ممکن است من شاهزاده ام را پیدا کنم،اما پدرم همیشه پادشاه من خواهد ماند.

۲۰ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

نه گوشم نه هوش!

یکی از جدی ترین موهبت هایی که این روزها اسیرم کرده،سریالی ست فاخر و همچی پر استعاره.بیش از حد وزن می دهد به روح.تک تک هجاها با قدرتی بی نظیر ادا می شوند.برای منِ اُپِرا ندیده،کم از اپرا نیست.چه میدانم.کم است.سریع است.نه سریعِ سرِ هم بندی.می بُرد و می رود.مثل واکینگ دد صبر نمی کند تا در اثنا مچاله شوی.می بُرد و می رود.بعد از یک داغیِ نیم ساعته تازه بوی خونِ زنده ات را حس می کنی که کفاکف پر شده از آن. گفتم کم است.سیرت نمی کند.نباید بجوی.باید نگاه کنی،نگاه کنی،نگاه کنی،بعد کمی،گوشه ای از آن بکَنی،بو بکشی،به دهان ببری،قورت ندهی،در حال مایع شدنت هضم می شود. ساخته ای است چیزی شبیه به یک غولِ مست.محکم و موزون.چه میدانم.اسیرم کرده.رنگِ چشمِ آدمیان به رنگِ زرد است.زردِ لیمویی نه،زردِ زردچوبه ای.و در آن دختری نابینا مجسمه می سازد.و عروسک ها را از بچه ها می سازند.از مواد نوزادان.و مساله مساله ی خلق است.و دردِ خالق بودن،و همچنین دردِ مخلوق بودن.رنج در آن مثل خون از قلب در بطن فیلم پمپاژ می شود.آتش حس می شود.حتی بوی گوشتِ تازه ی خرگوشِ غلتیده در نمک.چه میدانم.اگر در حینِ تماشا گیلاس بخوری،مزه ی گیلاس نمی دهد.اگر کوکی بخوری،مزه ی کوکی نمی دهد.بعد در پایانِ هر قسمت تو می مانی و یک غمِ بی پایان.واویلا.چه می سازند.آخر چگونه. شاهکارها همیشه عصبی ام می کنند.می فهمم که موقعِ دیدن انگشت شست پایم چگونه ریش های قالی را می جود و تف می کند.می فهمم که چگونه فقط بخار می شوم و منجمد می شوم،بخار می شوم و منجمد می شوم.می فهمم اما باز هم مثل همیشه جزوِ رستگارانِ نجات یافته ام.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

سیمبا

می گوید:He lives in you.که در واقع نمی گوید.به نغمه،استحکامی چون مرا می شکافد.دو دهه گذشته است،هنوز می ذوباند.چگونه پا گرفتم با آن.از خردی تا کنون.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

از گیلاس تا به اکشن

به خدا همه چیز از توی لُبِ مغزیِ ثبتِ خواطرم پاک شده.آنقدر واپس زدگی کرده ام که دیگر هیچ یک از اشکالِ گوشه دار و تیزِ آن شب ها در ضمیرم نیست.تمام روحِ دخترِ مُرده ای را که می تراشیدم را در گوشتِ آبدارِ یک گیلاس دیدم،و تمام چاقوهایی که بر احشایش فرو کرده بودم،چوبِ بستنی.چه میدانم.می ترسم.همه چیز شده طلایی،صورتی،بنفش،آبی...استیکرهایی که مینو برایم خریده بود گویی که یکی از عزیزانم از سیاره ی مجاور برایم به ارمغان آورده باشد و گفته باشد:بی هَپی سویت هارت...بی هَپی.آن هم با یک چشمکِ سرشار از مژه های ریمل کشیده. اما هنوز هم رگ به رگم،هنوز هم پوستی بر استخوان تشکیل نشده و هنوز هم در حال آهک ریزی ام.اما با این تفاوت که مغزم...تک تک قسمت هایش دارد می شود چیزی شبیه به یک نهال.نهالکی هفت ساله.چه میدانم.هنوز هم وحش ام.فنجانِ ریزِ گلِ سرخی ام را گذاشته بودم توی کشو که خاک نگیرد.برای تکمیلِ مراسمِ حضورش خودم را راضی کردم که بیاورمش بگذارمش در قسمت تی پارتی ام.آمد و همه را ریخت کفِ دستش.گویی که از خود بدان ها دمید،بدون اینکه دانه ای از آنها به عدم رود باز به پیاله ی وجود،وجودِ من ریخت.و سپس مرتبشان کرد.جوری که من موهایم را شانه می زنم.به همان شیوه. سرِ بی رگ و پی ام موهایش رسته.از آن زمان که بریده بودمشان تا کنون به طرز قابل توجهی رسته اند.و خیس اند.گویی که کارد را عمیق تر توی پوست انار کرده باشی،دانه ها له اند اما سرخ،تازه،نمدار... عطشِ امیلی دیکنسون داشتم،به قدری دردآور می خواستمش که نگو.می دانستم اگر کنارِ او بخوانم تا ابد خودم را توی کتاب دفن خواهم کرد.مثل خیلی چیزهای دیگری را که در قرنطینه گذاشته ام.آن را گذاشته ام برای روزِ مبادا،چنان که خود را از شمس محروم کرده ام.چندین سال...نمی توانم.دلم می خواهد مجله های الکی بخوانم.از همین فصلنامه ها...دلم می خواهد چه میدانم سریال تماشا کنم.آه که چقدر برکینگ بد توی امتحانات می چسبید...چقدر با وجود ژانرِ جنایی اش تسکین دهنده بود...این اواخر دانشگاه بد تا می کند.مغولانه تر از همیشه.چیزی هم تهش نبود.هیچ چیز نبود.دلم قائم مقام می خواست...از صبا تا نیمای او،با خلاصه نویسی هایش. اکنون هم که بدجوری معلق ام.یادِ این هیولای دانشجو کُش که می افتم نفسم می بُرد.چیزی تا پایان برکینگ بد نمانده...تمام که شد...یک عالمه اکشنِ نادیده توی کشو هست. . .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

[عنوان ندارد]

قوری بدون سر و نعلبکی های کوچک را می خواهم بدهم به صاحبشان،مینو.پریشب ها دیدم که روی کمدش یک عالمه از آن نعلبکی ها و قوری های با سر،بود.و من تمام این مدت فکر می کردم که تمام چیزی که هست همین سه تکه ی کنده پاره است.برای همین دریاچه را به دریا خواهم سپرد. یکی از مزایای تابلوهای خطاطی اینست که یک شعر را می توانی به چندین نوع بخوانی.با من صنما دل یک دله کن را می توان الا یا ایها ساقی خواند،یا ای دیوانه لیلایت منم،یا حتی اللهم صلی علی محمد و آل محمد...قاب شعر را جایی زده ام که صبح ها با اولین پلک بر هم زدنی...مردمک های تنبل بیفتند رویش و هرچه دلشان می خواهد رویت کنند.اوایل،یعنی پانزده روز اول همان بیت اصلی بود که لعنتی با صدای همایون شجریان دل دل دل دل یک دله کن همراه بود و چه میدانم دیگر خروج شعر از سر ممکن نیست.بعدها دیگر صدای همایون شجریان نیامد و بی صدا خوانده میشد.حالا دیگر همان بی صدا هم نیست! و ترس من از این نیست،ترس من از آن است که تا روزهای آتی پلک هایم هم دیگر از هم وا نشوند! چه میدانم،آخر های ترم آدم با رشته اش آشنا می شود و با ورود مهمانی عزیز،آدم با اتاقش.به طور میانگین امروز نزدیک به چهار عنکبوت را بی خانمان کردم و نسل ایشان بر انداختم.صحرای پشت پنجره را که پاتوق جوانک های حشره بود را هم با آب یکسان کردم.آن ابر لوس آبی کمرنگ را هم که خودم با کاغذ رنگی درست کرده بودم و دو عدد پنبه را روی آن قرار دادم که مثلا این واقعنی ابر است را هم منهدم کردم.ننر بلا مصرفی بود.انارها را هم می خواهم کنار هم ردیف بچینم.چه معنی دارد انار اینجا انار آنجا انار همه جا!  ولم کن،حال خوشی ندارم.هم اکنون هم سه ماه دیگر.فقط بین اکنون و سه ماه دیگر خوبم.چه کار کنم خب. به این نتیجه رسیده ام که چقدر دردناکم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

[عنوان ندارد]

پوست فرزندانتان را قلقی بکنید،روحشان را نه.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

[عنوان ندارد]

از خود، به من، نمی آمد.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

تو ز راز دل من آگاهی...

امروز می رفتم که بازگردم.نمی دانم آنجا با من چه کرد و من چه با وی.اما دیگر نمیشد.حسی بود که بابا هر هفته به خاطر ماموریت رفتنِ در چهار صبح داشت.و من هم به همان حس دچار بودم.امروز صبح ساعت را کوک کرده بودم روی هفت و چهل و پنج دقیقه.برای برگشتن عجله داشتم.هرچه زودتر می رفتم زودتر می آمدم.برای همین هفت و چهل و دو دقیقه از خواب پریدم.گوشواره هایم را هم از شبِ قبل در آورده بودم.نمی خواستم اولین محیطی که بر آن ها انرژی می نشاند آنجا باشد.و خوشحال بودم که هانیه با من نبود.چرا که هانیه در معرض ازدواج است و من حقیقتا راجع به ریمل مو و مدل های مختلف ابرو کوچکترین اطلاعی نداشتم که به وی بدهم.و به همه جور رنگ و مدلی می گفتم خوب است.عالی ست.به تو می آید.آری،حتما خوشش می آید و الخ...حقیقتا همه چیز آنجا تمام شده است.خانم مرادی ماشینش را فروخت،مراد هم که مرا و سرگشتگی های ترم چهارم را آن نُرمال خواند و این جسمِ پوکِ بی مغز را گفت:نُرمال.دو واحدِ مدِ نظر من هم در تابستان ارائه نمیشد.همه ی اساتید هم که برایمان آرزوی موفقیت کردند و کارهای اداری دیگر شبیه کارهای اداری نبودند.نوعی پرسش های دست و پا گیر که جوابش را هم من می دانستم هم مسئولِ باجه:باید روزی برای تصفیه حساب آمد. و دوباره همان احساسِ دو سالِ پیش را دارم.که دست و پا میزدم برای آمدن به اینجا.و حالا حاضرم هرچه که دارم و ندارم را بدهم تا دوباره به آنجا بروم.شگفت انگیز است که زندگی آدم تا چه حد می تواند انفعالی باشد که حال به حال تغییر کند.نمی دانم آنجا چه چیز انتظارم را می کشد اما تنها چیزی که می دانم اینست که قلبم می تپد برای هرچه که هست.هرچه! می دانم سنگین است.دو سالِ تمام مثل پری های دریایی تبدیل به قصه شده بودم و حق است که سنگین باشند.ولی نمی دانند که تا بحال چندین بار چمدان به دست منتظرِ یونیکورنِ آبی،در ایستگاه رنگین کمان ایستاده بودم،اما نیامده بود که مرا به آنجا برساند. با تمام قوایم منتظرم که گوشواره هایم رنگِ محیطِ دنجِ آنجا را بگیرد و هر وقت که به خانه می آیم،باز صدایشان از گوش هایم بشکافد دلم را...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

[عنوان ندارد]

نمیشه جایی رفت.کل تموم من اینجاس.نمیشه.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

شاید اگر روزی اینجا درست شد برگردم.

اینجا رو دیگه نه محیط امنی میدونم نه شریک امنی نه اساسا پدیده ی امنی!نوشته هام معلوم نیست کجا رفتن و چی شدن...هیچ نسخه ای هم ازشون ندارم.قالبمم که در بدو ورود دیدم همون سبز قدیمیه ست.دوباره رفتم گشتم کدشو پیدا کردم گذاشتم که تر و تمیز بمونه ازم.اینجا ولی از درون تیکه پاره شده.نمیشه دیگه هروقت دلم خواست بزنم روی تیرِ پارسال و نگا کنم ببینم پارسال چه خمیره ای بودم و الان چه نونی! دیگه نیست.آلونکِ منسجم و خوشگلم شده یه حجمِ پوکِ گچی.که با ضرب و زور سرِ پاست.پوکِ پوکه.نمیشه دیگه اینجا موند... میرم جای دیگه.یه جایی که خیلی دیگه باشه.دنبالمم نگردین دیگه.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

[عنوان ندارد]

چه میدانم چه بگویم.مدت مدیدی از اینجا دور بودم و گویی که تا حالا در بیابانی می زیسته ام بی مسواک،بی شانه،بی حوله...ننوشتم.هیچ چیز ننوشتم.نزیستم.کشاندم.کشیدنی نه به لَختی،به سَختی. بیست و دو سالم شد.با ضرب و زورِ آنتی هیستامین و آمپول های تقویتی بیست و دو سالم شد. همین.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا