یه روز یه دختری به دنیا اومد...به جاش میشد که بگن: یه شب.و با تلفظ "ب"،امکان داشت که دهن بسته بمونه.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

[عنوان ندارد]

همیشه می گویم: Let it be بگذار خودِ قلب بلد است پمپاژ کند.گاهی فکر می کنم زندگی باید یک جاهایی روغن کاری شود.اما روغنم همیشه می شود آب،و زندگی زنگ می زند.و همین جور در جریان است...تیک،تاک...تیک،تاک...و درست در یک نقطه،شاید در یک روزِ گرمِ تیرماهی،ساعتِ دو بعد از ظهر،در پهن شدگیِ یک تنِ از استراحت خسته،خونی از قلب پمپاژ می شود که تا سه ماه بعد رگ به رگ ات داغ می شود از تازگی.من به این خون ایمان دارم.برای همین است که گاهی دلم می خواهد هیچ چیز نخواهم.دلم می خواهد خودش همین جور بریزاند روی سرم.و ایمان دارم که می ریزاند.چرا که زنده ام.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

در مسیر سوهان کشیدن به تیزی های روح

یکی از سرگرمی های این روزهایم شده بازی با ابزارهای علمی و دانش بابا،چونان که گویی همستری را ول کنی توی یک پایگاه مرکزی نجوم،یا یک آزمایشگاه کالبد شکافی،یا میدان طبیعی اعمال طبیعت با سنگ ها.و همین طور آوردن دلایل و توضیحات اختراعی برای پدیده های زمین شناسی.چنان که برای فقر عنصری در نتیجه ی رژیم تبلوری،هیچ توضیحی نیست الا اینکه سنگ خالی از مواد معدنی شده.و همذات پنداری با سنگ ها.و یافتن چهره های آشنا در درون سنگ ها.مثل یک کوارتز خوش تراش شیری رنگ مایل به سفید شفاف،و بهتر است بگویم:مرمری،در چهره ی مامان.و سنگی را که دارای یک روکش کدر و مات و درون شفاف و شیشه ای،مثل اسم خودم،مینا. و همچنین از آن طرف،غوطه خودن در دانش غیر عینی و نا ملموس مامان،یعنی هنر.و قرض گرفتن کتاب تاریخ هنر و دریافتن اینکه چرا و چگونه می شود به راحتی،و بدون هیچ زحمتی،به جای واژه ی " بین النهرین" گفت:میان رودان.و چقدر قشنگ و چقدر چونان رود،روان. و هنوز نیافته ام کتابی را که تمام تفسیرهای آثار هنری را در خود داشته باشد. حاصل کلام اینکه،غوطه بخورید،بدون آویزان شدن.آنگاه است که جلا می یابید.باشد که رستگار شویم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

شخصیت شناسی چوب

می خواستند برای وقوع قتل عامی که در کافه ی "مارینز" اتفاق افتاده بود،ساختمان کافه را که از چوب بود،بکوبانند و با آجر،ساختمان جدیدی بسازند. بازرسی که مشغول انجام تحقیقات بود مخالف بود.او معتقد بود: آجر کاراکتر ندارد.اما چوب دارد. و بعدها دیدم که کلبه ی جادوگری که بسیار دوست داشتنی و قابل احترام بود،از سنگ ساخته شده بود.و وی را به درخت بستند و آتش زدند.یعنی به چوب.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

about a name

Mina, Such a beatiful name, Don't you think ?
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

در سوگِ اتمامت.دِ لاور.

از رخوتناکیِ تمام شدنِ سریال ها حالم به هم میخورد.یک فصل از آن دِ لاور،به ضربِ چشم بر هم زدنی تمام شد.و حالا کوکی ها هم تمام شده اند.بشقابش را همین چند دقیقه پیش شستم. از روزگارانی که شب ها با یک فیلمِ ناب با یک خوراکیِ منحصر به فرد خودم هستم و خودم خیلی خوشم می آید.از بهترین چراغ های چشمک زنِ عمرِ من به حساب می آیند. حالا که سریالِ نابی مثل او تمام شده،باید قناعت کنم به خرده فیلم هایی که از این ور و آن ور دارم.معلوم نیست چه حسی در پسِ خود داشته باشند.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

چتری ها به شکل مضحکی ردیف کرده اند خودشان را.

تازه از خواب بیدار شده ام.چتری ها به شکل مضحکی ردیف کرده اند خودشان را.چه کسی اهمیت می دهد؟باید بروم...اما...یکی از عواملی که منجر به یک هدف عصرانه ای میشد،در خانه نیست.مینو چنان با پتو یکی شده که اگر لپ هایش نبود عمرا نمیشد تشخیص داد که موجود هست یا نیست.چتری ها به شکل مضحکی ردیف کرده اند خودشان را... چند روزیست که دلم میخواهد خودم را با یک چیزی خفه کنم.یا با خوردن کوکی ها به صورت متناوب،با تاریخ هنر مامان،یا آناستازیا،یا گوژپشت نتردام،یا همان چیزی که فقط مال شب هاست...آه که چقدر اتاقک تاریک توی دلم دنج است...میدانی از الان نشسته ام تا مانند یک لبخند پارچه ای دوخته شده بر یک پوسته ی بافتنی،با چتری هایی که به شکل مضحکی ردیف کرده اند خودشان را،تمام هیاهو های تا نیمه شب را از خود رد کنم و سپس...با یک محضی کمال یافته،خورد خورد...تا چهار صبح،خود را خفه کنم!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا