این همه زمان گذشته هنوزم مث یه تیکه غروب نشستم بیخ پنجره ی اتاق.
یه سریال جدید دانلود کردم مزه ش مث سوسیسای سوخته ی بچگی هامه.(توضیح:بچه بودم،از اون مهد ستیزای کوچه خیابون طلب!،تو پنج شیش سالگی،از دختر خل و چل همسایه مون یاد گرفته بودم سوسیس خام رو بزنم سر چنگال مستقیم بدون واسطه ی تابه بذارم رو چراغ گاز تا قشنگ سطح اش بسوزه،بعد لایه لایه میشد،ذره ذره مث یه معجون سنگین به سبک هری پاتری میشد بخوریش، با همین چنگال و همین سوسیس می رفتیم تو خیابون رو سه چرخه،در حالی که یه دست به فرمون و یه دست به چنگال،می روندیم و زنده گی می کردیم و فحش می دادیم به سنگ ریزه های کنار جدول که هی این مسیر چرخ پلاستیکی سه چرخه مونو منحرف می کنه!)
داشتم می گفتم،سریالی که جدیدا دانلود کردم همین جوریه،انقد تلخه ولی مجاب ات می کنه تا تهش بری،فکرشو بکنین،یه قاتلی تو این فیلم هست که قتل براش یه کار عادیه مث آشپزی،مث نقاشی،مث موسیقی،حتی مث علم! یعنی یه قاتل کاریزماتیک تحصیل کرده اونم! دکتر لکتر! شخصیتش شم معروفه ها،یکی مث فرانکشتاین.یعنی الکی ام نیست میخوام بگم.حالا من چه جوری خودمو در برابر یه همچین سوسیس سوخته ی خوشمزه ای نگه دارم؟نمی دونم من جنایتکارم؟یا اینکه آقای مد مایکلسن واقعا معنی بازیگری و حل شدگی تو نقش رو بلده،که این طور توی تلخی لایه لایه ی یه سوختگی یخ توی هوای آزاد عین قاصدک تازه فوت شده پر پر و حیرونم!
الان ریلازدفتم که دست خط ام،به خصوص دست خط زبان انگلیسی م داره میره سمت منحنی شدن.به خصوص در مورد f ها.
احساس می کنم اون قدر مغزم رو سابیدم که از تفکر زاویه ای رفتم سمت دوارگی.الان نمی دونم شکنجه م قراره بدتر بشه یا بهتر.قضیه ی همون زندانی ست که تو اتاق گرد بهش میگن برو یه گوشه بشین فک کنم.
این یک سال شاهد به هم خوردن یه سری اتفاقات طبیعی بودم که انتظار داشتم یه نتیجه ی طبیعی در بر داشته باشه.تمام معادلات و محاسباتم ریخته به هم.نمی تونم بفهمم چرا از یه ققنوس یه شتر زاده شد!
تا حالا چندین دفعه درد رو زیستم،اصلا به طور کل پروروندم،واسه رشد لازم می دونستمش،چه میدونم یه جور تلخی خنک کننده داشت.الان مجزای از خود درد،دچار یه وجود دردمند ام شدم،یک سر منو جذب می کنه.توی "سریال هانیبال" جایی بود که می گفت وقتی میری سر صحنه ی جرم،اتفاقایی که اونجا افتاده فقط برا تو منعکس نمیشه،بلکه اون اتفاقا و اون حالات تو رو جذب می کنه.منم تو همین حال ام،مدام باید برم سر صحنه ی جرم،به جای اینکه به یه نتیجه ی علمی قطعی برسم،فقط با یه دردمند مواجه ام که فقط جذب می کنه و شیره ی وجودو تا ته سر میکشه.سوزوندن تنها راهشه،حاصل این سوزش یا یه تولده،یا یه نابودی محض.
مینو امروز یه تمثال بی صورت کشید که موسیقی توی بدنه ش مثل خون می قُلید،نمی دونستم تو ناخودآگاهم انقدر در پی بی صورتی بودم که تمام عصر داشتم به این تمثال فکر می کردم.الان فهمیدم که چقدر دلم می خواست یه آدم بی صورت باشم،فقط یه خط ِصورت و چونه،بدون مخلفات داخلی،یه چیزی شبیه کروکی.و چقدر دلم می خواست همین طور مبهم باشم،مبهم مثل اون آقایی که تو فیلم "برد من" با شخصیت اصلی صحبت می کرد و عجب صدایی داشت،توی این فیلم تنها چیزی که به خُلق ام خوش اومد موسیقی متن بود با اون تن و کیفیت صدای اون آدم نامریی ولی پررنگ.دارم به این فکر می کنم که ای کاش یه سوم شخص این فرمتی بودم،مبهم،راز آلود،ولی متاسفانه همیشه ضایع ام،خیلی بیش از حد تابلو ام،اندازه ی یه سیخ کباب کوبیده که افتاده کف تالار پر نور یه جشن عروسی،ضایع ام و خیره کننده،اونم نه از نوع مثبت😢 خیلی دردناک ام😖
بحثی که راجع سه تا آدم مهم زندگیم دارم اینه که این سه تا هر کدوم واسه خودشون جدا جدا یه رب النوع ان،میشه قرن ها تک تک نشست و ستایششون کرد.
عارف بودن یعنی بری تو طبیعت جوری صمغ یه درخت رو بو بکشی انگار داری شیشه میزنی.با همون حس و همون بازخوردا و همون واردات...
متوجه شدم اتفاقی که همیشه تو دوران دانشجویی منتظرش بودم رسیدن به خاموشی چراغ بعد از خاموشی کلام بوده.همیشه.